۳۶)موش و گربه

983 74 0
                                    


پتو رو از روی بدنم که مثله یه تیکه یخ سرد بود کنار زدم،یه سوییشرت پوشیدم و از توی آیینه بزرگ اتاق به خودم نگاه کردم،چشمام پف کرده بود و رد اشک هام هنوز روی صورتم بود،یالا بئاتریس تمومش کن،چیزی نیست،اتفاق خاصی نیوفتاده...
صورتمو شستم و از اتاقم بیرون اومدم،در اتاق زین تا نصفه باز بود،آروم هلش دادم و تا اخر بازش کردم،اما زین نبود...بهتر
از پله ها پایین رفتم و به محض ورودم به پذیرایی بوی خوب وافل رو حس کردم،با قدم های بلند سمت آشپزخونه رفتم.
زین بهم پشت کرده بود و جلوی گاز داشت بدنشو تکون میداد و یه خورده طول کشید تا بفهمم داره میرقصه،وقتی دهنمو باز کردم خنده بلندی ازش بیرون اومد،خنده ای که خودم انتظارشو نداشتم
چقدر مسخره کسی که دلیل اشک های دیشبم بود،دلیل خنده های امروزمه،نباید ازش متنفر باشم؟
از جاش پرید و با دیدنم لبخند زد،رفتم کنارش و سلام آرومی گفتم،زیر گازو خاموش کرد و گفت:
-بیا بخور ببین چطوره
سرمو تکون دادم و روی صندلی پشت اپن نشستم،اون هم رو به روم نشست،یه خورده از وافل رو خوردم،از مال منم بهتر شده،انتظار نداشتم
-چطوره؟
+بد نیست
تک خنده ای کرد و گفت:
-هی بی
چقدر بیخیال و خونسرده انگار نه انگار دیشب چیزی شده منم مثل همیشه چیزی به روی خودم نمیارم خودش همینو گفت دیگه،گفت دیشب رو فراموش کنم،اما خاطرات بد هیچوقت فراموش نمیشن،اینو خودش خوب باید بدونه،غذا رو قورت دادم و اروم گفتم:
+هوم؟
-تو ناراحتی؟
سرمو پایین انداختم تا نتونه چشمامو ببینه و با اطمینان گفتم:
+نه
-به من نگاه کن
لحنش جدی شده بود،پوزخندی زدم و گفتم:
+فرقی داره؟
-آره لعنتی به من نگاه کن
سرمو بالا گرفتم،اشکی که توی چشمام بود دیدم رو تار کرده بود و از قیافش معلوم بود متوجه بغضم شده،مشت محکمی به اپن زد و سرشو بین دستاش گرفت،زیر لبش گفت:
-نباید اون حرفارو میزدم،نباید میبوسیدمت،لعنتی از خودم متنفرم،حتی نمیتونم دیگه متاسف باشم،چون بیشتر برای خودم متاسفم که اینقدر بی فکرم
خوبه که حداقل میدونه چه گندی زده،وقتی قطره اشک روی گونم سر خورد،سریع پاکش کردم تا زین نبینه
سرشو بالا گرفت انگار منتظر یه جوابی بود نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
+مهم نیست زین حداقل الان احساس سبکی میکنی که حرفاتو زدی،اهمیت نده من چه حسی دارم همون زین جدی و بداخلاق شو
-بی لطفا تیکه ننداز من از قصد نمیخواس...
حرفشو قطع کردم و گفتم:
+واقعا مهم نیست،مگه قرار نبود فراموشش کنیم؟
-اوهوم
+خب پس با حرف زدن راجع بهش زخممو تازه نکن
-خب...میتونیم مثل قبلا بشیم
+قبلا؟
-آره وقتی که دوست بودیم...یعنی وقتی که‌ تو همه محبت منو به عنوان یه دوست میدیدی
دوست؟دوستی ما هم دوستی موش و گربست،زین ما نمیتونیم دوست باشیم
+خوبه
-آره باید برای تو راحت باشه وقتی که چندسال پیش هم همین حسو داشتی
چقدر نفهمی زین چندسال پیش نمیدونستم عاشقمی پس به خودم اجازه ندادم حس دیگه ای بهت پیدا کنم اما الان...درست وقتی که داشتم اون حسو پیدا میکردم نابودش کردی
لبخند مصنویی زدم و گفتم:
+اره برام راحته
-بعد صبحونه برو لباس بپوش میخوام ببرمت یه جا
اوه نه واقعا نمیخوام بیشتر باهات خاطره بسازم
+نه ممنو...
-درخواست نبود
+زین...
-منتظرتم
اه نفهمی دیگه،خودت کرم داری،سعی داری همه چیو درست کنی؟لحظات دوستانه بسازی؟باید بگم داری گند میزنی
بعد صبحونه به اتاقم رفتم و لباسمو عوض کردم،یه خورده کانسیلر زیر چشمم زدم تا گودیش پوشیده بشه،ریمل و رژ هم اضافه کردم،موهامو شونه کردم و خیلی سریع از اتاق بیرون اومدم.
زین بازم زودتر از من آماده شده بود و جلوی در ورودی وایساده بود،داشت با موبایل حرف میزد و متوجه من نشده بود:
-باشه عزیزم
لبخند قشنگی زد و ادامه داد:
-میبینمت امروز...منم دوست دارم
میتونستم مچاله شدن صورتمو حس کنم،نکنه دختره رو میخواد بیاره اینجا یعنی اون راجع به کار زین میدونه وایی خدا چقدر سوال دارم،یعنی زین وقتی عاشق یه نفر باشه چجوری باهاش رفتار میکنه؟
با دیدنم لبخندش محو شد و گفت:
-فعلا خداحافظ
موبایلو توی جیبش گذاشت،به لباسش دقت کردم،شبیه جیمز دین شده
در رو باز کرد و بهم اشاره کرد که اول من برم،پس همینکار رو کردم،وقتی از پله ها پایین اومدم،مچ دستمو گرفت و گفت:
-همینجا منتظر بمون من الان میام
سرمو تکون دادم،وقتی رفت خودمو با تماشا گل های باغچه سرگرم کردم
بعد دو دقیقه با شنیدن صدای آشنایی سرمو بالا گرفتم...شوخی میکنی زین؟
اون درست مثل قدیم روی همون موتور نشسته بود،نیشخندی زد و گفت:
-بپر بالا
خندیدم و سوار شدم،دستامو با تردید دور کمرش حلقه کردم
+این داغونو هنوز داری؟
-هی با دخترم درست حرف بزن
+اوه بله ببخشید
خندید و گفت:
-اولین چیزی بود که با پول خودم خریدم تعمیرش کردم و نگهش داشتم
لبخند کمرنگی به لبم اومد وقتی این بهم یاداوری شد که زین یه پسر خیلی ساده بود.
وقتی گاز داد،حلقه دستمو با تردید دورش محکمتر کردم،دوست دخترش واقعا مشکلی نداره که با من بیرونه؟احتمالا چیزی نمیدونه
چون اگه خودم پسری که دوست داشته باشمو با یکی دیگه ببینم از حسودی میمیرم،امیدوارم هیچوقت زینو با اون دختر نبینم تا این حس مزخرفم نسب به زین کاملا از بین بره‌،میدونم که‌ هنوز وجود داره چون هنوز قلبم مثل یه گنجشک میتپه وقتی نزدیکمه.
بعد نیم ساعت توی جاده ای بودیم که فقط دو لاین داشت و دور تا دورش چمن و درخت بود،زین سرعتشو کم کرد و زد کنار،دقیقا روی چمن نگه داشت،خب که چی؟قراره بغل جاده باشیم؟
-پیاده شو
حوصله بحث نداشتم پس زود پیاده شدم،اون نیشخند زد و گفت:
-میخوام پشت این درختا بهت یه چیز نشون بدم
+چی؟
ازش فاصله گرفتم،پشت درختا چیه مثلا؟
-چیه؟نمیخوام بخورمت که
+از یه عوضی هیچی بعید نیست
-اون اتفاق باعث شده نسب به همه مردا دیدت عوض بشه نه؟
با یاداوری اون اتفاق اخم غلیظی کردم و بعد گفتم:
-تو که مرد نیستی،یه پسر بچه دو قطبی روانی
بلند خندید و سرشو تکون داد و گفت:
-خب پس کاری‌ نکن که این پسر بچه شیطون بشه،کاری که میگه رو بکن
دستامو توی سینم بهم قفل کردم و گفتم:
+نکنم چیکار میکنی ها؟
با قیافه خنده داری بهم زل زد و بعد خودش رفت بین درختا و دیگه ندیدمش،چیکار کرد؟تنهام گذاشت؟روانی،احمق،به اطرافم نگاه کردم،اخم کردم و از سر ناچاری از بین درختا رد شدم.

Don't Forget [Z.M]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang