۵۴)زهر

789 53 0
                                    


وارد اتاق شدم،زین قبل من رسیده و روی تخت دراز کشیده بود.
کنارش دراز کشیدم و بهش نگاه کردم،خب الان میتونه خوب رفتار کنه تا همه چی تموم بشه و یا این رفتار گندشو ادامه بده تا منم مثل خودش بشم،بهم نگاهی انداخت و با عصبانیت گفت:
-چیه؟
+هیچی فقط میخواستم‌ ببینم ادم شدی یا نه...که خب نشدی
-تا موقعی که اون دختره اینجا باشه همینم
روی آرنجم بلند شدم،چرا باهاش اینقد بده؟
+تهدید میکنی؟
-آره دقیقا مثل خودت
اخم کردم و بهش پشت کردم،باشه زین خودت خواستی
*یک هفته بعد*
آمارا اسلحه رو کنار گذاشت و گفت:
-خب نظرت چیه؟
به تمام تیرهایی که زده بود نگاه کردم،همشون یا توی هدف بودن و یا نژدیکش،لبخند زدم و گفتم:
+تو فوق العاده ای دختر
-خب فقط به تایید تو نیاز داشتم
خندیدم و رفتم سمت در و بازش کردم،آمارا پشتم اومد،توی راهرو کسی نبود و رو به روم اتاقی بود که زین توش کار میکرد.
لبخند موذیانه ای زدم و رفتم سمت درش،آمارا با تعجب پرسید:
-کجا میری؟
+ساکت فقط دنبالم بیا
در اتاقو باز کردم و سمت میزش رفتم،یه چندتا کاغذ و نقشه اونجا بود.
با دقت به اون نقشه نگاه کردم،راه دریچه هوا با رنگ قرمز خط کشی شده بود تا به یه اتاق میرسید،اینجا کجاست؟
-به نظرت الان اینجان؟
به آمارا نگاه کردم و گفتم:
+احتمالا،ولی وقتی رفتن من متوجه نشدم،خواب بودم
لبشو گاز گرفت و گفت:
-حدود دو ساعت پیش رفتن،لباس مجلسی هم پوشیده بودن
مجلسی؟شوخی میکنه؟
با عصبانیت ورقه هارو جا به جا کردم،دیگه داره شورشو در میاره،آمارا رو نمیبره چون بهش اعتماد نداره،مشکلش با من چیه؟چون باهاش سرد شدم داره تلافی میکنه؟
با دیدن یه آدرس روی ورق کوچیکی،چشمام برق زد.
به آمارا نگاه کردم و با نیشخند گفتم:
+منو همراهی میکنی؟
چشماش درشت شد و گفت:
-زین میکشتت
+همچین حقی نداره
سرشو انداخت پایین و گفت:
-پس منو میکشه
+اینقد ازش نترس،اون کسیو نمیکشه،فقط بگو هستی یا نه؟
لبخند کمرنگی زد و گفت:
-هرچی تو بگی
***
همراه آمارا وارد اون خونه پر نوری که دور تا دورش با پنجره پوشونده شده بود شدم،مهمون ها به قدری زیاد بودن که شک کردم شاید عروسی باشه.
با ضربه آرنج آمارا به پهلوم به خودم اومدم،بهش نگاه کردم و منتظر حرفش موندم:
-خب بئاتریس،الان چیکار کنیم؟
+چه میدونم
چشماش درشت شد و با صدای بلندی گفت:
-یعنی بدون هیچ نقشه ای اومدیم؟
با خجالت لبمو گاز گرفتم و گفتم:
+خب...فکر کنم
نفس عمیقی کشید و با خنده عصبی گفت:
-عالیه،حداقل بیا یکیو پیدا کنیم
سرمو تکون دادم و شروع به راه رفتن توی سالن کردم،با دیدن در دریچه هوا لبخند زدم.
گوشیمو توی دستم گرفتم،و به عکسی که از نقشه گرفته بودم نگاه کردم،از دریچه سالن به سمت راست.
سرمو بالا گرفتم و‌ نگاهمو از دریچه تا به سمت راست بردم.
از بغل راه پله رد میشد و دیگه‌توی دید نیست،چون طبقه ی دومه
+هی آمارا
-بله؟
لبخند زدم و گفتم:
+تو برو دنبال یکیشون بگرد،منم یه مار دیگه دارم
با بی خیالی شونه هاشو بالا انداخت و گفت:
-باشه
رفتم سمت راه پله ولی وقتی جلوش یه بند قرمز رنگ دیدم،سرجام مثل یه مجسمه وایسادم.
پس برای همین میخواستن از دریچه برن،ولی باید دلیل دیگه ای هم داشته باشه.
چشمامو ریز کردمو سعی داشتم تا راهرو طبقه بالا ببینم و وقتی چشمم به دوربین مدار بسته خورد دلیل دیگشون هم پیدا کردم‌.
خب...نباید کار خیلی سختی باشه‌.
با حس کردن دست یه نفر روی شونم با استرس برگشتم،ولی وقتی آمارا رو دیدم نفس راحتی کشیدم‌.
+کسی رو ندیدی؟
-نوپ و اگه کسی باشه،باید یکیشون باشه
+منظورت چیه؟
-خب همیشه اینطوریه دیگه،یکی میمونه سره بقیه رو گرم کنه،بقیه همه دنبال هدف اصلین
سرمو تکون دادم،خب خوبه که اوردمش
دوباره به عکس نقشه نگاه کردم و اون خط قرمز رو از جای دیگه ای دنبال کردم،جایی که‌ توی دید نباشه و یه کم پایین تر باشه تا قدم بهش برسه...خودشه،آشپزخونه
سرمو با خوشحالی بالا گرفتم ولی چهره متعجب آمارا باعث از بین رفتن لبخندم شد،اون داشت به پشت سرم نگاه میکرد و من جرئت نداشتم اینکارو کنم
-اون...اون زینه؟
برگشتم و رد نگاهه امارا رو دنبال کردم.
زین جلوی یه دختر با موهای بلوند بود و یه دستش روی دیوار و درست کنار سره اون دختر قرار داشت،و اون هرزه داشت با کراواتش ور میرفتو هر چند ثانیه لب خودشو لیس میزد.
بخاطر سوزش شدید چشمام،اخم کردم و طولی نکشید که بفهمم این سوزش بخاطر اینه که دارم جلوی یه قطره بزرگ اشک رو میگیرم،آمارا دستشو روی شونم گذاشت و آروم پرسید:
-هی خوبی؟
+نه
با اطمینان گفتم و با قدم های بلند سمت زین رفتم،اونم نباید خوب باشه
دستمو روی شونش گذاشتم،به زور لبخند زدم و گفتم:
+هی زین
در حالی که چشماش درشت شده بود برگشت و با تعجب بهم نگاه کرد،اون دختره اخم کرد و با تعجب پرسید:
-زین؟
زین خنده ریزی کرد و رو به من گفت:
-متاسفم خانم فکر کنم اشتباه گرفتین
برگشت و جوری که اون دختره نبینه با ابروهاش اشاره کرد که گم بشم،معلومه چه غلطی داره میکنه؟
و بعد دست اون دختره رو گرفت و گفت:
-استلا،میخوایی بریم یه جایی که بقیه نباشن؟
هوم که اینطور میتونم همین الان سره خودشو همراه با استلا خانم رو قطع کنم
اون دستشو از توی دست زین جدا کرد و گفت:
-نه الان،یه چیزی یادم اومد...میرم اتاق کارم
در حالی که خیلی پریشون به نظر میرسید رفت طبقه بالا،پس اینجا خونه اونه
زین بازومو به قدری محکم گرفت که قطع شدن جریان خون رو توی اون تیکه حس کردم.
خم شد و توی گوشم گفت:
-آخر زهر خودتو ریختی،تبریک میگم
سعی کردم جلوی بغضمو بگیرم،نمیخوام جلوش گریه کنم،اونم فقط بخاطر اینکه باهام بد حرف زد.
گوشیشو از‌ توی جیبش در آورد و گذاشت روی گوششو بعد چند ثانیه گفت:
-هری!...نزار کاترین وارد دریچه بشه،استلا داره میاد تو اتاق...زود بیایین بیرون
به اطرافم نگاه کردم تا امارا رو پیدا کنم ولی موفق نشدم،کاترین از کدوم دریچه میخواست بره؟
+زین...
-دهنتو ببند

Don't Forget [Z.M]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora