در حالی که به ساعت زل زده بودم اخم کردم،ساعت دو صبحه،کدوم گوریه؟
نکنه چیزی شده باشه؟
سرمو با دستم گرفتم تا این فکرای مسخره از بین برن،با شنیدن صدای قفل در،اخمم باز شد...بالاخره
خودمو روی تخت جمع کرد و منتظر شدم تا زین بیاد ولی با دیدن کارلوس توی چارچوب در اتاق تعجب کردم،اون اینجا چیکار میکنه؟سرجام نشستم و گفتم:
+کارلوس،چیشده؟
-هیچی،فقط زین گفت بیام بهت یه سر بزنم
زین چرا خودش نیومد؟اصلا کجاست؟
+خودش کجاست؟چیشده؟
-چیز مهمی نیست
برگشت و از اتاق بیرون رفت،منو چی فرض کردن؟
بلند شدم و قبل اینکه از خونه بیرون بره جلوشو گرفتم و گفتم:
+یالا بگو
-باور کن چیز مهمی نیست،فقط...
لبشو گاز گرفت انگار نمیخواست بگه پس بلند داد زدم:
+فقط چی؟
-تیر خورد
میتونستم هجوم خون رو به مغزم حس کنم و همینطور لرزش مسخره دستامو
+زین تیر خورده و میگی چیز مهمی نیست؟
صدام گرفته بود و بغض تنها چیزی بود که توش پیدا میشد،اون نفس عمیقی کشید و گفت:
-مگه من گفتم تیر خورده تو مخش،یه تیر کوچیک بود که به بازوش برخورد کرد،الانم حالش خوبه
+میخوام ببینمش،کجاست؟
ابروهاشو داد بالا و بازوهامو گرفتو گفت:
-نه دختر خوبی باش و همینجا بمون
هلش دادم عقب و بلندتر از قبل گفتم:
+کجاست؟
چشماشو چرخوند و گفت:
-درمانگاه همینجا
از کنارش رد شدم و رفتم سمت راهرو،تا جایی که یادمه درمانگاه تو همین طبقست،وقتی به انتهای راهرو رسیدم به سمت راست نگاه کردم،آمارا و کای جلوی در بودن و آمارا خیلی مضطرب به نظر میرسید،با قدم های بلند سمتشون رفتم.
کای برگشت و با دیدنم اخم کرد
+زین توئه؟
سرشو به نشونه تایید تکون داد،قبل اینکه وارد اتاق بشم آروم از آمارا پرسیدم:
+هی،خوبی؟
-نه
کای خنده عصبی کرد و گفت:
-بایدم خوب نباشی چون وقتی زین از اون اتاق بیرون بیاد میکشتت
چرا باید همچین کاری کنه؟
+تو اون ماموریت مسخره چیشد؟
کای بدون اینکه از عصبانیتش کم بشه گفت:
-قرار بود که زین جدا بره یه قسمت ساختمون و امارا گفته بود که دوربین هارو غیرفعال کرده...ولی نکرده بود
امارا با عصبانیت پرید تو حرفش و گفت:
-من ازکجا میدونستم که کاملا غیرفعال نشده؟از کجا میدونستم اونقدر قویه؟
کای با صدای بلندتر داد زد:
-لازم نبود اونقدر با اطمینان بگی که همه جا امنه
+تمومش کن کای،خب یه اشتباه بود
-آره یه اشتباهی که میتونست کاری کاری کنه تا دیگه زین پیشت نیاد
وقتی به این فکر کردم که چی میشد اگه تیر به جای دستش تو قلبش میخورد،بغض گلومو گرفت و برای یه لحظه خواستم آمارا رو بکشم...ولی تقصیر اون نیست
آمارا با بغض گفت:
-حالا تو چرا عصبی کای،من قراره بمیرم
کای به دیوار تکیه داد و گفت:
-خب عصبیم چون نمیتونم دیگه ازت دفاع کنم...نمیخوام همینجوری بمیری
لحن و حرف کای باعث شد لبخند بزنم و وقتی به آمارا نگاه کردم،اون لبخند رو روی لب اون هم دیدم.
دستمو با ملایمت روی بازوش کشیدم و گفتم:
+کسی قرار نیست بمیره،قول میدم
لبخند کمرنگی زد و سرشو تکون داد،در رو باز کردم و بعد اینکه وارد شدم بلافاصله در رو بستم
-بی چرا اومدی؟
با شنیدن صدای زین سرمو بالا گرفتم،اون روی تخت نشسته بود و داشت به سختی لباسشو میپوشید،با لبخند سمتش رفتم و گفتم:
+شنیدم که چیشد،چرا باید نمیومدم؟
سرشو انداخت پایین و گفت:
-نمیخواستم منو اینجوری ببینی
خندم گرفت و گفتم:
+من زین مظلوم رو خیلی دوست دارم
خنده ریزی کرد و بعد با ناامیدی پیراهنشو ول کرد،جلوش وایسادم و کمکش کردم تا بپوشه و هر چند ثانیه،بخاطر بازوش اخم میکرد.
پیشونیشو بوسیدم و گفتم:
+اشکال نداره،اتفاقه دیگه میوفته
ابروهاش درهم رفت و گفت:
-از این اتفاقا دیگه نمیوفته فقط کافیه منشاش رو از بین ببرم
بلند شد و از کنارم رد شد،منشا؟منشا این اتفاق؟آمارا!؟
با سرعت برگشتم و جلوی در وایسادم،یه ابروشو بالا و گفت:
-چیکار میکنی؟
+لطفا به آمارا کاری نداشته باش
ابروهاشو داد بالا و با صدایی که کاملا مخالف چند لحظه پیش بود گفت:
-شوخی میکنی؟نزدیک بود بخاطرش بمیرم
+خب...کاترین هم از این اشتباها کرده بود،کشتیش؟
-کاترین رو با آمارا مقایسه نکن،من به کاترین اعتماد دارم ولی به آمارا...نه
+ولی من حس خوبی بهش دارم...
حرفمو قطع کردم و از در فاصله گرفتم،حس میکنم با منت و تمنا فایده نداره،سرمو پایین انداختمو گفتم:
+حالا نمیدونم،تو اینجا رییسی اگه میخوایی بکشش...ولی بعدش دیگه منو فراموش کن چون نمیخوام شریک عشقیم یه بی رحم عوضی باشه
نفس عمیقی کشید و بدون اینکه حالت صورتش تغییر کنه گفت:
-باشه،کاری به کارش ندارم ولی اگه هر اتفاق دیگه بیوفته تو و اون کای بی فکر مسئول هستین
سرمو با لبخند کمرنگی تکون دادم ولی اون فقط اخمش غلیظ تر شد،در رو باز کرد و بدون توجه به من بیرون رفت و جوری در رو محکم بست که بدنم لرزید.
وقتی این رفتار مزخرف رو داره واقعا دلم میخواد که بکشمش...خب کشتن که لازم نیست فیزیکی باشه،جور دیگه ای هم میتونم اینکارو کنم.
YOU ARE READING
Don't Forget [Z.M]
Fanfictionبعضی چیزها ناخواسته از ذهنمون پاک میشن... ولی عشق حتی در فراموشی هم فراموش نمیشه! [Sexual Content+18]