با سرو صداهای بچه ها از خواب بیدار شدم،نه کاترین و نه کای تو چادر بودن،
با خستگی بلند شدم و از چادر بیرون اومدم،بقیه لباس های گرم پوشیده بودن،اوه برای تحقیق باید بریم یه جاهاییظ،کارلوس ابروهاشو داد بالا و گفت:
-وایی بچه ها بئاتریس تو کما نرفته بود
صدای خنده بقیه بلند شدم،اخم کردم و گفتم:
+چطور؟خب بیدار شدم که،الانم آماده میشم برای تحقیق بریم
کاترین لبشو رو هم فشار داد و گفت:
-ما رفتیم تحقیق،الان رسیدیم،نمرشو نگرفتی
+چــــی!؟چرا بیدارم نکردین؟
پس کاملا الکی اومدم این کمپ رو،البته اگه رویایی بودن دیشب رو فاکتور بگیریم.شاید واقعا یه رویا بود،فقط یه خواب،به زین که داشت با لبخند بهم نگاه میکرد،نگاه کردم،مدیسون خندید و گفت:
-فقط بهمون فحش دادی
لعنتی پس خیلی خسته بودم،زین چطور بیدار شد،اون که همیشه مثل خرسه،کای بهم اشاره کرد و گفت:
-حالا ناراحت نشو برو لباس بپوش بریم بالایکوه
***
روی سنگ کوچیک لبه پرتگاه نشستم،ابرها دیدمو از پایین گرفته بودن،چقد بامزه آدم دلش میخواد روشون راه بره،زین اومد بغلم رویسنگ نشست و گفت:
-دوست داری اینجارو؟
بهش نگاه کردم،دماغش قرمز شده بود،حدس میزنم برای منم اینجوری شده،لبخند زدم و گفتم:
+آره خیلی
-بچه ها آتیش روشن کردن وسایل هارو گذاشتن،بیا بریم
برگشتم و به پشت سرمنگاه کردم،سعی کردم کار تک تک شون رو زیر نظر بگیرم اسکای به شکل خیلی بدی داشت نگاهمون میکرد،دوباره به زین نگاه کردم و گفتم:
+میرم یه کم قدم توی جنگل بزنم،تو برو پیش اسکایلر،انگار منتظرته
به اسکایلر نگاه کرد و بعد گفت:
-باشه فقط قبل اینکه هوا تاریک بشه بیاد
با لبخند سرمو تکون دادم و بدون اینکه برم پیش بقیه،راهمو کج کردم و سمت جایی رفتم که با درخت ها پر شده بود.
تقریبا بعد یک ساعت قدم زدن،به یه درخت تکیه دادم و روی زمین نشستم،گوشیمو تودستم گرفتم ساعت شیشه؟
به آسمون نگاه کردم،بین شاخ و برگ درختا به زور معلوم بود،هوا ابریه و کم کم داره تاریک میشه،اخم کردم و بلند شدم تا برگردم.
به اطرافم نگاه کردم،چرا همه جا شبیه همه؟با شک به سمت چپ رفتم.
همینطور که پیش میرفتم قدم هام داشت تندتر میشد،صدای حیوون ها باعث لرزش بدنم میشد،دستمو توی جیبام فروبردم و بغل یه درخت وایسادم،به ساعت گوشیم نگاه کردم،هفت شده لعنتی،هوا دیگه تاریکه
آنتن هم ندارم،عالی شد به فاک رفتی بئاتریس،قدم زدن تنهایی دیگه چه کوفتی بود؟
خب مهم نیست اینجا میمونم تا صبح بشه،ولی خیلی گشنمه و دارم یخ میزنم،لعنتی اه
با شنیدن صدای پای یه نفر روی برگا چشمام درشت شد
-بئاتریس؟
اوه زینه؟،بلند شدم و به پشت درخت نگاه کردم،زین اونجا بود و قیافش به زور معلوم بود،نزدیکتر رفتم تا منو ببینه
-وایی بئاتریس
کوله پشتیشو انداخت روی زمین و دویید سمتمو محکم بغلم کرد،خب اصلا انتظار همچین چیزیو نداشتم
-سه ساعته این تویی،گم شدی نه؟
+چی؟معلومه که نه
لبخند مسخره ای زدم و فکر کنم باعث لو دادنم بشه،زین یه ابروشو داد بالا و گفت:
-کای گفت که قبلا هم تو جنگل گم شدی،خودت راهو پیدا کردی ولی راستش نگرانت شدم،اومدم دنبالت
مثل پسر بچه هایی حرف میزنه که میخوان یه دخترو تحت تاثیر قرار بدن
لبخندی زدم و اون ادامه داد:
-چون میدونستم خنگی و نمیتونی تو شب اینکارو کنی
اخم کردم و به بازوش مشت زدم و گفتم:
+مگه خودت میتونی؟
-نه بمون تا صبح، و خب دقیقا درست حدس زدم تو چه شرایطی،بیا بهت یه چیزی بدم بخوری
***
به آتیش کوچولویی که درست کرده بود نزدیکتر شدم،و یه گاز دیگه از ساندویچم زدم،زین بهم نزدیک تر شد،دستشو روی موهام کشید و گفت:
-میتونم ازت یه سوال بپرسم؟
یه خورده جدی به نظر میومد پس ساندویچمو که تقریبا آخرش بود کنار گذاشتم و گفتم:
+آره حتما
-کای رو دوست داری؟
چرا باید همچین سوالی بپرسه؟نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
+معلومه
-منظورم به عنوان یه دوست معمولی نبود
+ببین من دوسش دارم ولی هیچوقت حسم دیگه مثل قبل نمیشه،چون اون از من بدش میاد
-اینطوری فکر میکنی؟
+خب آره،یه جورایی،ولی هرچی بوده تموم شده،پس دیگه مهم نیست
-خیلی بی احساسی
چشمام درشت شد،اون چشه؟اخم کردم و گفتم:
+منظورت چیه؟
-اون با همه سختی و حال روحی داغونت پیشت بود چطور میتونی بگی ازت بدش میاد و دیگه مهم نیست
+چرا از اون دفاع میکنی؟
-من ازش دفاع نمیکنم فقط...
حرفشو خورد و لبشو روی هم فشار داد و جملشو کاملا تغییر داد:
-من توی شرایطی که اون هست بودم،وقتی هیجده سالم بودم
+چه شرایطی؟
-مهم نیست نمیخوام راجع بهش حرف بزنم
برخورد نور زرد رنگ اتیش به چشمش کاملا حلقه اشکی که اونجا نشسته بود رو نشون میداد،دستمو روی دستش گذاشتم و گفتم:
+من بهت اعتماد کردم و همه چیو بهت گفتم،تو نمیتونی اینکارو کنی؟
اخم غلیظی کرد و سرشو انداخت پایین،خب انتظار نداشتم
-اون موقع با یه دختر بودم اسمش سوفیا بود،یه شب که خونه من بود باهم دعوا میگیریم و اون میزنه بیرون،بعد نیم ساعت میرم دنبالش،و بدن لخت و سردشو تویه کوچه پیدا میکنم
لعنتی،پس فقط بهم حس ترحم داره،برای همین اینقد باهام مهربونه،سعی کردم بغضمو توی گلوم زندونی کنم اون ادامه داد:
-فکر کردم مرده ولی زنده بود،اما خودش آرزو میکرد که مرده بود
هوم درست مثل من،دستشو محکم تر توی دستم فشردم
-میدونم که چندبار خودکشی ناموفق داشتی ولی اون توی دفعه اولش موفق شد
قطره اشک از چشمش روی گونش سر خورد ولی اون زود پاکشکرد و گفت:
-دقیقا جلوی چشمم خودشو از بالا ساختمون پرت کرد پایین
دردی رو توی قلبم حس کردم،لعنتی چقدر افتضاح،حسی که زین داره به اندازه حسی که من دارم بده
-واقعا دوسش داشتم،اون منو درک میکرد و مثل یه فرشته بود
مکث کوتاهی کرد و گفت:
-مثل تو
بی خر نشو فقط داش برات میسوزه،سرمو روی شونش گذاشتم و گفتم:
+واقعا متاسفم زین
-فکر میکرد که من ازش بدم میاد و به زور دارم تحملش میکنم فکر میکرد چون دیگه باکره نیست،نمیخوامش ولی دخترا اینو باید بدونن که پسرا شاید خیلی کم ولی،عاشق میشن و برای عشقشون ارزش قائلن و هیچ مشکلی نمیتونه جلو عشقشونو بگیره ولی تو هنوز اینو نفهمیدی درست مثل سوفیا
سعی کردم به منظور جملش توجه نکنم،چون غیرممکنه کای دوسم داشته باشه،ازش فاصله گرفتم و گفتم:
+من خستم،میشه بخوابیم؟
پوزخند تلخی زد انگار فهمید که میخوام طفره برم،سرشو تکون داد و گفت:
-باشه
YOU ARE READING
Don't Forget [Z.M]
Fanfictionبعضی چیزها ناخواسته از ذهنمون پاک میشن... ولی عشق حتی در فراموشی هم فراموش نمیشه! [Sexual Content+18]