۷۱)فراموشی سخت نیست

643 39 0
                                    


دستمو دور لیوان ویسکی که فقط بهش نگاه میکردم محکمتر کردم.
با حس کردن دست سنگینی روی شونم برگشتم،کای با لبخند بهم نگاه کرد و گفت:
-چرا‌ تنهایی؟
چه سوال مسخره ای،خب من خیلی وقته تنهام...حتی اگه هزاران آدم هم کنارم باشم،بازم بدون اون تنها محسوب میشم
این چه کوفتی بود؟قرار بود دیگه بهش فکر نکنم ولی انگار حق با کایه اون لعنتی فراموش نشدنیه.
-کاترین کجاست؟
بخاطر قولی که به کت دادم فقط یکم از ویسکی رو خوردم و بعد گفتم:
-رفت دم در دنبال اون دختره،دوستش...اسمش چی بود؟
-جید؟
+آها آره
کای خنده ریزی کرد و گفت:
-اون برامون کار هم میکنه
از حرفش تعجب کردم،چون من بیشتر کسایی که برام کار میکنن رو میشناسم.شاید هم میشناختم و یه سریارو فراموش کردم.
وقتی به کار فکر کردم یادم اومد که این نه ماه هیچکاری نکردیم و خیلی بی آزار مثل آدمای عادی زندگیم کردیم.
الان که فکر میکنم چقدر زندگیم یکنواخت و حوصله سر بر شده.
کاش میتونستم زمانو برگردونم به وقتی که از بئاتریس عصبی بودم چون ترکم کرده بود و بعد برای فراموش کردنش خودمو سرگرم میکردم اما الان قضیه فرق داره...اون موقع بی به انتخاب خودش ترکم کرد اما ایندفعه که نمیخواست ترکم کنه.
شاید الان هم بتونم اینکارو کنم...فراموشی سخت نیست،درسته؟
وقتی به خودم اومدم کاترین با یه دختری که خیلی قیافش آشنا بود جلوم وایساده بود.
اوه تازه یادم اومد جید کیه!
لبخندی زد و سرشو به نشونه سلام سمت من تکون داد.
سرمو تکون دادم و یه جرعه از همون ویسکی که تقریبا نیم ساعت دستم بود خوردم.
کاترین سمت صورتم خم شد تا صداشو بشنومم و گفت:
-هی همه چی خوبه؟
لبخند زدمو گفتم:
+آره خیلی بهترم
دروغ گفتم.البته هنوز مطمئن نیستم چه حسی دارم،به یه چیزی نیاز دارم که بهم کمک کنه تا بتونم خودمو پیدا کنم.
-کای میخوام برم سرویس‌بهداشتی‌،میشه باهام بیایی؟
کای چشماشو چرخوند و گفت:
-وقتی رفتی دنبال جید که تنها بودی الان من باید باهات بیام؟
کاترین دوباره دهنشو باز کرد تا چیزی بگه ولی بهشون پشت کردم و آرنجامو روی میز تکیه گاه وزنم قرار دادم.
سرمو پایین انداختمو چشمامو بستم و تا حدود دو دقیقه همونجوری‌ موندم.
میتونستم سنگینی نگاه و گرمای بدن یکی رو کنارم حس کنم سرمو سمت راست گرفتم و با دیدن جید که یه جورایی با چشم های درشتش بهم زل زده بود خندم گرفت،ولی فقط لبخند زدم.
لبشو روی هم فشار داد و گفت:
-جوری ثابت بودی که فکر کردم مردی
شونه هامو بالا انداختم و گفتم:
+متاسفانه هنوز زندم
خنده ریزی کرد و بعد اینکه جلوی دهنشو گرفت گفت:
-متاسفانه؟اوه اوضاعت از اون چیزی که کاترین شرح داده بود داغون تره
لبخند مصنویی زدم و گفتم:
+باور کن خودمم نمیخوام اینجوری باشم فقط دلم یه چیز میخواد...یا بمیرم یا شبیه مرده ها زندگی نکنم این لعنتی داره اذیتم میکنه.
موهای قهوه ایش رو پشت گوشش گذاشت و گفت:
-اگه واقعا میخوایی که به قول خودت مثله مرده ها زندگی نکنی پس باید یه تکونی به خودت بدی
یه ابروشو بالا داد و مشروبشو خورد،بهش نزدیکتر شدم و گفتم:
-خب چه جور تکونی؟
خندید و گفت:
-خب میتونی با کارت شروع کنی...حدود ده ماه شده که نه تو و نه ما کاری انجام نمیدیم
برام جالبه اون منطقی حرف میزنه و مثل کاترین حرفای احساسی نمیزنه
+خب...پیشنهاد خوبی بود
لبخندی زد که باعث شد دندون های سفیدش معلوم بشه و بعد گفت:
-این یعنی کار رو دوباره شروع میکنی؟
+آره ولی قبلش باید با کای مشورت کنم،اما برای الان...
دستشو زیر چونش گذاشت و منتظر ادامه حرفم موند،به کسی که پشت بار بود اشاره کردم و گفتم:
+یه بطری ویسکی!
چشمای جید درشت شد و گفت:
-اوه پس میخوایی خوش بگذرونی؟
+ترجیح میدم بهش بگم فراموشی موقتی

Don't Forget [Z.M]Where stories live. Discover now