۳۴)جبران

1K 73 0
                                    


نیشخندی زد و گفت:
-خوبه پس هیچوقت اینکارو نکن
چیشد؟یعنی چی؟
رفت پشتم و من کم کم شل شدن طناب هارو حس میکردم،با تعجب بهش نگاه کردم و سعی کردم بهم دیگه شک نداشته باشه،پس گفتم:
+پس بالاخره فهمیدی که من جاسوس نیستم،درسته؟
-آره یه اشتباه بود
لبخندی زدم،خب همین نمیخواد چیز دیگه ای بگه؟
به سختی بلند‌ شدم ولی پاهام کاملا بی حس،پس دوباره روی صندلی فرود اومدم،زین زیر آرنجمو گرفت و بلندم کرد،با نیشخند گفتم:
+معلومه که اشتباه بود نمیخوایی حالا بخاطرش عذر خواهی کنی؟
یکی از ابروهاشو بالا داد و گفت:
-چی؟عذرخواهی؟
سرمو به نشونه تایید تکون دادم،سعی کردم پاهامو ثابت و محکمتر نگه دارم،لبشو روی هم فشار داد و گفت:
-ببخشید
انگار داشتن زجرش میدادن،و وقتی اون کلمه رو گفت نفس عمیقی کشید،آروم خندیدم و اون با لبخند گفت:
-جبران میکنم
هوم،جبران میکنه؟خوبه عقل تو کلش هست و فهم داره
+خب اول بگو قضیه جاسوس چی شد
سرشو با اخم تکون داد و گفت:
-باشه
*فلش بک*
د.ا.ن زین:
دستمو روی دستگیره در گذاشتم،لعنتی بئاتریس سه روزه اونجاست و اصلا حس خوبی ندارم
خیلی حتما ترسیده،خیلی باید گشنش باشه،اگه بهش حمله عصبی دست داده باشه چی؟
اه لعنت بهش که هرچقدر تلاش کنم و هرچقدر خودمو با اون سرگرم کنم بازم به بئاتریس فکر میکنم،ولی باید اراده داشته باشم،اگه الان وارد اتاق بشم و ببینمش مطمئنم آزادش میکنم،حتی اگه جاسوس هم باشه دلم میخواد اینجا‌ نگهش دارم،معلوم نیست با عقلم چیکار کرده که ققط مال خودم میخوامش...نکنه که فقط مثل یه کالا میخوامش؟
فاک بهت بی،مغزمو داری از کار میندازی،یه قدم عقب اومدم و زیر پام چیزی رو‌حس کردم،پامو بلند کردم،یه چیز کوچولو مشکی زیر کفشم بود،که تقریبا له شده بود.
خم شدم و برش داشتم با دقت بهش نگاه کردم،کاترین باید بدونه چیه،به سرعت از پله ها پایین رفتم،وقتی به اتاق کاترین رسیدم،در زدم و منتظر جوابش نموندم و وارد شدم.
اون با لباس زیر روی‌ صندلی جلوی میز آرایشش نشسته بود و داشت موهاشو شونه میکرد،بهم با اخم نگاه کرد و گفت:
-من اجازه دادم بیایی تو؟
+من به اجازه نیاز ندارم خوشگله
رفتم نزدیکش و اونو سمتش گرفتم و گفتم:
+میدونی چیه؟
با دقت بهش نگاه کرد و بعد اخم کرد و گفت:
-یه شنود
چی؟شنود؟برای چی اونطرفا باید شنود باشه؟اونم توی خونم نه ساختمون
+جلوی در همون اتاقی بود که بئاتریس توشه
ابروهاش بالا رفت،از سر جاش بلند شد و گفت:
-یعنی میگی بئاتریس شنود کار گذاشته؟
+فکر نکنم جوری اونجا افتاده بود که‌ انگار اتفاقی بود نه از قصد،بئاتریس هم مثل ادم وارد اونجا شد و دیگه خارج نشد
کاترین دستشو جلوی دهنش گذاشت،انگار یه چیزی فهمیده،بهش نزدیک تر شدم،دستمو روی بازوش گذاشتم و پرسیدم:
+چیزی شده؟
-دوست دختر استیون
+خب؟
-چقدر احمقیم،اون که بی دلیل دوست دخترشو نمیندازه تو دل خطر،وقتی عروسی بود نباید میاوردیمش
تازه همه چی برام واضح شد،دختره هرزه،آروم ادامه دادم:
-و اون توی خودش شنود کار گذاشته بود تا استیون حرفای مارو بشنوه،و انگار میدونست باید همه تقصیر هارو گردن یکی دیگه بندازه،اینجوری ما فکر کردیم بئاتریسه
-و تو خیلی راحت حرفشو باور کردی و گذاشتی بره
+من نم...
-سهل انگاریتو توجیح نکن
سهل انگار؟باشه کت
موهای بلندشو از روی شونش کنار زد و گفت:
-من میرم توی ساختمون و با وسایل به این شنود یه نگاه میندازم توهم برو بئاتریس رو از اونجا بیار بیرون
سرمو تکون دادم و به بدنش‌‌ نگاه کردم و نیشخند زدم،لعنتی بهش نیاز دارم
-زین!
بلند داد زد و باعث شد به صورتش نگاه کنم،ادامه داد:
-برو
آروم خندید ولی قبل اینکه از در برم بیرون گفتم:
+هی کاترین امشب میتو...
-نه،لطفا بیخیال،امشب با کای بیرونم،بعدش میریم خونه خودمون
با ناراحتی اخم کردم و گفتم:
+باشه مراقب باش
*زمان حال*
د.ا.ن بئاتریس:
از اول به اون دختره حس خوبی نداشتم،با صدای غرغره شکمم زین خندید و گفت:
-بیا بریم یه چیز بهت‌ بدم بخوری
لبخندی زدم و سرمو تکون دادم،از اون اتاق بیرون اومدیم و زین آروم گفت:
-برو یه چیز بپوش‌بریم بیرون
+واقعا؟
-آره،گفتم که جبران میکنم
***
گاز آخرمو از چیزبرگر زدم و تو دهنم نگهش داشتم تا بیشتر لذت ببرم،زین تمام مدت داشت با خنده تماشام میکرد،پلاستیکشو روی میز گذاشتم و با لبخند و درحالی ک لقمه بزرگ همچنان تو دهنم بود گفتم:
+مرسی
لبخند زد و گفت:
-خواهش می...
حرفشو قطع کردم و گفتم:
+البته وظیفت بود
لبخندش محو‌شد،بلند شد و گفت:
-پرو،مثه وحشی ها خوردی آبروم هم بردی،طلبکاری؟
+تو هم منو گشنه و تشنه تو یه اتاق تاریک برای سه روز نگه داشتی
خندید و گفت:
-خب،میرم حساب کنم
+منم میرم سرویس بهداشتی
وقتی از‌ نگاهش دور شدم گوشیمو برداشتم و به جکسون زنگ زدم،چون بالای بیست تا میسد کال داشتم
-بئاتریس معلومه کجایی؟
+آم عزیزم من خوبم
-معلومه خوبی با دوستای قدیمیت،با اون پسره خوش میگذرونی
+چی؟
-هیچی بیخیال
+کاری داشتی؟عجله دارم باید برم
-دلم برات تنگ شده،میخوام ببینمت
یه لحظه دلم براش سوخت،منم دلم براش تنگ شده
+منم عزیزم،ببینم میتونم از زیر دستشون در برم یا نه
-باشه منتظرم،فعلا
گوشیو قطع کردم و وقتی برگشتم محکم به یه نفر خوردم،لازم نبود سرمو بالا بگیرم تا بفهمم زینه،لعنتی لطفا چیزی نشنیده باش
دستشو روی بازوم کشید و گفت:
-کی بود؟
+اوم...کاترین
-چیکار داشت؟
+چیز خاصی نبود گفت که اگه میخوام برام لباس بزاره،منم دیگه زیادی دارم ازش لباس میگیرم گفتم نمیخوام
-اوه آره‌ تو اینجا بدون لباس اومدی
+تو اگه کاری داری میتونی بری،من میخوام‌برم خرید
-نمیتونم تنها بفرستمت
+چی؟
لعنتی نه،شوخی میکنه؟من باید جکسونو ببینم
-باهات میام،خودم هم میخرم ادامه جبرانام
+نه ممنون نمیخواد وا...
صداشو بالاتر برد و گفت:
-بدون من جایی نمیری،همین که گفتم
سرمو انداختم پایین،لعنتی اینجوری عمرا بتونم کاری کنم
***
با خستگی روی مبل نشستم،تاحالا تو عمرم اینقدر لباس نخریده بودم،به ساعت نگاه کردم،ده و نیمه؟
به زین نگاه کردم،داشت ساک های خریدو جا به جا میکرد،به اطراف نگاه کردم و گفتم:
+اوم...بقیه کجان؟
-تا اونجایی که میدونم نیستن
+چی؟
تقریبا داد زدم،من نمیخوام با زین تنها باشم...هوم شایدم بخوام...اه بی چقدر هرزه ای خفه شو
نیشخندی زد و اومد جلوم،خم شد و دو تا دستشو دورم و روی دسته مبل گذاشت،اینقدر بهم نزدیک بود که نفساش رو میتونستم مزه کنم،درحالی که به لبم نگاه میکرد گفت:
-چیه مشکلی داری که با من تنهایی؟
نباید فکر کنه که مشکلی ندارم،پس هلش دادم و خواستم بلند بشم،ولی برخلاف خواستم،اون هلم داد و دوباره روی مبل ولو شدم ایندفعه گفتم:
+آره مشکل دارم چون...
انگشت شصتشو روی لبم کشیدم و باعث شد خفه بشم،آروم گفت:
-چون چی؟
+چون همش با اینکارات اذیتم میکنی
-کسی اذیت میشه که دلش یه چیزایی بخواد ولی نتونه بگه،تو اینجوری؟
+ن...نه
خندید و رفت عقب،با لحن مسخره ای گفت:
-خوبه...هروقت چیزی خواستی من هستم
+هوم...همیشه تو اینجور کارا به همکارای زنت کمک میکنی؟
شونه هاشو انداخت بالا و گفت:
-خب آره‌ من آدم خوبیم،لطف میکنم

Don't Forget [Z.M]Where stories live. Discover now