اگه به اطرافمون نگاه کنیم از هرچیزی انواع مختلفی میبینیم ولی این آدما هستن که انواعشون توی زندگیمون تاثیر داره...همونطور که هر عملی یه عکس العملی داره،هراتفاقیبخاطر یه دلیلی میوفته،آدما هم حضورشون بیهوده نیست.
بعضیاشون میان یه درسی بهت یاد میدن و میرن و اونایی هم که هنوز هستن مطمئنا فعلا درسشون رو بهت یاد ندادن و وقتی اون روز برسه که اکسیژن مهمترین چیز برات توی زندگی بشه آدمایی که کنارت هستن از تعداد برگ های یه درخت توی زمستون هم کمترن!
ولی اگه یکی از این آدما که مطمئن بودی جز اون برگ هاست تغییر کنه چی؟
اگه خوب ترین چیزهاتو فراموش کنه و با بدترین ها جایگزینش کنه چی؟
فکر کنم تا به امروز راجع به بزرگترین ترسام اشتباه میکردم...و الان برای فرار از بزرگترین ترسم دیر شده در حال حاضر رو به رو شدن با ترسم تنها کاریه که میتونم بکنم!
فقط حیف که رو به رو شدن با ترسم فایده ای نداره،اینطوری خودمو گول میزنم...بئاتریس به همین سادگیا دوباره یکی از اون برگ ها نمیشه!
***
بئاتریس سرشو کج کرد و بهم نزدیکتر شد،با تعجب وچشمایی که کم مونده بود از جاشون بیرون بپرن پرسید:
-داری گریه میکنی؟
پشت سرهم پلک زدم و وقتی اشک بین مژه هام لغزید اخم کردم و گفتم:
+نه!
لبشو روی هم فشار داد و گفت:
-دیشب کجا خوابیدی؟
خدایا اون عوض نشده تنها چیزی که تغییر کرده حسش به منه،گلومو صاف کردم و به دروغ گفتم:
+توی یکی از اتاقای خالی
-ببخشید که روی تختت خوابم برد
سرمو تکون دادم و سعی کردم فعلا از رفتار خوبش لذت ببرم ولی عذاب وجدان این اجازه رو بهم نداد.
من رسما دارم بهش خیانت میکنم!
نه...خیانت نیست،من و اون تو رابطه ای نیستیم،ولی لعنتی کاش بودیم و کاش بخاطر یه خیانت ازم متنفر میشد.
نه بخاطر یه چیز بیخود!
روی پاشنه پاهاش چرخید و گفت:
-میخوام لباسمو عوض کنم
مطمئنم صورتم درست مثل یه کاغذ مچاله شده چون اون داره عصبیم میکنه...من به اون اندازه صبور نیستم که منتظر بمون باهام خوب بشه.
رفتم سمت تخت و با دیدن کلاه گیس بلوندی که اونورش بود خندم گرفت...تمام مدت خودش بود که جلوی چشمم بود!
گوشیمو برداشتم و بعد اینکه از اتاق بیرون رفتم در رو محکم بستم.
وارد بالکن توی راهرو شدم و روی صندلی چوبی که یکم مرطوب بود نشستم.
از توی جعبه سیگاری که روی میز بود یه نخ سیگار برداشتم و بین لبام گذاشتم و با فندکی کههمونجا بود روشنش کردم و بعد پوک عمیقی دودشو بین مه سرد هوا محو کردم.
-زین؟
با شنیدن صدای کاترین برگشتم،با نگرانی بهم زل زده بود بعضی اوقات با دیدنش غبطه میخورم...کاش مثل اون بودم.
روی صندلی نشست و گفت:
-تو که سیگار نمیکشدی!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
+هروقت یاده این میوفتادم که بئاتریس چقدر ازم دوره برای آروم کردنم یه نخ میکشیدم و خب الان کنارمه ولی خیلیدورتر از قبله!
-بخاطر بئاتریس ناراحتی؟
با ناراحتی سرمو تکون دادم و کاترین طوری که انگار جوابی نداره لبشو روی هم فشار داد.
ولی بعد خم شد و سیگار رو از بین لبم برداشت...چیکار داره میکنه؟
یه پوک زد و بعد با سرفه دودشو بیرون داد و باعث شد بخندم.
اخم کرد و گفت:
-نخند...درست میشم،اگه تو میکشی پس منم میکشم
لعنتی!حرفش باعث شد از خجالت خشک بشم،من کسیم که همش گند میزنم پس چرا بقیه باید هردفعه بخاطرش اذیت بشن؟
-میگم چیزه...اگه اذیت میشی دیگه با بی کلانجار نرو،من میتونم ترتیبشو بدم
بلند شدم و کنارش نشستم.
دستمو دورش انداختم و بدن کوچیکشو به سینم فشارش دادم،خندید و من از فرصت استفاده کردم،سیگار رو از دستش قاپیدمو توی جا سیگاری خاموشش کردمو گفتم:
+تو نگرانش نباش بالاخره یه کاری میکنم تا همه چی یادش بیاد
لبخندش محو شد و سرشو تکون داد...چه عکس العمل جالبی!نکنه فکر میکنه نمیتونم اینکارو کنم؟
-زین راستش...
جیغ بلندی که حتی قدرت شکستن شیشه هارو داشت حرفشو قطع کرد، حتی به فکر کردن نیازی نداشتم تا بفهمم اون جیغ بئاتریسه!
STAI LEGGENDO
Don't Forget [Z.M]
Fanfictionبعضی چیزها ناخواسته از ذهنمون پاک میشن... ولی عشق حتی در فراموشی هم فراموش نمیشه! [Sexual Content+18]