سرشو سمتم گرفت و من تونستم قطره های اشک رو ببینم که مثل یه ماسک صورتشو پوشونده بودن،جلوش زانو زدم و به آرومی تیغی که مچ دستش رو کمی خراشیده بود از بین انگشتای لرزونش بیرون کشیدم و روی سرامیک لیز دادم تا دور از دسترسش باشه.
به شکل ترسناکی هق هقش در اومد و سرشو به دیوار تکیه داد و گفت:
-برو بیرون بزار کارمو بکنم
محکم بغلش کردم و روی سرشو بوسیدم...هنوز توی شوکم،بخاطر من میخواست رگ خودشو بزنه؟نه،غیرممکنه!
+این چه کاری بود جید؟
دماغشو بالا کشید و ازم جدا شد،منتظر جوابش موندم و دستشو محکم گرفتم:
-من میترسم زین!
تاحالا هیچوقت اونو اینقدر آسیب پذیر و ضعیف ندیده بودم...جید یه همچین دختری نیست
+من اینجام...دلیلی برای ترس وجود نداره
با اینکه نفهمیدم چی میگه و چرا باید بترسه سعی کردم آرومش کنم.
-من یه هرزه عوضیم،باید بمیرم
با گفتن این جمله اونم بی دلیل کاملا عصبیم کرد پس با اخم هشدار دادم:
+هعی اینجوری نگو
لباشو بهم فشار داد و باعث شد دیگه نلرزن،سرشو پایین انداخت و گفت:
-من پشت در اتاقت بودم...و بعد قضیه خانم مالیک و اینارو شنیدم،وجود من همه چیو خراب میکنه زین،بفهم اینو
بهش نزدیکتر شدم و با صدای بلندتری گفتم:
+ازدواج من و بی ربطی به تو نداره که بخوایی خرابش کنی من و تو باهم دوستیم و دوست میمونیم...درسته؟
پوزخندی زد و گفت:
-اوه آره کاملا درسته...فقط سوالم اینه که من چه دوستی میتونم برات باشم وقتی دارم بچه تورو حمل میکنم؟
بدنم به قدری بی حس شد که مجبور شدم به دیوار تکیه بدم و کاملا روی زمین بشینم...بچه من؟
چرا نمیتونم این جمله رو درک کنم؟چرا نمیتونم منطقی و مسئولیت پذیر باشم؟چرا همچین اتفاقی که امکان افتادنش خیلی زیاده رو پیش بینی نکردم؟
با حس کردن سنگینی مژه هام محکم چشمامو باز و بسته کردم و طولی نکشید تا بفهمم اون اشک بود که داشت اذیتم میکرد.
-مطمئنا اون اشک شوق نیست
بهش نگاه کردم که چطور با نگاه پر از یاس و نا امیدی بهم زل زده بود...زین یه بارم که شده آدم باش!
+چند وقتشه؟
با لبخند مصنویی گفت:
-نمیدونم چون سونوگرافی نرفتم احتمالا سه یا چهار هفته...و میدونی که من قرص میخوردم ولی اون لعنتی ها صد در صد نیستن و حتی وقت سقط داشتم اما با اتفاقات دیشب ترسیدم برم بیمارستان...متاسفم زین
بهش نزدیک شدم و صورتشو بین دستام گرفتم،پیشونیش رو بوسیدم و سعی کردم انرژی مثبتی بهش منتقل کنم تا حالش بهتر بشه:
+متاسف نباش جید...راستش اتفاقا خوبه که دارم بابا میشم و مطمئنا بئاتریس و بقیه با این موضوع کنار میان
چشماش درشت شدن و با ترس گفت:
-نه زین...فعلا چیزی نگو،من آمادگیشو ندارم...اگه منو انداختن بیرون چی؟
+باشه فعلا نمیگم ولی هیچکس حق نداره به تو و اون بچه آسیب بزنه حتی خودت که تا ده دقیقه پیش داشتی سمت مرگ میرفتی...من قول میدم مراقبتون باشم،نترس
*دو هفته بعد*
+نیک گوش کن...اونجا یه دشته پر از گله میخوام فرش از طرفای در پشتی بیاد تا به محراب برسه برای همین نیمخوام اطرافش هر قدم به قدم گل باشه
-خب بابا باشه...فکر نمیکردم سر تدارکات عروسیت اینقد حساس باشی
خودمم فکر نمیکردم،با فکر به این موضوع خندم گرفت و ادامه دادم:
+فردا صبح برو تا اون دشت و مطمئن شو همه چی اونطور که خواستم میتونه باشه
با حس کردن دستای کوچیکی روی شکمم لبخند زدم،از روی شونم به پشتم نگاه کردم،بئاتریس مثل کوالایی که به درخت چسبیده بهم چسبیده بود و بوسه های متعددی پایین گردنم میزاشت و به نفس های داغش اجازه میداد که منو بیشتر تحریک کنن!
-خب گرفتم باشه...فعلا
به محض اینکه قطع کرد برگشتم و اونو از روی زمین بلند کردم،به آرومی رو تخت گذاشتمش و لبشو بوسیدم،دستشو بین پام گذاشت و وقتی فشار داد تعجب کردم...اون از کی اینقد تو مسائل جنسی پرو شده؟
بدون اینکه بوسمونو قطع کنه روی پام نشست و زبونشو وارد دهنم کرد.
باید اعتراف کنم هیچوقت اونو اینقد مشتاق ندیده بودم...ولی خوشم میاد!
وقتی شروع کرد به تکون دادن خودش بوسمونو قطع کردم و گفتم:
+اگه بخوایی ادامه بدی،نمیتونم دیگه جلوی خودمو بگیرم
زیپ شلوارمو پایین کشید و با نیشخند کثیفی گفت:
-خب جلوی خودتو نگیر
+ولی...تو و مشکلت...
حرفمو قطع کرد و گفت:
-راستش خیلی تعجب کردم که باهات مشکلی ندارم شاید بخاطر ناخودآگاهمه ولی وقتی با جکسون خوابیدم بعدش دیوونه شده بودم...
اون چی گفت؟با اون حرومزاده خوابید؟
مطمئنا از طرز نگاهم متوجه شد چی گفته و دیگه ادامه نداد،لبشو روی هم فشار داد و گفت:
-چیه؟
+چطوری اینقد راحت بهش اعتماد کردی که گذاشتی بین اون پاهای لعنتیت قرار بگیره؟
صدای فریادم اونو ترسونده بود و خب من حق ندارم بهش بگم با کی بخوابه و با کی نخوابه وقتی با من نیست ولی زورم اومده چون پنج سال طول کشید که گذاشت من بهش دست بزنم اونوقت اون عوضی یه شبه دخترمو به فاک داده و بدترین قسمتش اینه که از فراموشیش سو استفاده کرده...بعد این عروسی میکشمش!
YOU ARE READING
Don't Forget [Z.M]
Fanfictionبعضی چیزها ناخواسته از ذهنمون پاک میشن... ولی عشق حتی در فراموشی هم فراموش نمیشه! [Sexual Content+18]