نور خورشید رو از پشت پلکام به خوبی میدیدم ولی باز کردن چشمام در حالی که امروز کاره خاصی ندارم یکم سخته...درست مثل هر روز
صدای کوبیده شدن در اتاقم با شدت به دیوار دلیلی شد برای باز شدن ناگهانی چشمام،اخم کرد و به صورت خشمگین و عصبانی کای که جلوم بود نگاه کردم،لازم نیست دهنشو باز کنه تا بفهمم چیشده،کاملا قابل تشخیصه:
-تو...
انگشت اشارش رو سمتم گرفت و درحالی که پره های بینیش باز و بسته میشدن ادامه داد:
-توی عوضی دوباره اونکارو کردی
سعی کردم خونسرد باشم پس برای نشون دادن اینکه اهمیتی نمیدم بهش پشت کردم.
ولی طولی نکشید تا دوباره توی چشماش قرمزش نگاه کنم.
یقه بلوزم توی مشتش بود و من هم با بی حالی رو به روش...نفس عمیق و داغش رو توی صورتم پخش کرد و گفت:
-فکر کردی چون عزاداری،البته بعد تقریبا ده ماه،میتونی با ما مثه آشغال رفتار کنی و هرچی از دهنت در میاد به کسایی که آسیب پذیرن بگی؟و کسی هم چیزی نگه؟
من اینکارو میکنم؟چجوری بود و نبود یه نفر میتونه روی رفتارم اینقدر تاثیر داشته باشه.ولی اون اشتباه میکنه...
دستشو پس زدم و بعد اینکه ازش یه قدم فاصله گرفتم گفتم:
+فکر میکنی دیروز رفتارم با خواهرت بد بود؟پس هنوز عوضی بودن رو ندیدی؟
-من فقط دارم راجع به دیروز حرف نمیزنم تو این چند ماه تو همش همینطوری بودی اگه نتونی خودتو از بین ببری بقیه رو با چرندیاتت از بین میبری
پوزخند تلخی زدم و گفتم:
+برو خداروشکر کن که دارم چرند میگم ولی یه جای حرفای خودت مشکل داشت من مثل آشغال باهاتون رفتار نکردم،باید با کاترین میخوابیدم و بعد مثل یه اسباب بازی مینداختمش یه گوشه تا بفهمی مثل آشغال رفتار کردن یعنی چی!
با حس کردن جا به جا شدن فکم،دستمو روی صورتم کشیدم تا مطمئن بشم مشت کای جایی رو نشکونده.
صورتمو سمتش گرفتم و با قیافه ای که انتظار نداشتم رو به رو شدم،اون بیشتر به نظر غمگین بود تا عصبی.
دستشو از بین موهاش رد کرد و گفت:
-متوجه ای که من فقط کاترین رو دارم و برای اون بیشتر از همه ارزش قائلم؟
چیزی نگفتم چون چیزی برای گفتن نداشتم کسی که اشتباه کرده منم پس سرمو انداختم پایین و دوباره روی تخت نشستم،کای صداشو بالا برد و گفت:
-زین ازت یه چیز میخوام...تمومش کن
منظورش چیه؟باید حتما اون زین مزخرفی بشم که یادش رفته تا متوجه بشه الان خوبم؟
با صدای بسته شدن در اتاق از جام بلند شدم و از اون اتاق که هواش برام خفه کننده بود بیرون رفتم.
شاید اگه الان از کاترین عذرخواهی کنم بفهمه که حرف دیروز فقط از روی عصبانیت بود.
رفتم سمت در اتاقش و بدون در زدن وارد شدم،چون میدونم اگه بفهمه منم نمیزاره بیام تو.
ولی با دیدن کسی که بجای کاترین توی اتاق بود تعجب کردم.
جید اخم کرد و به گذاشتن لباس های تا شده توی کیف بزرگ جلوش ادامه داد.
یه قدم جلوتر رفتم و گفتم:
+تو اینجا چیکار میکنی؟
-دارم یه سری از وسایل کت رو جمع میکنم
چه غلطی میکنه؟با عصبانیت سمتش رفتم و بعد گرفتن مچ دستش توی مشتم گفتم:
+وایسا!خودش کجاست؟
-خونه من
+اونجا چه غلطی میکنه
پوزخندی زد و با هل دادنم به عقب خودشو ازم دور کرد و گفت:
-نمیدونم!تو باید بهتر بدونی
باورم نمیشه در این حده که نمیخواد حتی منو ببینه!
جید زیپ کیفو بست و بعد گذاشتنش روی شونش سمت در اتاق رفت،با قدم های بلند جلوش قرار گرفتمو بازوهای سردشو گرفتم تا حرکت نکنه.
+منم میام
خندید و بعد اینکه سرشو به چپ و راست تکون دادن نچ نچی کرد و گفت:
-عا...تو هیچ جا نمیایی
+میدونی من رییستم و میتونم کاری کنم که...
دوباره خنده ریزی کرد و گفت:
-رییسمی تا وقتی که کار کنیم نه الان که نه ماهه هیچ فعالیتی نداشتیم
انگار حرف زور حالیش نمیشه باید منطقی حرف بزنم،سعی کردم اروم به نظر بیام و بعد گفتم:
+لطفا جید...میخوام ازش عذرخواهی کنم
ابروشو بالا داد و گفت:
-اگه باز ناراحتش کردی چی؟
+قول میدم نمیکنم...باشه؟
-اگه کردی چی؟
اون صداشو بالا برده بود و باید اعتراف کنم وقتی عصبیه خیلی جذاب تره...چی میگم؟
+شرط میبندیم اگه کاترین ناراحت شد و منو نبخشید بهت دوبرابر پول میدم و توی کار یه فعالیت بهتر بهت میدم
لبخندی از روی رضایت زد و من با نیشخند ادامه دادم:
+ولی اگه منو بخشید تو باید شام منو به یه رستوران خوب ببری و همه چی هم حساب کنی،نظرت چیه؟
-عالی!
YOU ARE READING
Don't Forget [Z.M]
Fanfictionبعضی چیزها ناخواسته از ذهنمون پاک میشن... ولی عشق حتی در فراموشی هم فراموش نمیشه! [Sexual Content+18]