*دو هفته بعد*
هنوز میتونم حرفای بئاتریس رو بشونم،با اینکه اون اصلا کنارم نیست،هنوز اون طنین تو گوشم ادامه داره...
بعد اینکه از ور رفتن با دستبندم خسته شدم،سرمو روی میز گذاشتم و سعی کردم دیگه به دیروز و دروغ های بئاتریس توی دادگاه فکر نکنم.
چی باعث شد که جلوی جکسون اون حرفا رو بزنه؟
با صدای باز شدن در سرمو بالا گرفتم و به لیا لبخند زدم،با قدم های بلندی سمتم اومد ولی سرجای همیشگیش ننشست پس گفتم:
+بشین دیگه میخوام راجع به حرفای بئاتریس تو دادگاه باهات صحبت کنم اون...
-میدونم
حرفمو با صدایی بلندتر از صدای من قطع کرد،موهای بلوندشو پشت گوشش گذاشت و ادامه داد:
-حرف میزنیم ولی قبلش بهتره که با خودش حرف بزنی
قبل اینکه بهم فرصت حرف زدن و یا حتی فکر کردن بده از در بیرون رفت و به جاش بئاتریس وارد اتاق شد،همونطور که انتظارشو داشتم.
در رو بست و بدون گفتن کوچیک ترین کلمه ای چند قدم به صندلی رو به روییم نزدیک شد،با نگاه تقریبا طولانی سر تا پاشو برانداز کردم و خیلی زود متوجه شدم مثل همیشه نیست.
موهاشو برخلاف همیشه بالای کلش جمع کرده بود و یه تیشرت گشاد سفید ساده همراه با شلوار جین پوشیده بود.
گلوشو صاف کرد و صندلی رو عقب کشید و باعث شد صدای گوش خراشی توی اتاق تقریبا خالی اکو بشه.
برای چند ثانیه مثل یه اسکنر بهم نگاه کرد،مطمئنا ریش بلندم و موهای شلختم توجهشو جلب کرد شاید هم منتظر بود حرفی بزنم،ولی به کسی که هرلحظه یه تصمیمی میگیره و تکلیفش با خودش مشخص نیست چی میتونم بگم؟
-زین راجع به دیروز...
چشماشو روی هم فشار داد و لبشو گاز گرفت انگار انتظار یه عکس العمل ازم داشت درست مثل دیروز که تو دادگاه با دیدنش گریه کردم...اما امروز،دیروز نیست
+حرفتو بزن!
با تندی گفتم،هرچند که همچین قصدی نداشتم فقط حس میکنم وقت زیادی نداریم،طوری که انگار دلخور شده باشه اخم کرد و گفت:
-میخواستم جبران کنم
جبران؟معلوم نیست داره چه غلطی میکنه!
+چی میگی بئاتریس؟اول میایی و میگی طلاق میخوایی که خب راحت شدی از دستم بعدش تو دادگاه به نفع من و بقیه شهادت میدی؟چه مرگته؟
دستشو روی صورتش که فرقی با دیوار سفید پشت سرش نداشت کشید و گفت:
-یه کم پیچیدس
اینو خوب میدونم،از روزی که باهات چشم تو چشم شدم توی همه این پیچ ها سرگردون و در آخر گم شدم.
+خب؟
با عصبانیت بلند شد و دستشو روی میز کوبوند و گفت:
-این آخرین دفعه ایه که میتونی منو ببینی،من دیروز به نفعت شهادت دادم و باعث شدم فقط دوازده سال اینجا بمونی،واقعا میخوایی همچین رفتاری داشته باشی؟
تاحالا به رفتار عجیب و غریب خودش توجه کرده؟
+چطور میتونم باهات خوب رفتار کنم؟ از کجا معلوم فردا پس فردا باعث مرگم نشی؟
لبشو روی هم فشار داد و انشگت اشارشو گوشه چشمش کشید و گفت:
-فکر کردم عاشقمی!
از این کلمه لعنتی متنفرم!
+بخاطر همین عشق لعنتی الان اینجام...ازم میخوایی بهت اعتماد کنم؟خب نمیتونم...چطور به کسی که باعث شد زندان بیوفتم ولی بعد به نفعم شهادت داد اعتماد کنم؟
نگاهشو ازم گرفت و سرشو سمت راست چرخوند.
حدس میزنم نمیخواد اشکاش رو ببینم ولی وقتی بیشتر توجه کردم چیز دیگه ای دیدم!
با عصبانیت میز رو دور زدم و بازوشو گرفتم،با تعجب خودشو عقب کشید و گفت:
-هی من به زور اینجا اومدم،نباید زیاد بههمدیگه نزدیک بشیم اگه یکی...
چونشو گرفتم و سرشو به همون جهت برگردوندم،طوری حرفشو ادامه نداد که انگار متوجه شده دارم به چی نگاه میکنم.
دستمو روی کبودی زیر گوش و گردنش گذاشتم،انگشت شصتمو روشون کشیدم و همین کارم کافی بود تا اونا پر رنگ تر بشن انگار کهمیخواست با کرم بپوشونتشون...ولی موفق نبوده
قبل اینکه بزارم بغضم بشکنه عصبانیتمو رها کردم و گفتم:
+گمشو برو بیرون دیگه نمیخوام ببینمت...هیچوقت
ایندفعه بغضش شکست و بلافاصله صورتش قرمز شد:
-زین...گوش کن
+باورم نمیشه که عاشق یه همچین آدمی شدم...فقط برو و دیگه هیچ کاری برام نکن
گریش شدت گرفت و فریاد کشید:
-لعنت بهت چطور می...
در باز شد و لیا با چشم های درشت شدش بهمون نگاه کرد،بئاتریس اشکاشو پاک کرد و ازم فاصله گرفت.
لیا به بی اشاره کرد و گفت:
-خیلی موندی دیگه بهتره بری
اون بدون توجه به لیا بهم نگاه کرد و یک قطره دیگه از اشک روی گونش جاری شد،لبخند زد و گفت:
-خداحافظ زین
بعد اینکه صدای بسته شدن در به گوشم رسید،تازه فهمیدم چه گندی زدم،اون رفت و احتمالا من هیچوقت دیگه نمیبینمش...
لیا دستشو روی شونم گذاشت و بعد وارد کردن فشار کوچیکی گفت:
-بشین زین
بهش اجازه دادم منو مثل یه عروسک خیمه شب بازی سمت صندلی هدایت کنه،دستمو روی صورتم گذاشتم و سعی کردم به این فکر نکنم که آخرین دیدارمون رو خراب کردم...هرکاری کنه بازم حسم بهش عوض نمیشه،فقط تظاهر میکنم که میشه.
-اون چه کاری بود زین؟بخاطر بئاتریسه که به ۱۲ سال حبس رسیدی،کای ازم خواست کمک کنم و خودت میدونی هرچیز دیگه ای که بود رو لاپوشونی کردم ولی کمک اصلی رو اون کرد،در ضمن داره راجع به بقیه هم کمک میکنه،میخواییم ردپاشون رو کاملا از بین ببریم البته با به دام انداختن یه کسای دیگه...
سرمو پایین انداختم و بدون اینکه دیگه به حرف هاش گوش کنم به این فکر کردم که چطور میتونم زندگی کنم!
YOU ARE READING
Don't Forget [Z.M]
Fanfictionبعضی چیزها ناخواسته از ذهنمون پاک میشن... ولی عشق حتی در فراموشی هم فراموش نمیشه! [Sexual Content+18]