۱۷)ترحم

1.1K 81 0
                                    


روی تختش نشستم و سرمو بین دستام گرفتم،حس‌‌ میکنم یکی یه چاقو داره توی شقیقم فرو رفته و مدام میچرخونتش،نگاه سنگین زینو روی خودم حس میکردم ولی نمیخواستم سرمو بالا بگیرم،بهتره که فکر کنه فقط یه خراش روی صورتم افتاده
-بی،خوبی؟
بالاخره سرمو بالا گرفتم و بعد کشیدن نفس عمیقی گفتم:
+آره خوبم
-خب من میرم یه چیزی بیارم برای گونت
سرمو تکون دادم،بعد اینکه رفت،پاشدم و جلوی آیینه قدیش وایسادم،دوباره اون اتفاق لعنتی یاداوری شد و دوباره اون داره برمیگرده،همون دختر ضعیف و افسرده توی آیینه،چجوری باید از شرش خلاص بشم؟
قطره اشک کوچیکی از چشمم روی گونم لیز خورد،و بخاطر مداد چشمم تقریبا تیره بود.
کتمو در آوردم و روی تخت گذاشتمش،گوشامو تیز کردم تا بتونم صدای پای زینو روی پله ها بشنومم ولی صدایی نیومد،خب خوبه هنوز پایینه،تاپمو با دقت در آوردم،و همونطور که حدس میزدم روی پهلوم علامت انگشتای لعنتیش به صورت کبودی به جا مونده بود
*فلش بک*
کاترین با خوشحالی گفت:
-یالا بخاطر من
+کت واقعا حوصله ندارم
-دیوونه تولدته،بیا یکی این لباسا رو بپوش تا منو مدیسون انتخاب کنیم کدومو توی تولد بپوشیم
+اوه آدم مرده هم مگه تولد میگیره؟
این اصلا نرمال نیست جمعه تولدمه و من دارم راجع به مرگ حرف میزنم،هرچند از یه دختری که‌بهش تجاوز شده چیز دیگه ای انتظار نمیره
مدیسون اخم کرد و گفت:
-اه تمومش کن اگه ناراحت باشی،ناراحتی سمتت میاد
لبخند تلخی زدم و آروم گفتم:
+باشه
اصراری ندارم که درکم کنه،به اون که تجاوز نشده،آروم شروع به در آوردن لباسم کردم تا زخمام درد نگیرن،در اروم باز شد و کای اومد تو،لبخند قشنگی بهم زد و گفت:
-برای تولدش دارین به زور براش لباس انتخاب میکنین؟
کاترین شونه هاشو انداخت بالا و گفت:
-خب خودش مقاومت میکنه ماهم به زور اینکارو انجام میدین
کای اخم کرد و گفت:
-اینقد دوست دختر منو اذیت نکنین
ناخودآگاه لبخندی زدم وقتی با لباس زیر بودم نگاه‌ همه سمت بدنم بود،اولین باره‌ که این زخما و‌کبودی های لعنتی رو میبینن،چشمای کای درشت شده بود،احتمالا انتظار نداشت اینقدر شدید باشه و بعد دو هفته هنوز خوب نشده باشه،سرمو انداختم پایین و سعی کردم گریه نکنم،صدای دندون قروچه های کای تنها چیزی بود که توی اتاق شنیده میشد،عصبیه؟
پیراهن صورتی کوتاهی که روی تخت بود و رو برداشتمو بعد اینکه پوشیدم،مدیسون با لبخند گفت:
-لعنتی چقدر بهت میاد
خنده مصنویی زدم تا ناراحت نشه،کاترین دستاشو زد به هم و گفت:
-عالیه فقط بمون برم از توی اون اتاق یه جفت کفش خوب هم برات بیارم
مدیسون هم پشت سرش گفت:
-منم باهات میام
یعد اینکه رفتن،نگاهم سمت کای رفت که داشت همچنان با عصبانیت به بدنم نگاه میکرد،با اینکه الان چیزی معلوم نبود،انگار اونا الان تو حافظش حک شدن درست مثل من،فقط فرقمون اینه که اون زخم ها و کبودیا روی روحم حک شدن.
رفتم جلو و محکم بغلش کردم،میتونستم حس کنم شونه‌هاش میلرزه،با تعجب بهش نگاه کردم،چشماش قرمز شده بودن،و در حالی که آروم اشک میریخت گفت:
-اگه اون شب باهات دعوا نمیکردم وقتی با مامان بابات دعوات شد حداقل میتونستی به من بگی بیام دنبالت،ولی من لعنتی باهات دعوا کردم و باعث شدم‌‌ این اتفاق بیوفته
اون عذاب وژدان الکی داره،همه چی تقصیره خودم بود،با انگشت شصتم آروم اشکاشو پاک کردم و گفتم:
-نه کای تو هیچکاری نکردی،تقصیره خودم بود خودتو مقصر ندون فقط همین الان که پیشمی خودش کلیه
لبشو که بخاطر قطره های اشک شور و خیس شده بود بوسیدم،با صدای در ازش فاصله گرفتم،مامان کای با لبخند وارد شد و گفت:
-پسرم یه چند لحظه بیا کارت دارم
کای سرشو تکون داد و‌ رفت، پیراهنو در آوردم و مثل همیشه دوباره با دیدن بدن لعنتی‌کثیفم بغضم گرفت،ده دقیقه گذشته بود ولی کسی نیومد،از اتاق کاترین بیرون اومدم،با شنیدن صدای خانم ویستون(مامان کای و‌کت)برگشتم،صداش از توی اتاقی میومد که درش باز بود،خواستم واردش بشم ولی با شنیدن مکالمشون منصرف شدم:
-پسرم کای تمومش کن!
-مامان تو حق نداری اینجوری راجع به بی حرف بزنی
کای به نظر عصبی میومد:
-من مادرتم صلاحتو میخوام،اون دختر الان بهش‌تجاوز شده از نظر روحی روانی مشکل داره نمیخوام بلایی سرت‌‌ بیاره،دلم براش میسوزه ولی واقعا باید ازش فاصله بگیری و فراموشش کنی وگرنه داغون میشی،خونواده ما خونواده با ابروییه نمیخوام با همچین دختری باشی
بغضی که تمام مدت گلومو گرفته بود شکست و‌ دوباره با اون حرفا مرگو حس کردم،چطور کلمات بیشتر از هر سلاح دیگه ای میتونن بهت آسیب بزنن؟
*پایان‌ فلش بک*
خیسی و سوزش رو روی صورتم حس میکردم،به محض باز کردن‌ چشمم از تو آیینه زینو دیدم که با شوک داشت به بدنم نگاه میکرد،لعنتی کی اومد؟ سعی‌کردم کبودی رو بپوشونم ولی دیر شده بود چون زود اومد سمتم و با عصبانیت گفت:
-اون چیکار کرد؟
+ه...هیچی
-اینقد دروغ نگو!
توی صورتم داد زد و باعث شد بلرزم،چطوری انتظار داره‌راجع بهش حرف بزنم،سرمو انداختم پایین و آروم گفتم:
+همون کاری که فکر میکنی،همونی که ازش وحشت دارم
خواستم سرمو بالا بگیرم و با بغلم کردنم مانع این کار شد،سینه هام به محض برخورد به بدنش درد گرفتن،در واقع این درد تو‌ کل بدنم بود،آروم تو گوشم گفت:
-دست کثیفشو‌ به‌ تو زد؟خوب میدونم چیکارش کنم
+لازم نیست کاری کنی
اشکامو پاک کردم و از بغلش بیرون اومدم،زخمم بخاطر خیسی اشک میسوخت موهامو از‌ روی صورتم کنار زد،اروم گفتم:
+میشه حموم برم؟
-آره حتما الان وان رو برات اماده میکنم
توی اتاقش یه در بود و‌ چندتا پله که به یه در دیگه‌ میخوردن،زین وارد در پایینی شد و منم دنبالش رفتم،شیر آب وان قدیمی رو باز کرد،از اونجایی که چندبار منو با لباس زیر دیده پس شلوارکی که تنم بود رو آروم در آوردم و بغل وان وایسادم،زین بهم نگاه کرد و خنده ریزی کرد و گفت:
-میدونی عاشق اینم که اینقد باهام راحتی و بهم اعتماد داری؟
لبخندی زدم و گفتم:
+میدونی عاشق اینم که تو همچین شرایطی تو فقط به چشمام نگاه میکنی؟
لبخند بامزه ای زد و شونشو انداخت بالا،وقتی وان پر شد،زین دستمو گرفت و بهم کمک کرد توش بشینم،آروم پرسیدم:
+اون یکی در چیه؟
-اوم...اتاق زیرشیروونی
+توش چیه؟
-چیز خاصی نیس فقط نرو اونجا
سرمو با لبخند تکون دادم،خم شد سمتم و گفت:
-بئاتریس چرا‌‌همون لحظه‌ بهم نگفتی تام چیکار کرد؟
+متنفرم از اینکه یکی دلش برام بسوزه و ازم دفاع کنه فقط چون ضعیفم و بیشتر متنفرم از اینکه یکی تنها حسش بهم‌ ترحم باشه
اخم کرد،انگار فهمید منظورم‌خودش بود،لبشو رو هم فشار داد و گفت:
-من‌ دلم برات نمیسوزه و حس ترحم ندارم فقط بهت اهمیت میدم،برام مهمی میتونی درک کنی اینو؟
من هیچوقت برای کسی مهم نبودم چطور اینو درک کنم؟دستشو روی گونم گذاشت و گفت:
-در ضمن تو قوی ترین دختری هستی که‌ تاحالا دیدم بعد این همه سختی کشیدن‌‌ هنوز لبخند میزنی و‌سرپایی بالاخره‌ همه اینا تموم میشه بالاخره‌ به آرامش میرسی فقط باید صبر کنی
لبمو رو هم فشار دادم تا از خوشحالی گریه‌ نکنم،انگار‌هروقت حالم بد میشه اون حرفایی برای خوب کردنم داره ولی اخه چقدر باید صبر کنم.

Don't Forget [Z.M]Where stories live. Discover now