۹)پنجره ها

1.2K 90 5
                                    


با صدای زنگ گوشیش از بغلش بیرون اومدم،گوشیو برداشت و گذاشتش روی آیفون و بلند شد:
-سلام عزیزم
اسکایلر بود،خب خوبه،ایندفعه با شنیدن صداش اخم نکردم
زین در حالی که داشت تو کیفش دنبال یه چیز میگشت بلند گفت:
-سلام
-چیکار میکنی؟
زین یه ورقه بیرون آورد و بهش نگاه کرد و گفت:
-من و بئاتریس همگروهیم داریم درس میخونیم
-آها باشه فقط مراقبش باش اون هرزه خیلی زود همه پسرا رو اغفال میکنه،یهو به خودت میایی و داری به فاکش میدی
دوباره اشکم با اون حرفاش در اومد،زین بلند شد و سریع اومد سمت گوشیش،از بلندگو درش آورد و گفت:
-واقعا متاسفم برات که راجع بهش اینطوری فکر میکنی تعجبی نداره که‌ چرا همه ازت بدشون میاد
گوشیو قطع کرد و انداختش اونور،به دستام نگاه کردم که به طرز مسخره ای میلرزید،زین آروم بهم نزدیک شد و دستشو روی دستم گذاشت،خودمو عقب کشیدم و گفتم:
+بهم نزدیک نشو وگرنه اغفالت میکنم
-خفه شو بی
مچ دستامو گرفت و منو به زور توی بغل خودش جا داد،گریه بی صدام داشت اذیتم میکرد،دلم میخواست جیغ بزنم.
-بئاتریس بسه دیگه گریه نکن لطفا
+نمیتونم
-اگه تمومش نکنی منم میشینم باهات میزنم زیر گریه
سرمو بالا گرفتم و بهش نگاه کردم،با قیافه بانمک و مسخره ای بهم زل زده بود،زدم زیر خنده و اونم باهام خندید،از بغلش بیرون اومدم و گفتم:
+باشه دیگه تمومش میکنم
خندشو خورد و لبخند تلخی زد،صورتمو بین دستاش گرفت،به لبام نگاه کرد،نه زین اینکارو نکن،من لیاقت تورو ندارم،چشمامو بستم و گرمی لبشو روی پیشونیم حس کردم،آروم ازم جدا شد،واقعا چرا فکر کردم لبمو میبوسه؟چرا اینقد احمقم؟اصلا چرا فکر کردم پسر خوب و مهربونی مثل اون از من هرزه خوشش اومده؟
+من یه خورده خستم میرم خونه،میتونی بقیشو تنهایی انجام بدی
لبخند زد و سرشو تکون داد و گفت:
-حتما
***
به محض وارد شدن به خونه،رفتم آشپزخونه،مامان داشت غذا درست میکرد،از پشت بغلش کردم،با تعجب برگشت و پرسید:
-بئاتریس عزیزم،چیزی شده؟
گونشو بوسیدم و گفتم:
+نه ولی خیلی دوست دارم
لبخندی زد و روی موهامو بوسید و گفت:
-منم عزیزم
-من چی پس؟
با صدای بابا برگشتم،از خوشحالی جیغ کشیدم و پریدم بغلشو گفتم:
+دلم برات تنگ‌شده بود،کی برگشتی؟
-یک ساعت پیش
گونمو بوسید و گفت:
-حالا برو لباستو عوض کن و بیا شام
***
روی تختم دراز کشیدم و با گوشیم ور رفتم،به پنجره اتاقم نگاه کردم و زود بلند شدم و رفتم طرفش،پردمو کنار زدم و یواشکی نگاهی انداختم،مثل همیشه پرده اتاقش باز بود و خودش...
لعنتی،انتظار نداشتم اینقد جذاب باشه،مشت های محکمشو روی کیسه بوکس میکوبید و برخورد نور اتاق به بدنش باعث میشد عضله هاش که منقبض میشدن برق بزنن،موهاش تقریبا خیس بودن،معلوم بود عرق کرده.
بهش زنگ زدم و منتظر موندم جواب بده،پردمو کامل کنار زدم و جلوش وایسادم،زین به سمت تختش نگاه کرد و بعد خم شد،وقتی بالا اومد گوشیش دستش بود و یه لبخند قشنگ زده بود،وقتی جواب داد گفتم:
+قراره به منم همینجوری بوکس یاد بدی؟
به پنجرش نگاه کرد و با دیدنم لبخندش بزرگتر شد و گفت:
-منو میپایی؟
+شاید
خندید و گفت:
-فردا بیا بهت‌ همینجوری یاد بدم
+مگه نگفتی میری خونه کای؟
-برنامه عوض شد
+اها باشه،شب بخیر
-شب توهم بخیر بئاتریس
گوشیو قطع کردم ولی همچنان داشتم بهش نگاه میکردم،انگشتشو گذاشت رو لبش و روشو بوس کرد و بعد چسبوندش به شیشه و یه طوری گفت"برای تو" تا بتونم لب خونی کنم،لبم پایینمو بردم تو دهنم و با دستم براش قلب درست کردم،خندید،نمیتونستم صداشو بشنوم ولی مطمئنم بلند خندید،شبیه بچه های ده ساله ای بودیم که یواشکی و دور از چشم مادر و پدرشون باهم لاس میزنن،چه لوس
خودمو عقب کشیدم و پرده رو بستم،میشه واقعا زین کسی باشه که نجاتم میده؟
***
در کمدو باز کردم و کتابامو برداشتم،کاترین ابروهاشو بالا داد و گفت:
-هوم که اینطور،زین مهربون شده باهات؟
مدیسون لبشو بهم چسبوند و بعد گفت:
-واقعا باورم نمیشه اسکای بهت گفت هرزه
+حساب‌اونو بعدا میرسم
کاترین خندید و گفت:
-حداقل زین هم شنید چی گفت،باهاش تموم میکنه
بعد به من نگاه کرد و با نیشخند گفت:
-حتی اگه‌ شده بخاطر تو
خندیدم و به مدیسون نگاه کردم که با شوک داشت به رو به روش نگاه میکرد،جهت نگاهشو دنبال کردم و با دیدن زین و اسکایلر تو دهن هم تقریبا دهنم باز شد،اخم کردم و محکم در کمدمو بستم،صداش اینقد بلند بود که همه بچه ها بهم نگاه کردن،موهامو که دم اسبی بسته بودم باز کردم و سوییشرتمو در آوردم و دور کمرم بستم،کاترین با نگرانی بهم نگاه کرد و گفت:
-هی،بی ناراحت نشو
نمیفهمم زین که دیروز رید به اسکایلر،چطور اینقد زود آشتی کردن؟
+من ناراحت نیستم،من بخاطر یه پسر که دو هفتست باهاش آشنا شدم ناراحت نمیشم،فقط به نظرم طرز کمک کردنش زیادی تخمیه،اگه میخواد کمک کنه نباید با کسی که بهم هرزه گفته دهن تو دهن باشه،مگر اینکه براش مهم نباشه و واقعا به این باور داشته باشه که من هرزم
وقتی به خودم اومدم شبیه دیوونه ها داشتم داد میزدم،زین بود کنارم،دستشو روی شونم گذاشت و گفت:
-تمومش کن
+اوه نه عزیزم،یه هرزه هیچوقت چیزیو تموم نمیکنه
بهش نزدیک شدم،فاصله لبامون خیلی کم بود،آروم گفتم:
+با حرفا و رفتار دیروزت به چی میخواستی برسی؟
سرشو انداخت پایین،به کسایی که دورمون جمع شده بودن نگاه کردم و بلند داد زدم:
+گم شین،شبیه مگس اینجا جمع نشین
از شدت عصبانیت میلرزیدم،راهمو کج کردم و رفتم سمت در مدرسه.
با ضربه محکمی درو باز کردم و اومدم بیرون:
-لعنتی وایسا
بدون توجه به زین به راهم ادامه دادم،ولی بهم رسید و محکم بازومو گرفت تو صورتم با عصبانیت گفت:
-همه اینا فقط بخاطر اینه که با اسکایلرم؟
+اون بهم گفت هرزه
-توهم بهش گفتی،نصف دخترا به هم میگن،که چی؟من باید بخاطر همین ضد یکیتون باشم؟
وقتی حس کردم حق باهاشه سرمو پایین انداختم و گفتم:
+باشه حالا هرچی،فقط از این به بعد گند نزن و بزار بهت اعتماد داشته باشم
سرشو تکون داد و گفت:
-میدونی خودت که برام با اسکایلر فرق داری...یه دوست همیشه برای آدم مهمه،تو برام مهمی،پس اینقد سر چیزای بیخود ناراحت نکن خودتو
وقتی گفت دوست حس بدی بهم دست داد چون...اه لعنتی حتی نمیدونم چرا
سرمو آروم تکون دادم و گفتم:
+فعلا خداحافظ



Don't Forget [Z.M]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora