نفس عمیقی کشیدم و روی تخت جا به جا شدم،چرا نمیتونم از این اتاق بیرون برم و جلوی صورتش وایسم و بگم چقدر مقصره همه چیه؟
میخوام قلبشو بشکونم،درست همونطور که اون قلبمو شکوند،ولی این قلبه شکسته مزخرفم در برابر،هر نگاه و لمس اون ناتوانه.
دستمو روی قلبم گذاشتم و با لبخند مصنویی گفتم:
+قلب عزیزم میشه اینقدر تو هرچیزی دخالت نکنی و منو احساساتی نکنی؟کاره تو پمپاژ کردنِ خونِ،همین
در به آرومی باز شد و زین با چهره خسته اش وارد اتاق شد،پتو رو تا جایی که میتونستم روی بدنم کشیدم،حتی نمیدونم چرا اینکارو کردم،دستاش رو توی سینش بهم قفل کرد و به دیوار تکیه داد و گفت:
-با کی حرف میزدی؟
موهامو پشت گوشم گذاشتم و گفتم:
+با خودم
خنده ریزی کرد و گفت:
-اوه پس مثل تیمارستانی ها شدی
چرا فکر میکنه خیلی بامزست؟
+توهم مثل ابر شدی...
یه ابروشو بالا برد،انگار منظورمو نفهمید پس ادامه دادم:
+وقتی نیستی روزم آفتابی میشه
سرشو تکون داد و اومد کنار تخت،دستشو روی موهام کشید و گفت:
-یکی خیلی دختر بدی شده
سعی کردم ازش فاصله بگیرم ولی سرمو محکم گرفته بود با زانوش هاش روی تخت اومد و رو به روم قرار گرفت،شصتشو روی لبم کشید و گفت:
-متنفرم از اینکه به زور انجامش بدم،اونم با تو ولی تقصیره خودته من هشدار داده بودم به هرحال شاید اگه ازم متنفر نبودی اوضاع الان فرق داشت
با این جملش بغض به گلوم هجوم آورد و ضربان قلبم بالا رفت،بئاتریس تمومش کن،اینقدر عکس العمل منفی نشون نده
دستاشو دور رونم حلقه کرد،تمام بدنم ناخودآگاه لرزید،ولی اون توجهی نکرد و به جاش منو به سمت خودش کشید و باعث شد کاملا دراز بکشم.
به آرومی روم خیمه زد و گردنمو بوسید،جیغ خفیفی از توی دهنم بیرون اومد،اما اون به کارش ادامه داد،مچ دستامو محکم تر فشار داد و حالا دیگه اصلا نمیتونم کاری کنم،میشه قبل اینکه کاری کنه بمیرم؟
سرشو بالا آورد و لبشو لیس زد،توی چشمام نگاه کرد و گفت:
-ازم متنفرمی؟
کمرمو بالا بردم و سعی کردم از زیر بدنش کنار برم،قرار نیست جوابی بشنوه
-یالا بگو،چه حسی بهم داری؟
چه حسی؟یه حس مبهم ولی اگه اینکارو ماه پیش میکردی مطمئنا تمام حسم بهت عشق بود
دستمو ول کرد و فکمو محکم بین دستاش گرفت و با صدای بلندی گفت:
-لعنتی بگو
لبمو خیس کردم و سعی کردم نشون ندم که بغض دارم،ولی موفق نشدم،چون اون بغض لعنتی حالا از بین رفته و اشک ها روی صورتم سر میخورن،نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
+جوابی نمیدم،چون نمیدونم چه حسی نسب بهت دارم،ولی من همیشه عاشقت بودم،حتی وقتی که ازت متنفر بودم
حالت چهرش به کلی عوض شد،خودشو عقب کشید و با تعجب بهم نگاه کرد،لعنتی چرا همچین چیزی گفتم،چرا فقط نمیتونم دروغ بگم؟چرا نمیتونم بگم ازش متنفرم؟
سرجام نشستم و آروم گفتم:
+حتی نمیدونم چرا بعد این همه بلایی که سرم آوردی هنوز ازت متنفر نیستم
لبخند مصنویی زد و گفت:
-این حس یه اسم داره و فکر کنم خودت خوب اسمشو میدونی
مکث کوتاهی کرد و ادامه داد:
-خیلی وقته دارم با این حس سروکله میزنم،تنها آرزوم این بود که بتونم این حسو از نزدیک لمس کنم،میخواستم اون طرف هم همین حسو بهم داشته باشه...ولی الان انگار دیره
از روی تخت بلند شد تا بره ولی دستشو گرفتم،بهم نگاه کرد،آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
+متاسفم،میدونی که مرگ هیچکس رو نمیخوام...فقط یه تصمیم اشتباه همه چیز رو خراب کرد،همیشه تصمیم های من همه چی رو خراب میکنه...
اشک هام دیگه بهم اجازه صحبت ندادن،زین دوباره نشست،ولی ایندفعه بغلم کرد و آروم گفت:
-مهم نیست بی،شاید سرنوشت این بوده،شاید اگه پنج سال پیش ترکم نمیکردی مثل الان عاشقت نبودم...
مکث کرد،انگار نمیخواست اون جمله رو بگه،انگار از عکس العملم میترسید،ولی وقتی دیگه کاترینی نیست و دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم چرا باید از این حس فرار کنم
دستمو روی صورتش کشیدم و گفتم:
+ادامه بده
نفس عمیقی کشید و گفت:
-بعد پنج سال دوباره دیدمت و تظاهر کردم که همه چی رو فراموش کردم و تو باور کردی چون نمیدونستی که عشق چجوریه...نمیدونستی که عشق هیچوقت فراموش نمیشه
سرمو تکون دادم و دستمو از روی صورتش برداشتم،آروم گفتم:
-اون موقع نمیدونستم،ولی الان خوب میدونم و همشو مدیون توام
لبخند زد و گفت:
-پس اگه تو مارو لو دادی و یه تصمیم اشتباه گرفتی مشکلی نیست،انگار با همین تصمیم های اشتباهت قراره جلو بریم و عشق رو بهم نشون بدیم
دلم میخواست بپرم بغلش و تا صبح توی آغوش گرمش گریه کردم،اوه مرد انگار خیلی وقته که دلم خیلی چیزا میخواد،دستشو آروم فشار دادم و گفتم:
+بیا یه قولی به همدیگه بدیم
مثل بچه ها سرشو تکون داد،ادامه دادم:
+بیا قول بدیم،دیگه هیچوقت تظاهر نکنیم که از هم متنفریم،چون جفتمون میدونیم که کاملا اشتباهه
-قول میدم،ولی تو بیشتر اینکارو میکنی
ابروهامو بالا دادم و گفتم:
+من؟اون کی بود که چند دقیقه پیش بخاطر اشتباهم میخواست بهم تجاوز کنه؟
نیشخندی زد و گفت:
-همه اینا جز رفتار های منه عزیزم
رفتاراش،درسته...اون تغییر کرده
خندیدم و سرمو تکون دادم،دستشو با ملایمت روی رونه پام کشید و با همون نیشخند ادامه داد:
-در ضمن اگه تو هم بخواییش دیگه تجاوز به حساب نمیاد
لعنتی اون داره زیادی باهام بازی میکنه،بدنمو رو به جلو کشیدم و گفتم:
+از کجا میدونی که من میخوامش؟
دستش داشت از روی رونم به جای دیگه منحرف میشد و آروم گفت:
-میتونیم امتحان کنیم
آروم هلش دادم و خندیدم،خب درسته عوضی بودن از صفاتشه
بلند شد و گفت:
-یه چیزی بپوش،میخوام ببرمت کنار ساحل
+واقعا؟
سرشو با لبخند به نشونه تایید تکون داد ولی بعد لبخندش محو شد و با جدیت گفت:
-چرا گردنبندت رو ننداختی؟کجاست؟نکنه خونه اون دوست پسر مسخرت جاش گذاشتی؟
بخاطر حرفاش خندم گرفت ولی جلوی خودمو گرفتم و گفتم:
+منظورت دوست پسر سابقمه؟
اخمش باز شد و لبخند کمرنگی زد،ادامه دادم:
+خونه اون نیست،توی جیب ژاکتمه
-خب خوبه،بندازش،من بیرون منتظرم
***
درحالی که به زین زل زده بودم با شن های خیس جلوی ساحل ور میرفتم،نگاهشو از اقیانوس گرفت و به من نگاه کرد و گفت:
-کاش میتونستم مثل اقیانوس باشم،هیچوقت از بوسیدن خط ساحل دست نمیکشه،با اینکه هر دفعه به عقب رانده میشه
دستمو با تردید روی دستش گذاشتم و گفتم:
+تو خیلی بهتر از اقیانوسی،چون با همه اون اتفاقات الان کنار منی
لبخندی زد و اومد رو به روم،دستامو محکم توی دستش گرفت و گفت:
-میشه دیگه بهم خیانت نکنی و ترکم نکنی،میشه پیشم بمونی؟
+اره زین،چون امشب متوجه شدم من ترجیح میدم بدترین اوقات رو با تو داشته باشم تا بهترین اوقات رو با کس دیگه ای من ترجیح میدم که توی طوفان کنار تو باشم تا کنار یکی دیگه توی آرامش،ترجیح میدم دوتایی سختی بکشیم تا جدا از هم راحت باشیم،ترجیح میدم تو کسی باشی که قلبمو نگه میداره،و ایندفعه از این حس فرار نمیکنم
میتونستم اشکی رو ببینم که توی چشمش حلقه بسته،دستمو روی ریش های نرمش کشیدم و خودمو بهش نزدیک کردم،میترسم ببوسمش،اخرین باری که اینکارو کردم پسم زد،احتمالا اون هم میترسه چون منم پسش زدم.
بیخیال هرچیزی شدم و لبمو روی لبش گذاشتم،انگار منتظر بود چون با ولع شروع به بوسیدنم کرد،بعد چند ثانیه اروم ازم جدا شد و در حالی که پیشونیمون بهم چسبیده بود گفت:
-دوست دارم!
YOU ARE READING
Don't Forget [Z.M]
Fanfictionبعضی چیزها ناخواسته از ذهنمون پاک میشن... ولی عشق حتی در فراموشی هم فراموش نمیشه! [Sexual Content+18]