۲۸)تغییر

1K 83 0
                                    


نه،این یه شوخیه؟یا یه کابوس؟
کارلوس اخم کرد و گفت:
-نه،من همچین کاری نمیکنم
زین با عصبانیت اومد سمتم،مچ دستمو گرفت و کشید دنبال خودش،پرتم کرد گوشه اتاق و گفت:
-همینجا بشین،صدات هم ببر
به دستام‌ نگاه کردم،میلرزیدن،وات د فاک؟من‌ چمه؟
زین خواست برگرده ولی با صدای گوشیم سر جاش وایساد،لعنتی نه
دستشو سمتم گرفت و گفت:
-بدش به من
+چیزی نیست،لازم به جواب‌ هم نیست
داد زد:
-بده اون گوشیه فاکیتو به من
از تو کیفم گوشیو برداشتم و بهش دادم،حق با جکسون بود،همچین چیزی زیادی خطرناکه و‌ هیچی نشده من ترسیدم خب فقط نباید واقعیت رو بفهمن،باید فکر کنن من هنوز همون بئاتریسم،شاید خودمو تو خطر بندازم ولی مهم نیست نمیخوام که جکسون فکر کنه بی عرضم
به صفحه گوشی نگاه کرد و گفت:
-جکسون کدوم خریه؟
چیزی نگفتم،کاترین با نگرانی اومد سمت زین و گفت:
-دوست پسرشه،بزار جواب بده
پورخندی زد و دستشو برد بالا و محکم گوشیو به کف زمین کوبید
حرومزاده!
چشم های کاترین درشت شده بود،به شونه زین ضربه زد و گفت:
-چه مرگته؟بزار بی بره
به کاترین نزدیکتر شد و گفت:
-اگه بره از این خونه بیرون خودتو مرده بدون چون بلافاصله میره پیش پلیس
کاترین اخم کرد و گفت:
-توهم حد خودتو بدون حق نداری باهاش اینجوری رفتار کنی،یادت نره که اگه تو همچین جایگاهی هستی فقط بخاطر من و کایه
زین خنده عصبی کرد و گفت:
-اره حق باتوئه بخاطر شماست،چون اونقدر بی عرضه بودین که پدرتون این کارو به من سپرد
و بعد به من اشاره کرد و گفت:
-و دلیلی نمیبینم باهاش خوب رفتار کنم وقتی اون اینکارو نکرد
اوه بعد این همه مدت،هنوز به فکر اینه که ترکشون کردم؟
کینه ایه عوضی
کاترینو هل داد کنار و رفت جلوی همون دختری که روی تخت بود و گفت:
-داشتی میگفتی،دوست پسرت کجاست؟
اون کیه؟
دختره‌ با صدای پر از بغض گفت:
-باور کن نمیدونم،ولم کن برم
زین داد زد:
-اخه مگه احمقه که همینجوری بفرسته تورو اینجا؟ها؟یا نکنه فکر کرده من احمقم؟
اوه دراما های خودشو داره،به جنازه گوشیم روی کف زمین نگاه کردم،خب جکسون نگران میشه و میاد دنبالم اینجا،نباید نگران چیزی باشم
-باور کن راست میگم
زین خم شد،طوری که‌جلوی صورتش قرار بگیره و با عصبانیت گفت:
-میدونی که میکشمت
صورت اون دختره بلافاصله با اشک خیس شد،زین دندوناشو رو هم فشار داد و رو به کارلوس گفت:
-لطف میکنی اگه سختت نیست اینو حداقل ببری تو ماشین؟
کارلوس با اخم سرشو تکون داد و با اون دختر رفت،کای اروم گفت:
-میریم مخفیگاه؟
زین سرشو تکون داد و به هری گفت:
-تو و مدی امشب راحت باشین
هری تنفنگشو گذاشت روی عسلی و بعد لبخند زد،زین به کت نگاه کرد و گفت:
-تو هم با کای بیا
کاترین رفت سمت در و گفت:
-توهم اینقد بهم دستور نده
زین اومد جلوم بلندم کرد،مقاومت کردم،نه باید همینجا بمونم،جکسون اینجارو بلده،نه به قول خودشون مخفیگاه رو
+کجا میبری منو؟
-قبرستون
بازومو فشار داد و هلم داد جلوی خودش میتونم همینجا بکشمش،اوه و اونم میتونه همچین کاری کنه،جکسون میشه بیایی؟
بازومو از تو دستش بیرون کشیدم و گفتم:
+خودم میام
چشم غره رفت و‌ دوباره بازومو گرفت ولی آرومتر،وقتی از خونه بیرون اومدیم،سوییچ ماشینشو زد،به ماشینی که‌چراغاش چشمک زد نگاه کردم،جگوار؟شوخی میکنی؟چه دزد ماهریه
در سرنشین رو باز کرد و گفت:
-بشین
مخالفتی نکردم و نشستم،خب جکسون که نیومد،باید برم ببینم دارن چه غلطی میکنن مطمئنا گرفتن همچین گنگی راحت نیست.
سوار ماشین شد و راه افتاد،اون سکوت داشت عذابم میداد،بهش با اخم نگاه کردم و گفتم:
+تغییر کردی
شونه هاشو بالا انداخت و گفت:
-همه تغییر میکنن،همه فراموش میکنن
+من نکردم،مشکل اینجاس‌ که من سعی کردم تغییر بکنم تا فراموش بکنم که حتی موفق نشدم...
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
+ولی تو اول فراموش کردی و بعد تغییر کردی
بهم نگاه کرد و بعد خیلی سریع نگاهشو به جاده دوخت و گفت:
-خب آره تو قول دادی فراموش نمیکنی و منم قول دادم که برام میمیری
لبخندی زد و جملشو تکمیل کرد:
-هردومون هم‌ سر قولمون موندیم
اوه یه چیزی رو دارم حس میکنم تو وجودم،و کاملا مطمئنم چیه...تنفر
زین وارد کوچه‌ ای شد و جلوی دیوار سنگی بلندی ماشینو نگه داشت،به خونه های اطراف‌ نگاه کردم،کدومه؟
زین دستشو سمت داشتبرد اورد و یه ریموت کوچیک از توش بیرون اورد و یکی از دکمه هاشو زد،اها اونوقت این برای کجاست؟
با صدایی که از جلوم اومد،سرمو بالا گرفتم،اون دیوار داشت خیلی آروم کنار میرفت،وات د فاک؟
دوباره گاز داد و وارد اونجا شد،یه مسیر طولانی رفت و کم کم یه خونه ویلایی دوبلکس چشممو گرفت،لعنتی تو خلاف پوله واقعا
ولی زین نگه نداشت و رفت جلوتر،بعد دو دقیقه با دیدن ساختمون کوچیک سه طبقه ای اخم کردم،اینجا کجاست،اونجا کجا بود؟
از ماشین پیاده شد و منم همین کارو کردم،بهم نگاهی انداخت انگار میخواست مطمئن بشه دارم میام.
وقتی وارد اون ساختمون شدیم،به محض شنیدن انواع صداهای وحشناک اخم کردم،جیغ و داد و...
سرجام وایسادم،خب الان تازه دارم پشیمونی رو حس میکنم،خودمو انداختم تو خطر که چی؟فقط بخاطر یه پرونده؟
از توی یه اتاق کای اومد بیرون با دیدن من چشماش درشت شد به زین گفت:
-چرا اوردیش اینجا؟
زین نیشخندی زد و گفت:
-کار دارم باهاش،کلی حرف داریم باهم
چه حرفی؟مرگ رو به حرف زدن باهات ترجیح میدم
کای اخم کرد و گفت:
-زین تمومش کن،اون به کسی چیزی نمیگه،لازم نیس‌...
زین ایندفعه داد زد:
-چرا لازمه،اینقدر تو کارام دخالت نکن،اون اینقدر مارو اذیت کرد،بزار حالا جبران کنه،اینقدر هم دفاع نکن ازش وقتی حتی به پشمش هم نیستی
چرا سعی داره مارو از هم متنفر کنه؟
مچ دستمو گرفت و از پله های کنارمون رفت طبقه پایین،مثل زیر زمین بود با کلی در فلزی زنگ زده،یکی از اون در هارو باز کرد و‌ به قدری محکم پرتم کرد اون تو که روی زمین سفت و سرد افتادم و سوزش رو توی ارنجام حس کردم،توی چارچوب در مونده بود،بلند داد زدم:
+چته؟معلومه چی میخوایی؟
-نه نیمدونم چی میخوام،ولی میفهمم تا اون موقع همین جا حال کن
و بعد درو محکم بست،با شنیدن قفل در بغضم شکست،لعنتی کاش پامو توی عروسی نمیزاشتم،با این کارایی که میکنن از همشون متنفرم




Don't Forget [Z.M]Where stories live. Discover now