با حس کردن نفس های گرمی روی صورتم بیخیال خستگیم شدم و پلکامو از هم جدا کردم،بئاتریس با لبخند در حال تماشام بود و همون لبخند شیرینش باعث شد به کلی معنی کلمه خستگی رو از یاد ببرم.
-بله!
اون با ذوق این کلمه رو گفت و من حتی متوجه هدفش نشدم پس با خنده گفتم:
+بله به چی؟
با نشون دادن دست چپش بهم جوابمو داد و وقتی چشمم به اون حلقه براق افتاد تعجب کردم...
دستشو روی سینم کشید و گفت:
-بیا تظاهر کنیم که چیزی نشده و همونطور که بودیم ادامه بدیم،لطفا،حس میکنم خیلی خوشبخت بودم...میخوام تلاش کنم که دوباره اونطوری باشه خوشبخت و خوشحال
بیشتر از هرچیزی اینو میخوام ولی اون انگار داره به زور اینکارو میکنه!چون همه چی رو نمیدونه اون پیش من اونقدرا هم خوشحال نبود!
+تو مجبور نیستی بئاتریس،اینکار شاید اذیتت کنه در ضمن...
با بوسیدنم حرفمو قطع کرد و وقتی روم نشست و بوسمون روعمیق تر کرد متوجه شدم که چقدر به بوسش نیاز داشتم.
ازم جدا شد و با خنده گفت:
-چه قدر چرت و پرت میگی...لطفا به تصمیمم احترام بزار
من هیچوقت اینکارو نکردم،ولی الان وقتشه!
+باشه خانم برایت ول
اخم کرد و دوباره حلقه رو بهم نشون داد و با تاکید گفت:
+خانم مالیک!
خندیدم و دوباره بوسیدمش ولی زود ازم جدا شد و گفت:
-یالا پاشو باید بریم این خبرو به همه بدیم
همه؟جید جز همه محسوب میشه!لعنتی من هیچوقت درس عبرت نمیگیرم
***
کاترین تقریبا اشکش در اومد و با صدای نازکی گفت:
-دارم خواب میبینم؟
بئاتریس با خوشحالی گفت:
-نوپ
بلند شد و بغل محکمی به بی تحویل داد،کارلوس خندید و رو به من گفت:
-چجوری راضیش کردم شیطون؟
بئاتریس دستمو گرفت و با خوشحالی گفت:
-اون هیچی نگفت،تصمیم خودم بود یه حسی بهم میگه همه چیز قراره مثل اولش بشه
بهش نگاه کردم و تونستم ذوقشو حس کنم،تا هفته پیش عمرا فکر میکردم همچین اتفاقی ممکنه بیوفته...اما الان اون چشمای عسلیش باز و بسته میشن،سینش بخاطر نفس کشیدن بالا پایین میره و عضله های صورتش هر پنج دقیقه بخاطر خوشحالیش لبخندی رو به وجود میارن.
کاش زندگی مثل یه بازی بود هروقت میخواستم استاپ میزدم و با آرامش هرکاری دلم میخواست میکردم...ولی بهتره که امیدوار باشم همه چی اینطوری میمونه.
+جید کجاست؟
بخاطر سوالی که مطمئنا داشتم بهش فکر نمیکردم ولی از دهنم در اومد به خودم لعنت فرستادم.
کاترین لبخندش کمرنگ تر شد و گفت:
-سر صبح حالش بد بود فکر کنم مریض شده
لبمو به قدری روی هم محکم فشار دادم کهحس کردم ماهیچه هاش دارن از هم جدا میشن ولی اینکارم فقط برای اینه تا یه وقت سوالاتی که توی ناخودآگاهم پر میزنن هوس فرار نکنن!
کای که تا اون موقع عکس العمل خاصی نشون نداده بود و فقط به نگاهش و چشمای تیرش اجازه حرف زدن میداد به آرومی گفت:
-میخوایین عروسی کنین؟
بئاتریس ایندفعه ساکت موند و بهم نگاه کرد...نه مطمئنا تو این شرایط همچین چیزی نباید اتفاق بیوفته ولی نگاه بئاتریس داره چیز دیگه ای میگه احتمالا اون میخواد که لباس سفیدش رو بپوشه و در حالی که توی کلیسا به سمتم قدم بر میداره برای بار دوم بهم جواب مثبت بده و منو برای اولین بار به عنوان همسرش ببوسه...چرا لعنتی؟
+اوم...احتمالا
نمیخوام که اتفاق بدی بیوفته و همچین آرزویی روی دلش بمونه و وقتی بغلم کرد کاملا متوجه شدم که منتظر شنیدن جواب منفی نبود.
حس بدی که توم به وجود اومد کاملا شادیم رو از بین برد و وقتی اونور پذیرایی صورت درهم رفته هری رو دیدم که نگاه سنگینش رو روی من و بی انداخته بود متوجه شدم که این انرژی منفی از کجا اومد.
من باید درستش کنم...من به اون قول دادم
+احتمالا بعد اینکه قضیه جکسون رو تموم کنم عروسی میگیریم
بئاتریس با صورت بی حسی بهم نگاه کرد و بعد نگاهشو به هری دوخت...نه یه نگاه معمولی...یه نگاه پر از نفرت،انگار اون روی همه نقشه های شیرینش زهر ریخته بود.
-ولی زین مگه نگفتی که اون ازت متنفره؟مگه نگفتی میخواد بمیریم؟اون چه عروسی میشه اگه من یا تو توش نباشیم؟
اون کی وقت کرد اینطوری بشه؟بی که من میشناختم درک میکرد و عاقل بود حس میکنم دارم با بئاتریس هیجده ساله حرف میزنم.
+ولی من به هری قول دادم لطفا درک کن
لباش آویزون شد و با لحنی که مخلوط غم و خشم بود گفت:
-هر کاری میخوایی بکن...برو خودتو به کشتن بده
وقتی به خودم اومدم اون به طبقه بالا رفته بود،یه بار که میخوام خودخواه نباشم اون نمیزاره!
هری نفس عمیقی کشید و بعد اینکه پاشد جلوم قرار گرفت و گفت:
-هی مرد،بخاطر من رابطتتو باهاش خراب نکن،تازه بدستش آوردی فقط یه لحظه...حسودی کردم ولی برو پیشش،بزار مال خودت بمونه...باشه؟
بخاطر مهربونیش لبخند زدم و توی آغوشم گرفتمش و آروم گفتم:
+جبران میکنم
به پشتم ضربه آرومی زد و به محض اینکه ولم کرد با سرعت سمت پله ها رفتم ولی وقتی چشمم به در اتاق جید افتاد ذهنم از بئاتریس منحرف شد.
با قدم های بلندی سمتش رفتم و بدون در زدن وارد شدم ولی اون توی اتاق نبود...کجایی تو فقط میخوام حالتو بپرسم نمیخوام یه عوضی به نظر بیام که در نبود دوست دخترش میخواست فقط باهات بخوابه.
با دیدن در نیمه باز حموم لبخند زدم و وقتی صدای آب نشنیدم آروم واردش شدم اما کمتر از یک ثانیه اون لبخندم به یه قطره اشک تبدیل شد.
YOU ARE READING
Don't Forget [Z.M]
Fanfictionبعضی چیزها ناخواسته از ذهنمون پاک میشن... ولی عشق حتی در فراموشی هم فراموش نمیشه! [Sexual Content+18]