۱۱۳)شکارچی

502 29 2
                                    


سرمو برای تایید حرفش تکون دادم و با بی صبری به لبش که هر ثانیه باز و بسته میشدن نگاه کردم...انگار نمیدونه چجوری حرفشو بزنه ولی بالاخره گفت:
-موضوع بئاتریسه...اون طور که فکر میکنی نیست
گیج و منگ‌ نگاهش کردم،چه حس مزخرفیه که همه چی برات مبهمه!
+منظورت چیه؟
-حافظش در هیچ‌ صورت برنمیگرده
به صورت بقیه نگاه کردم تا مطمئن بشم یه شوخی مسخرست...اما قیافشون چیز دیگه ای می گفت!
حس کردم بدنم داره سنگین میشه،چند قدم عقب رفتم و سرمو بین دستام فشردم تا این موضوع رو راحت تر درک کنم.
+حتما یه راهی هست...عملی،دارویی،چیزی
جید نفس عمیقی کشید و با بغض گفت:
-وقتی که من و کاترین رفته بودیم توی اون کاباره تا با دکتره حرف بزنیم داشتیم راجع به بئاتریس تحقیق می کردیم تا یه راهی پیدا کنیم...
حرفشو دیگه ادامه نداد و به جاش دستشو بین موهاش تکون داد...استرس داره!
+خب؟
-هیچ راهی نیست زین...متاسفم
به محض حس کردن رطوبت اشک دستمو روی چشمام کشیدم...من نباید ضعیف باشم اینطوری بئاتریس حس بدی بهش دست میده فقط باید کمکش کنم.
بلند شدم و بئاتریس رو از کای جدا کردم با شک بهش‌نگاه کردم و‌ بعد تحویل دادن لبخند تسکین بخشی بهش،بدن کوچیکشو بین بازوهام فشردم.
به بقیه اشاره کردم تا از اتاق بیرون برن و بعد اینکه با بئاتریس تنها شدم دوباره لبشو بوسیدم تا مطمئن بشه قرار نیست دوباره با روی شیطانیم برخورد کنه!
-منو ببخش...
اشک کوچیکش رو قبل اینکه روی گونش سقوط کنه پاک کردم و گفتم:
+تو باید منو ببخشی،اینجوری شاید بهتر بشم ولی من هیچوقت خودمو نمی بخشم
هیچوقت!آخه چطور میتونم خودمو ببخشم علاوه بر زندگی خودم به زندگی اون هم‌گند زدم و بخاطر چی؟یه تصمیم اشتباه که به یه گناه ختم شد!
-میشه بریم پایین؟
به قیافه معصومانه اش نگاه کردم و با تمام قوام لبخند زدم و گفتم:
+تو برو،من صورتمو یه آب میزنم و میام
سرشو به نشونه تایید حرفم تکون داد،دامن بلندشو گرفت و از اتاق بیرون رفت.
نفس عمیقی کشیدم و سمت دستشویی رفتم ولی قبل اینکه دستم به دستگیره برخورد کنه صدای کوتاهی که از موبایل بئاتریس بلند شد نگهم داشت.
با کنجکاوی از روی تخت برداشتمش و به صفحه روشنش نگاه کردم"یک پیام از طرف ربکا"
خواستم بزارمش سر جاش ولی اون صدا دوباره بلند شد...و دوباره!
درسته بهش اعتماد دارم ولی یه نگاه کوچیک که کسی رو اذیت نمیکنه.
وارد پیام هاش با ربکا شدم ولی آخرین پیامی که اون فرستاده بود برای همین چندلحظه پیش بود...یعنی قبلیا رو پاک کرده!؟
‌ "بئاتریس اگه نگی کجایی به خدا قسم اونا رو میکشم"
این دیگه چه کوفتیه؟کیو میکشه؟
"اوه فکر کردی برام سخته که ردت رو از روی موبایلت بزنم؟فکر کردی بهت نیازی دارم؟"
به قدری گوشیو توی دستم فشردم که درد رو توی استخونام حس کردم!
این چه تنبیه ایه که باید زنده بمونم تا اذیت بشم؟چرا بدبختی مثل یه شکارچی دنبالمونه؟!
اخم کردم و پیغام بعدی رو خوندم:
"تا الان حتما زنش شدی...با اینکه میدونی چه قدر عاشقتم،خوبه حالا انگیزم برای کشتنش بیشتر شده!"
ناگهان سرم گیج رفت و دلم ریخت،خون توی رگ هام یخ زد و برای لحظه ای میخکوب شدم چون میدونستم یه چیزی فراتر از این جملات تهدید آمیز در انتظاره!
جکسون!
***
بئاتریس خودشو با بی حالی روی کاناپه انداخت و کفش های پاشنه بلندش رو در آورد،خمیازه ای کشید و گفت:
-تاحالا تو عمرم اینقدر خسته نشده بودم
جید کنارش نشست و با همون خوش رویی همیشگیش گفت:
-میخوایی برات یه چایی بیارم؟
بی لبخندی زد و در جوابش گفت:
+اگه میتونی،عالی میشه
جید بلند شد و سمت آشپزخونه رفت و همون لحظه بود که بئاتریس بهم نگاه کرد ولی دیگه از اون لبخندهای شیرین و دوست داشتنی خبری نبود و با اخم گفت:
-میشه بگی چه مرگته؟این دو ساعت آخر عروسیو گند زدی به حالم!
صدای بلندش باعث شد همه با تعجب بهش نگاه کنن!
اوه خب اون که بالاخره باید عصبانی میشد...علاوه بر نقش بازی کردنش باید یه دلیلی برای کشتنم داشته باشه!
با خونسردی بلند شدم و سمت شومینه رفتم،اما اینکارم بیشتر اونو عصبی کرد و فریاد کشید:
-حرف بزن!
از بالای شومینه اسلحه ای که قایم کرده بودم رو برداشتم و بدون شک سمت بئاتریس گرفتم.
کاترین جیغ کشید ولی جلو نیومد.
+میدونی که زیاد اهل حرف زدن نیستم ولی عمل میکنم
کای با صدای لرزونش پرسید:
-زین داری چه غلطی میکنی؟
نگاهمو از قیافه ترسیده بئاتریس و چشم های تیرش که اشک توشون جمع شده بود جدا‌ نکردم و گفتم:
+چرا از خودش نمیپرسی؟
بی دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه ولی جمله ای بیرون نیومد!
پوزخندی زدم و بعد قرار دادن انگشتم روی ماشه گفتم:
+البته دیگه فرصتی برای حرف زدن نداره!

Don't Forget [Z.M]Where stories live. Discover now