د.ا.ن زین:
چشمامو محکم روی هم فشار دادم تا از عصبانیتم کم بشه،در همون حال گفتم:
-بئاتریس نگاه نکن،بیا این دست لعنتیمو باز کن
اون در حالی که دستش میلرزید،پشتم رفت و شروع به باز کردن طناب و بمب کرد،کای ضربه محکمی به در زد و فریاد کشید:
-کاترین؟اونجایی؟
اخم کرد و به زدن ضربه های محکمش ادامه داد.وقتی شل شدن طنابو حس کردم،بلند شدم و خودمو از صندلی جدا کردم.
بی با دقت به بمبی که هر ثانیه اعدادش به صفر نزدیکتر میشدن نگاه کرد و گفت:
-غیرفعال نمیشه؟
+فکر نکنم
بمب رو روی صندلی گذاشت و با نا امیدی به دیوار تکیه داد و گفت:
-گند زدم!
الان قراره خودشو مقصر بدونه و سرزنش کنه؟
بهش نزدیکتر شدم،دستمو روی بازوش کشیدمو گفتم:
+تو که میدونستی بالاخره همچین اتفاقی میوفته،هرکاری یه نتایج و عواقبی داره اینم از این...
اشکه گوشه چشمش رو پاک کرد و سرشو روی سینم گذاشت.
-هی شماها،بجای بغل کردن هم بیایین اینجا
با شنیدن صدای کای برگشتم،دست بی رو گرفتم و سمتش رفتم.
+چیه؟
با اخم بهم نگاه کرد و گفت:
-علاقه ای به نجات دادنت ندارم،برو خداروشکر کن که بئاتریس اینجاست
اون هنوز عصبیه...معلومه که هست
به در نگاه کردم،توی قفلش یه پارچه خیس گذاشته بود فهمیدم چیکار کرده،پس دست بی رو کشیدم تا از در فاصله بگیریم.
کای اسلحه رو سمت اون پارچه گرفت و شلیک کرد،با شنیدن صدای ترکیدن در اخم کردم و چشمامو روی هم فشار دادم.
بی چشماش درشت شده بود،با تعجب گفت:
-روی پارچه چی بود؟
+بنزین
به محض اینکه از اونجا خارج شدیم،با کاترین رو به رو شدیم،اون روی زمین بود و از گوشه سرش خون میومد.
کای زیر لبش فحش داد و رفت سمت کاترین
+هی اون خوبه؟
-آره فقط به سرش ضربه خورده
+زود باش باید بریم الانه که اینجا بره روی هوا
وقتی خواست کاترین رو بغل کنه به دستش نگاه کرد و وایساد،بی با فریاد گفت:
-یالا کای!
اون بلند شد و بهم اشاره کرد:
-کاترین رو بردار و با بی برو،انگشتری که آمارا بهم داده توی اتاق افتاده...فکر کنم،الان میام
دیوونه شده؟
بازوشو گرفتم و فریاد زدم:
+دیوونه بیخیالش بیا بریم
-مهمه برام،زود میام
لعنتی،کاترین رو بلند کردم و به بینگاه کردم:
+چرا وایسادی؟
-کای...
+الان میاد دیگه
سمت همون گاراژ رفتم و اون دنبالم اومد
-هی زین...
حرفش با صدای انفجار و پرت شدنمون سمت دیوار نصفه موند.
بخاطر درد کمرم ناله کردم،کاترین رو توی بغلم فشار دادم و بهش نگاه کردم تا مطمئن بشم خوبه
-ز...زین
به بئاتریس که بالاتر از من روی زمین افتاده بود نگاه کردم،اشکاش صورتشو خیس کرده بود
-زین...کای...اون توئه
اون تقریبا جیغ زد
بلند شدم و گفتم:
+تو با کاترین برو بیرون ساختمون،میرم دنبالش
-نـــه!
+برو بی
منتظر حرفه دیگه ای ازش نموندم و رفتم سمت همون راهرو،با دیدن کای بیرون اون اتاق لبخند زدم،سمتش خم شدم و دستمو روی رگش گذاشتم،و وقتی نبضش رو حس کردم لبخندم پر رنگ تر شدم.
اون چشماشو به سختی باز کرد و ناله کرد
+هی کای خوبی؟
-ن...نه درد...دارم
+خوب میشی دادش
زیر بغلشو گرفتم و کمکش کردم تا بلند بشه
+هی کای ازت میخوام کمکم کنی خیلی سنگینی مرد
وقتی حسکردم سبکتر شد فهمیدم بیشتر وزنشو روی پاهاشگذاشته و قبل اینکه ساختمون روی سرمون خراب بشه با سرعت سمت در خروجی پشتی رفتم.
-کاترینو اونجا گذاشتی؟
جهت نگاهشو با تعجب دنبال کردم،کاترین روی زمینی که با برف سفید شده بود افتاده بود و خون سرش برف رو قرمز رنگ کرده بود،سرشو تکون میداد و سعی داشت حرف بزنه.
+نه...با بئاتریس بود
با ترس به اطرافم نگاه کردم،اون کجاست؟
+بئاتریس؟
از تو کوچه بیرون اومدم و بلندتر فریاد کشیدم:
+بیاتریـــس!؟
لعنتی کجایی دختر؟
-زین بیا!
کای با ترس گفت و من در حالی میلرزیدم سمتش رفتم،اون کاترینو که حالا کاملا هوشیار بود تو بغلش گرفته بود.
+هی کت ندیدی بی کجا رفت؟
-اومد دنبالش شما...تو ساختمون
+چـــی!؟
به ساختمون نگاه کردم که همون قسمتش داشت فرو میریخت.
نه بینمیتونه اونجا باشه...اون قول داد ترکم نمیکنه
YOU ARE READING
Don't Forget [Z.M]
Fanfictionبعضی چیزها ناخواسته از ذهنمون پاک میشن... ولی عشق حتی در فراموشی هم فراموش نمیشه! [Sexual Content+18]