۱۱۱)فراموش نمی کنم

485 32 2
                                    


گلوشو صاف کرد و گفت:
-بعدا باهات حرف میزنم،ربکا
یه نفس عمیقی کشیدم و چند قدم جلوتر رفتم،سعی کردم تمام خونسردیمو حفظ کنمو گفتم:
+این ربکا کیه؟
دستی به‌ حوله روی تنش کشید و بعد انداختن گوشیش روی تخت گفت:
-تنها کسی بود که‌ وقتی پیش جکسون زندگی می کردم باهاش دوست بودم ولی تازگیا خیلی چرت و پرت میگه‌...میخواست بیاد اینجا...پیچوندمش
صداش میلرزید و‌ به وضوح میتونم بگم مضطرب بود...احتمالا بخاطر چهره اخمالوی منه!
+مگه من بهت نگفته بودم با کسی در ارتباط نباش...اونوقت تو با یکی از آدمای اون حرومزاد...
دستشو دو طرف صورتم گذاشت و با بوسیدنم خفم کرد ولی عصبی تر از اون چیزی بودم که‌بتونم آروم بشم،ازش فاصله گرفتم و با اخم گفتم:
+منو خر‌ نکن بی از امروز به‌ بعد باهاش حرف نمیزنی میفهمی توی چه دردسری هستیم؟
سرشو پایین انداخت و گفت:
-نگرانش نباش چیزی نمیگه،چیزی هم‌نمیدونه که‌بگه یعنی...نمیزارم که بفهمه فقط...لطفا امروزو خراب نکن
جوری که جمله آخرش رو با معصومیت تمام گفت ته دلم خالی شد بغلش کردم و گفتم:
+من فقط‌ نگران تو هستم عزیزم
سینمو بوسید و گفت:
-میدونم،متاسفم...حالا برو سر جات تا من لباس بپوشم و بیام
***
یکم به کارلوس نزدیک تر شدم و گفتم:
+خیلی،خیلی مراقب باش...هیچکس رو دیگه راه نده!هرچی هم گفتن باور نکن هرکی میخواست وارد بشه منو خبر کن
کارلوس تک کتشو صاف کرد و گفت:
-آخه من به زور این خراب شده رو پیدا کردم اونوقت یکی...
چشمامو روی هم فشار دادم و با صدای بلندی که توجه اطرافیان رو کمی جلب کرد گفتم:
+لطفا!فقط برو به بقیه بگو تا مواظب باشن بعد خودت بیا
نفسی که توی لپاش جمع کرده بود رو بیرون فرستاد و ازم دور شد.
کنار پدر تام وایسادم و لبخندی بهش زدم...پس اینا کجان؟یه لباس پوشیدن اینقدر طول میکشه؟
با شنیدن اهنگ ملایمی که کل فضای باغ رو در بر گرفت سرمو بالا گرفتم،همه نگاهشون سمت در پشتی خونه بود،پس منم نگاهمو به همون جهت دوختم.
کاترین در حالی که دستشو دور بازوی کای حلقه کرده بود و دسته گلشو تکون میداد بهم لبخند زد،در جوابش چشمک زدم و وقتی کنارم وایسادن لبخندم پر رنگ تر شد چون میدونستم الان نوبت اونه!
چشمامو بستم و نفسمو از بین لبام ازاد کردم،و باز هم اینکارو تکرار کردم تا ضربان قلبم پایین بیاد.
چشمامو آروم باز کردم و با دیدنش بغض مزاحمی توی گلوم گیر کرد.
با یکی از دستاش پارچه لباس سفید رنگشو بالا گرفته بود و با دست دیگش دسته گلش رو نگه داشته بود.
صورتش زیر نور خورشید می درخشید و دندوناش برق میزدن.
وقتی دیدم کم کم تار شد سرمو پایین انداختم و انگشت شصت و اشارمو گوشه چشمم فشار دادم تا اشکم در نیاد.
به محض اینکه بئاتریس رو به روم قرار گرفت آهنگ قطع شد و فقط آهنگ نفس های سنگین حضار بود که کل فضا رو پر کرده بود.
پدر تام نفس عمیقی کشید و گفت:
-خب زین و بئاتریس قبل اینکه بخوام چیزیو شروع کنم میخوام یادتون باشه که ازدواج خواسته خداوند از همه زوج هاست تا در هر شرایطی کنار هم باشن حداقل تا زمانی که مرگ اونارو از هم جدا کنه پس میخوام که الان سوگند هاتون رو جلوی همه این شاهدین و خداوند به همدیگه بگین...
مکثی کرد و بهم اشاره کرد و ادامه داد:
-زین؟
لبمو روی هم فشار دادم و نگاهمو به بئاتریس دوختم که با لبخند بهم زل زده بود طوری که انگار جز من کسی اونجا وجود نداره!
+بئاتریس هیچوقت اولین روزی که دیدمت رو یادم نمیره،جوری که بهم بی محلی میکردی و یه رفتار مزخرف باهام داشتی همه اینا باعث شد که ازت خوشم بیاد...اما هیچوقت نمیدونستم چقدر بد عاشقت شدم تا وقتی که ترکم کردی نه یک بار بلکه دو بار...
برق توی چشماش از وجود اشک اخطار میدادن،و اون جوری بهم نگاه می کرد که انگار واقعا متاسفه!
+ولی هردفعه برگشتی و من مطمئنم همه این برگشت ها بخاطر این بود که تو برای من ساخته شدی پس ازت میخوام دیگه هیچوقت منو ترک نکنی و منم بهت قول میدم تا ابد پیشت بمونم حتی بعد مرگ!قول میدم که هیچوقت دیگه قلبت رو نشکونم و...
وقتی بئاتریس شروع به گریه کرد و سرشو پایین انداخت حرفمو برای لحظه ای قطع کردم،دستاشو توی دستام گرفتم و ادامه دادم:
+همونطور که‌ تو باعث شدی من بهتر بشم بهت قول میدم کاری کنم که توهم بهتر بشی ولی ایندفعه بدون برگشت!دیگه‌ هیچوقت‌ نمیزارم کنار من‌احساس ناراحتی کنی
-خب زین ممنون از حرفای قشنگت...بئاتریس هروقت آماده بودی شروع کن
بئاتریس سرشو بالا گرفت و دوباره با دیدنم لبخند زد و گفت:
-مطمئنم خاطره های خیلی خوبی باهات دارم زین اما حیف که همشون یادم نیست وگرنه الان میتونستم ساعت ها از عشقمون بگم،اینکه چطور همیشه وجودت برام همه جا وجود داره،اینکه چطور در هر شرایط عاشقم میمونی و اینکه چطور هیچوقت بیخیالم نشدی...منم بهت قول میدم هیچوقت بیخیالت نشم و تا ابد عاشقت بمونم و تورو هرجور که هستی دوست داشته باشم ولی بیشتر از همه بهت یه قولی میدم زین...اینکه هیچوقت چیزیو فراموش نمی کنم!
لبخندی بهش زدم و انگشت شصتمو روی دستش کشیدم،اون قبلا هم این قولو داده بود!
-حالا زین،تو،بئاتریس برایت ول رو به عنوان همسر خود می پذیری تا در بیماری و سلامتی، خوشی ها و ناخوشی ها، شادی ها و غم ها،در بی پولی و ثروت بی قید و شرط عاشقش باشی؟
نفس عمیقی کشیدم و بعد رد و بدل کردن نگاهم بین بئاتریس و پدر تام بدون تردید گفتم:
+بله،می پذیرم
صدای دست زدن حضار یه لبخند پر رنگ روی لبم نشوند،پدر تام روشو سمت بئاتریس کرد و یه جورایی جملاتشو تکرار کرد:
-بئاتریس،تو،زین مالیک رو به عنوان همسر خود می پذیری تا در بیماری و سلامتی، خوشی ها و ناخوشی ها، شادی ها و غم ها،در بی پولی و ثروت بی قید و شرط عاشقش باشی؟
اینکه عضله های صورتش تکون نمی خوردن و لبخند قشنگش رو نشون نمی دادن منو یکم ناراحت می کرد،طوری که انگار شک داره!
پلکاشو روی هم گذاشت و توی اون لحظه اشک کوچیکی روی گونش چکید،نفس عمیق و با صدایی کشید و چشماشو باز کرد.
میتونم قسم بخورم اگه استخون های جناغ سینم وجود نداشتم قلبم قدرت پاره کردن گوشت بدنمو داشت تا بیرون بپره...انگار نمی تونه این همه استرس رو قبول کنه!
+بئاتریس؟
چیزی نگفت و فقط نگاهشو ازم گرفت...یه بله گفتن اینقدر سخته؟یا بله گفتن به اون همه عهد و قول براش سخته؟

Don't Forget [Z.M]Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt