هری با نفرت به جسم بیهوش شده اون دختر زل زده بود و بعد با صدای بلندی گفت:
-میخوام همشون بمیرن!
بخاطر لحن خشنش تعجب کردم،با اخم بهش نگاه کردم و گفتم:
+دختره رو میبریم
هری درحالی که اصلا از عصبانیتش کسر نشده بود گفت:
-چرا نباید بمیره؟
+چون یه فرصته!وقتی پیش جکسون بوده پس یعنی میتونه بهمون آمار بده
هری پوزخندی زد و جسم بی جون مدیسون رو توی بغلش جا به جا کرد و گفت:
-تو که باید خوب منو درک کنی زین،اگه خودت بودی همچین چیزی نمیخواستی؟
بدون توجه بهش به درک نگاه کردم و گفتم:
-دختره رو بیار
***
جید دستشو توی زخمم فرو برد و بخاطر دردش دندونامو روی هم فشار دادم.
-الان تیر رو در میارم چیزی نیست
با دست چپش دستمو گرفت و لبخند زد با حس کردن جدا شدن یه قسمتی از پام دادم به هوا رفت.
به دست جید نگاه کردم و تونستم اون گلوله ای رو که با خون رنگی شده بود ببینم...لعنتی
جید زیر تیشرتمو گرفت و یه تیکشو پاره کرد اما وقتی دوباره سمت پام رفت فهمیدم که ذهنم فقط الکی منحرف شده بود.
پامو با اون تیکه پارچه بست و گفت:
-اینم از این،قول بده فردا صبح به دکتر زنگبزنی تا بیاد این گندکاریمو جمع کنه
+باشه
اخم کرد و گفت:
-اگه دختره رو لازم نداشتی،با دستای خودم میکشتمش
بخاطر ترکیب بانمک اخم و لحن عصبیش خندیدم و گفتم:
+چرا؟
نزدیکه صورتم خم شد و اون لحظه تونستم چاک سینش رو ببینم،لبشو لیس زد و حدس میزدم سعی داشت تحریکم کنه و خب تا الان که کاملا موفق بوده.
-چون نمیخوام کسی بهت آسیب بزنه
لبخند کمرنگی زدم و موهاشو پشت گوشش گذاشتم،یاداوری اینکه واقعا خوشحالم میکنه باعث شد لبخندم بزرگتر بشه.
لبشو با ملایمت بوسیدم و روی لبش گفتم:
+لعنتی تو نبودی چیکار میکردم؟
خنده ریزی کرد و ایندفعه اون شروع به بوسیدنم کرد و میتونم قسم بخورم بوسه اش باعث شد که آرامش رو حس کنم.
-خیلی دوست دارم!
چشمام با شنیدن این حرفش درشت شد و لبم به طرز مسخره ای روی لبش ثابت موند،چرا یه کسی مثل جید باید منو دوست داشته باشه؟مگه نمیدونه چقدر بی لیاقتم؟
ازم فاصله گرفت و بعد اینکه نگاهشو ازم دزدید گفت:
-مت...متاسفم لطفا فراموش کن که همچین چیزی شنیدی
خواست از روی تخت بلند بشه ولی مچ دستشو گرفتم و جوری سمت خودم کشیدمش که روی سینم پرت بشه و دقیقا همین اتفاق افتاد،سرشو بوسیدم و گفتم:
+نمیخوام آسیب بببینی،نمیخوام قلبت بشکنه،نمیخوام از دستت بدم و باور کن خیلی میترسم که از دستت بدم.برای همین نمیخوام یه نفر مثل منو دوست داشته باشی...تو لیاقتت بهتر از ایناس
تو سکوت اشک ریخت و گفت:
-من با دوست داشتنت مشکلی ندارم
باید داشته باشی،دوست داشتن به عشق تبدیل میشه و خب عاشق شدن واقعا مزخرفه!
نفس عمیقی کشید و سعی کردم به اشکاش بی توجه باشم تا اذیت نشم:
+یه روزی یه نفر رو میبینی،حس میکنی که با بقیه قرق داره و فرقش اینه که تو داری قلبت رو براش باز میکنی و حتی اگه تو یه دیوار دفاعی بزرگ بسازی و میلیون ها سرباز داشته باشی بازم اون شخص احمق به احمقانه ترین روش ممکن وارد زندگیت میشه و تو یه قسمتی از خودتو بهش میدی بدون اینکه اون شخص ازت بخواد و یه روزی اون شخص کار اشتباهی میکنه و به راحتی قلبتو زخمی میکنه وقتی به خودت میایی میبینی از شدت اشتباهات زیاد دیگه قلبی برات نمونده و اون لحظست که این جملات من یادت میاد و پشیمون میشی که قلبتو روی شخص اشتباهی باز کردی
لبخند کجی زد و اشکاش رو پاک کرد و گفت:
-فکر کنم برای گفتن این حرفا دیره خیلی وقته که قلبمو رو به تو باز کردم...ولی چرا خوبی های عشق رونمیگی؟
+چون...
حرفمو قطع کرد و گفت:
-چون نمیخوایی عاشقت بشم فقط بخاطر اینکه حسم یک طرفست...درسته؟
+جید...
با صدای زنگ گوشیم جید بیشتر ازم فاصله گرفت،جواب دادم و گفتم:
+چیه کاترین؟
-ز...زین باید...بیایی طبقه...پایین
از صداش فهمیدم که داره گریه میکنه اما چرا؟
+چیشده؟مگه قرار نبود از زیر زبون اون دختره حرف بکشین؟
-فقط بیا!
اون بین هق هق هاش داد زد و باعث شد بیشتر نگران بشم:
+باشه الان میام
YOU ARE READING
Don't Forget [Z.M]
Fanfictionبعضی چیزها ناخواسته از ذهنمون پاک میشن... ولی عشق حتی در فراموشی هم فراموش نمیشه! [Sexual Content+18]