۵۰)لمس ذهن

945 52 7
                                    


زین اخم کرد و رو به هری گفت:
-خب مثل اینکه همه کلیدا به هر واحدی میخورن،کسی فضولی اون یکی رو نباید بکنه
کارلوس خنده ریزی کرد و گفت:
-نترس کسی فضولی تورو نمیکنه
زین‌ لبخند کجی زد،یه کلیدو از بقیه جدا کرد و بقیه رو دست هری داد و گفت:
-بین خودتون پخش کنین
کای دستاشو توی جیبش فرو برد و گفت:
-به کدوم از بچه ها بگم بیان؟
زین نگاهی به ساختمون انداخت و گفت:
-به کسایی که اعتماد کامل دارم،بگو بیان،زیاد جا نداریم
مدیسون با کنجکاوی پرسید:
-مگه نگفتی توی هر طبقه سه واحده؟
زین دستمو گرفت و گفت:
-بدیش همینه،هر واحد خیلی کوچیکه
بعد بهم نگاهی انداخت و گفت:
-ما بریم؟
سرمو به نشونه تایید تکون دادم،همونطور که دستمو گرفته بود،منو دنبال خودش کشوند،به اطرافم‌ نگاهی کردم تا مطمئن بشم جکسون یا کسه دیگه ای دنبالمون نیست.
زین در اصلیو باز کرد و جلومون یه لابی نه چندان بزرگ پر از خاک بود،زین آروم خندید و گفت:
-اگه بچه ها بیان،خدا میدونه اینجارو به چی تبدیل میکنن،تازه زیرزمین هم داره
+منظورت چیه؟
-خودت میفهمی
شونه هامو بالا انداختم و وقتی سوار آسانسور شدیم گفتم:
+جامون امنه؟
-مطمئن باش
بهش لبخند زدم،چون میدونستم جامون امن نیست ولی اون نمیخواد که استرس داشته باشم،حس میکنم دارم دیوونه میشم انگار همش یه نفر دنبالمه
زین دستمو به آرومی فشار داد،بهش نگاه کردم تا ببینم چی میگه
ولی چیزی نگفت،به سرتاپام نگاهی انداخت و لبخند زد.
انتظار داشتم الان منو سمت دیوار آسانسور هل بده و شروع به بوسیدنم کنه،ولی فقط منو بین بازوهاش برد.
در آسانسور به کندی باز شد،سمت یکی از درا رفتیم و زین با همون کلید،قفل درو باز کرد.
در با صدای گوش خراشی باز شد،اینجا چقدر قدیمیه؟
قبل زین وارد خونه شدم و به اطرافش نگاه کردم،زین در رو بست و گفت:
-میدونم همیشه تو پر قو بودی و به اینجور جاها عادت نداری ولی...
+خفه شو برام مهم نیست کجام،فقط تو اینجا بمون
لبخندی زد و وارد یه اتاق شد خودشو روی تخت پرت کرد و گفت:
-خوبه حداقل یه تخت خوب داره
+اگه بد بود مگه فرقی میکرد؟
نیشخندی زد و گفت:
-میشکست
سرمو پایین انداختم و آروم خندیدم.
رفتم جلوی آیینه قدی،کاپشنم رو در آوردم و شروع به باز کردن گیس موهام کردم.
میتونستم زینو توی آیینه ببینم که تمام مدت داشت بهم نگاه میکرد،آروم پاشد و پشتم قرار گرفت.
از توی جیبش گردنبندمو در آورد،با دیدنش لبخند زدم.
موهامو کنار زد و برام به آرومی انداختش،فقط یه کم زیادی کارشو‌ آروم
انجام میداد،انگشت هاشو پشت گردنم کشید و باعث شد بلرزم.
لبشو به آرومی روی گردنم گذاشت و نفس داغشو بیرون داد،قسمت شونه لباسمو پایین کشید و بوسه خیسی روش به جا گذاشت،سرمو عقب بردم و خودمو کاملا به بدنش چسبوندم.
از توی آیینه بهم نگاه کرد و گفت:
-نمیدونی چقدر دلم میخواد لمست کنم...فیزیکی نه میخوام ذهنتو لمس کنم،میخوام هرچیزی که توی ذهنته رو بفهمم چیزایی که حتی خودت هم نمیدونی،میخوام اینقدر پیش برم تا یکی بشیم،دیگه من و‍ تویی نباشه...میخوام فقط "ما" باشیم
اون میتونه فقط دهنشو باز کنه و منو با تک تک جملاتش بکشه و زنده کنه،برگشتم و بغلش کردم،اینقدر محکم که متوجه بشه منم همینو میخوام.
***
+اینجا شبیه کلاب شده
کاترین خندید و گفت:
-چون نصفشون رو از کلاب پیدا کردیم
خندیدم و روی صندلی کنار بار نشستم،کای دستشو زیر چونش گذاشت و گفت:
-اگه زیرزمین رو قبلا میدیدین،الان این تغییرات رو باور نمیکردین
+خیلی داغون بود؟
-داغون؟فکر کنم آدم مرده هم پیدا میشد اینجا
-زین!زین!
صدای فریاد هری از طبقه بالا میومد،کاترین اخم کرد و گفت:
-یعنی چیشده؟
بلند شدم و از پله ها بالا رفتم،هری با قیافه هیجان زده توی لابی سرگردون بود،با دیدنم پرسید:
-زین کجاست؟
+اوم...حمومه،چی شده؟
کای‌ کنارم اومد و با تعجب به هری نگاه کرد و گفت:
-نگو که بازم سر ماموریت های تکی خرابکاری کردی؟
هری بهش اخم کرد و گفت:
-خفه شو،یه چیز خوب براتون آوردم
+چی؟
هری نیشخند زد و گفت:
-میبینینش
کاترین اومد جلوی هری و با لحنی که تاحالا ازش نشنیده بودم گفت:
-مسخره بازی در نیار،دهنتو باز کن بگو چیه؟
هری چشماش درشت شد و خنده آرومی کرد و گفت:
-هروقت دیگه نصفم نبودی،سرم داد بزن
کاترین خواست یقه هری رو بگیره ولی کای گرفتش و گفت:
-اه کت اروم باش
کاترین اخم کرد و گفت:
-به قدم توهین کرد
+هری میشه لطفا بگی
-خب من سر ماموریت بودم برای همون سنگ ده میلیون دلاری،ولی یکی قبل من اونجا بود و قصد برداشتنش رو داشت...یه دختر،اینقد حرفه ای کارشو انجام میداد که محو تماشاش بودم،ولی وقتی منو دید هل شد،فکر نمیکرد مثل خودش باشم...خواست فرار کنه ولی پاش بین لیزرا رفت و زنگ خطر به صدا در اومد،دو نفر بهمون حمله کردنو اون شونش تیر خورد
+خب؟چیکارش کردی؟
-بهش کمک کردم و با خودم اوردمش اینجا
کای با صدای بلندی داد زد و گفت:
-چه غلطی کردی!؟
+کای شاید یه چیزی توش دیده
-چرت میگه
هری شونه هاشو بالا انداخت و گفت:
-خودت میبینیش و بعد میفهمی چی میگم

Don't Forget [Z.M]Onde histórias criam vida. Descubra agora