سرمو به دیوار سیمانی و سرد اونجا چسبوندم،اون به چه حقی منو زندونی میکنه؟عوضی ازش به معنای واقعی کلمه متنفرم.
اون پیراهن بلند داشت اذیتم میکرد،میخوام تو تنم جرش بدم چرا اینقد تنگه؟یعنی جکسون اومده اونجا؟لعنتی اگه با بقیه بچه ها و تجهیزات اومده باشه چی؟اگه بفهمن چیکار میکنن؟منو میکشن؟
با صدای باز شدن در سرمو بالا گرفتم،کاترین با یه لبخند قشنگ وارد شد و گفت:
-بیا بیرون
بدون ترید زود بلند شدم و از اون خراب شده بیرون اومدمو گفتم:
+گذاشت بیام بیرون؟
-اره باهاش حرف زدم
لبخندی زدم و بغلش کردم،کاترین تنها کسیه که تغییر نکرده،آروم از بغلش بیرون اومدم،عجیبه که بعد چندساعت زین راضی شد ولم کنه،ولی خب الان خیلی راحت میتونم همه چی رو به جکسون بگم و کارشو تموم کنم.
+خب کت میشه راه خروجو نشون بدی نمیخوام جایی باشم که اون زین لعنتی هست
-چی؟
+میخوام برم،مگه اون نزاشت که برم؟
سرشو انداخت پایین و با ناراحتی گفت:
-نه
فاک بهش،یعنی چی؟
+اوم...پس چرا گذاشت بیام بیرون؟
-ببین بهش گفتم که تو به کسی نمیگی راجع به ما،قول دادم از طرفت
+عاها و برای همین گذاشت بیام بیرون خب به کسی نمیگم حالا میشه برم
چهرش بیحالت بود:
-بئاتریس اون یه شرط گذاشت
+چه شرطی؟
میتونستم استرس رو توی تمام وجودم حس کنم
-اینکه براش کار کنی
حالا بجای استرس یه اتیشی توی وجودم شلعه ور شد،ازش متنفرم،اون میخواد انتقام بگیره؟اخه انتقام چیو؟یا شاید هم فقط روانیه
+نمیکنم
-بئاتریس میکشتت،نمیزاره با دونستن اینکه ما کیم پاتو توی کوچه و خیابون بزاری
هوم منو میکشه؟
+برای همین میخواد جز شما بشم تا نتونم لوتون بدم؟
-آره
عوضی باهوش،اگه خودم یه کاری کنم،پام گیره اما اگه یه دختر معمولی باشم...ولی اون که نمیدونه من کیم
+باشه قبول
-واقعا؟
+چیه؟
-فکر نمیکردم به همین راحتی ها قبول کنی خلاف کنی
+من نمیخوام بمیرم
درواقع ترجیح میدم بمیرم تا اینکه برای اون عوضی کار کنم ولی مجبورم،حس میکنم میتونم کار این پرونده رو تموم کنم و اینم تازه شروعشه
***
-خب بی خوش اومدی
کارلوس با لبخند اینو بهم گفت،همشون یه جوری سعی دارن منو خوشحال کنن ولی خب من اصلا ناراحت نیستم،بلکه خوشحالم چون میتونم جلوی زین و این گندکاریاشو بگیرم
لیوانای مشروب رو بهم زدیم،با صداش یاد قدیم افتادم،کاترین حق داشت که بهم چیزی نگفت،اونوقت تمام اون لحظه ها خراب میشد،حداقل یه خاطره خوبی شدن
با ورود زین به اتاق تقریبا همه خفه شدن،امروز علاوه بر خودمون،تو این ساختمون با خیلیا دیگه آشنا شدم و فهمیدم خیلی از کسایی که کارای بد میکنن،بد نیستن البته این موضوع راجع به زین صدق نمیکنه.
با اخم بهمون نگاه کرد و گفت:
-بجای اینکه باهاش مشروب بخورین،بهش یاد بدین چجوری زنده بمونه تا تو ماموریت هفته بعد به فاک نره
اوه واقعا؟لازم بود گند بزنه به خوشیمون؟شعت یاد بدن چجوری زنده بمونم؟من به اندازه کافی بلدم،یکسال فاکی جکسون همینو بهم یاد داد،ولی خب چیزی نمیدونن پس...
هری نیشخندی زد و گفت:
-ما کار داریم،خودت بکن
زین اخم کرد و گفت:
-من شبیه کساییم که بیکارن؟
بعد به کای نگاه کرد و گفت:
-کاره خودته
کای تقریبا فریاد زد:
-چــــی!؟
اوه اینقد براش وحشناکه که باهام یک هفته تمرین کنه؟
زین اومد نزدیک تر و گفت:
-فکر کنم کاملا شنیدی چی گفتم،تو باهاش تمرین میکنی،همینجا،از همین امشب
و بعد منتظر نموند کای چیزی بگه و رفت،کای با عصبانیت لبشو توی دهنش برد و بلند شد،بهم نگاه کرد و گفت:
-بیا بریم
+الان؟
صداشو بالا برد و گفت:
-اره همین الان،بهتره زودتر تموم بشه
اصلا تو یک هفته کی یاد میگیره از خودش دفاع کنه
با بی میلی پاشدم و بعد خداحافظی با بقیه دنبالش رفتم،از پله ها بالا رفت و وارد یه اتاقی شد که در بزرگی داشت،من بعد اون وارد شدم و به اطراف نگاه کردم.
اونجا چندتا کیسه بوکس و وسایل بدنسازی بود و طرف دیگش روی میز انواع اسلحه بود.
کای برگشت و گفت:
-لطفا بگو که بلدی چهار تا مشت و لگد بزنی
+نگران دفاع شخصی نباش،اونو خوب بلدم
ابروهاش توهم رفت و گفت:
-اها اونوقت چجوری؟
+اممم...زین...اون موقع باهام بوکس کار میکرد و بعد...خودم ادامه دادم
ابروهاشو بالا داد و زیر لبی یه چیزی گفت که متوجه نشدم
یکی از هفت تیرهارو برداشت،و گفت:
-خب خوب توجه کن چجوری دستم میگیرم و به حرکاتم با دقت نگاه کن،یه اشتباه کوچیک باعث میشه تیرت خطا بره...
تمام مدت که داشت توضیح میداد و به صورت تئوری بهم میگفت چیکار کنم تقریبا حواسم نبود...اصلا حواسم نبود چرا باید گوش کنم وقتی ده برابر بهتر اموزش دیدم؟
-هی بی،حواست کجاست؟
بهش نگاه کردم،تفنگ رو سمتم گرفته بود،احتمالا ازم خواست شلیک کنم،سرمو تکون دادم و تفنگو با دست راستم گرفتم و با دست چپم زیرشو گرفتم،کای اروم گفت:
-خوبه،حالا هدف ها رو بزن
به تصویرهایی که اونور سالن بودن نگاه کردم و بعد نشونه گیری،شلیک کردم...درست توی قلب
چشم های کای تقریبا درشت شده بود،اخم کرد و گفت:
-یادمه من اولین بار به عقب پرت شدم وقتی شلیک کردم
اروم خندیدم،خب نباید بهم شک کنه،پس برای بار دوم،اونورتر از هدف رو زدم و همینجوری ادامه دادم.
با صدای جیغ بلند یه دختر از جام پریدم و باعث شدم تیر سمت دیوار بره،کای اخم کرد و گفت:
-نزار چیزی حواستو پرت کنه،فکر کن اون دیوار یکی از مائه که اگه تیرت خطا بره یکی از دوستاتو میکشی،هرچند برات مهم نیست
واقعا میخواد دوباره این بحثو شروع کنه،بدون توجه به جمله اخرش گفتم:
+اون صدا چی بود؟
-به اینجور چیزا عادت کن
تفنگ رو روی میز انداختم و گفتم:
+دیگه خسته شدم،مرسی بابت راهنماییات
امیدوارم متوجه شده باشه که بهش تیکه انداختم،به محض اینکه از در اونجا بیرون اومدم به یه نفر خوردم،سرمو بالا گرفتم،هری با اخم بهم نگاه کرد،دستاش خونی بودن،اوه پس اون صدا...
زین پشت سرش بود،بهم چشم غره رفت و گفت:
-هری تو فعلا برو،من یکم کار دارم
هری سرشو تکون داد و از پله ها رفت پایین،زین بهم نزدیک تر شد و گفت:
-دنبالم بیا
اون جلوم راه افتاد،هوم چرا باید دنبالش برم؟که منم بکشه؟
برگشت وقتی دید سرجامم گفت:
-هنوز متوجه نشدی وقتی یه چیز میگم باید انجام بدی؟
چزا اینقد مغرور و بی احساس شده،خودخواه عوضی،اه دارم از تنفر منفجر میشم،دست به سینه وایسادم و گفتم:
+نه نشدم
خنده عصبی کرد و گفت:
-پس یه کاری میکنم که متوجه بشی
با قدم های بلند و سریع سمتم اومد،دستشو پشت گردنم گذاشت وبا فشار انگشت شصتش زیر گوشم،پاهام کاملا شل شد،منو جلو هل داد و وارد یه اتاق شدیم،سعی کردم دردمو نشون ندم،ولی میتونم ترسمم نشون ندم؟
KAMU SEDANG MEMBACA
Don't Forget [Z.M]
Fiksi Penggemarبعضی چیزها ناخواسته از ذهنمون پاک میشن... ولی عشق حتی در فراموشی هم فراموش نمیشه! [Sexual Content+18]