۴۶)اشتباهات

901 57 0
                                    


میتونستم ضربان شدید قلبمو حس کنم،طوری که انگار هر لحظه امکان داره از بدنم بیرون بیاد،زین خندید و گفت:
-کشتن بهترین چیزه برات،من که گفتم باهات چیکار میکنم
وقتی اون حرفاش تو ذهنم تکرار شد،کمبود اکسیژن رو اطرافم حس‌ کردمو به اشکام اجازه ی سرازیر شدن دادم،زین اسلحشو کنار گذاشت و دستشو توی جیب ژاکتش برد و یه کاغذ بزرگ در آورد و با پوزخند شروع به خوندش کرد:
-جکسون اِسنو:موسس و رییس سازمان غیردولتی مبارزه با جرم؟
بهم نگاه کرد و سرشو تکون داد،ادامه داد:
-پوشش:رییس شرکت بازرگانی
اینارو از کجا گیر آورده؟لعنت بهش
خنده ریزی کرد و گفت:
-خب پس وقتی گفتی برای‌دوست پسرت کار میکنی منظورت این بود که جاسوسی
+زین ببین،من داشتم میومدم پیشت تا همه چیو بگم...ببین لباس تنم نیست،داشتم لباسامو عوض میکردم
به بدن نیمه لختم نگاه کرد،و به قدری بهم نزدیک شد که گرمای‌ بدنشو حس میکردم،آروم گفت:
-مطمئنی؟من که حس میکنم داشتی به اون دوست پسرت میدادی
سرمو انداختم پایین،دیگه هرچی میخواد بشه،برام مهم نیست،اخر همه اینا مگه‌ مرگ نیست؟
لبمو خیس کردم و گفتم:
+من وقتی عصبی شدم یه تصمیم مسخره گرفتم و فرار کردمو بهش گفتم...همه چیو
چشماش درشت شد و فریاد زد:
-چه غلطی کردی؟
نمیدونست؟وای لعنتی به فاک رفتم
+بهش آدرس‌خونت رو هم دادم
صدای نفس های نامنظمش مثل رادیویی بود که خراب شده،دستشو توی موهاش کرد و لبشو با عصبانیت گاز گرفت و گفت:
-و داشتی میومدی بگی که چه گوهی‌‌خوردی؟
دیگه داره زیادی همه ی حق رو به خودش میده،صدامو بالا بردم و گفتم:
+آره چون فرداشب قراره همه رو بکشه،من از اول اینکارو قبول کردم چون فکر میکردم فقط قراره تو بمیری
برعکس چند دقیقه پیشش با ناراحتی گفت:
-یعنی داشتی منو بازی میدادی؟تمام حرفات و احساسات...
چی میگه؟چرا همه چیو بد متوجه میشه؟
بهش نزدیک شدم و صورتشو بین دستام گرفتم و گفتم:
+نه زین همشون واقعی بودن،چون تمام مدتی که پیشت بودم هیچی به جکسون نگفتم،نمیخواستم بمیری...تو یه اشتباهی کردی و باهام اونجوری رفتار کردی و منم یه اشتباه کردم و همه چی رو لو دادم...
دستمو پس زد و تقریبا هلم داد کنار،چجوری دوباره اعتمادشو به دست بیارم؟
-اره همیشه یه اشتباه احمقانه،همه چی رو تغییر میده
گوشیشو از توی‌ جیبش درآورد و شماره یه نفرو گرفت بعد چند ثانیه شروع به حرف زدن کرد:
-کای...آره حدسمون درست بود و یه چیز بدتر...مارو لو داده...نگران نباش فقط اون خونه رو خالی کن همه رو ببر،خودتون هم ترجیحا از لس آنجلس برین...باشه،مراقب باشین
گوشیو قطع کرد و توی جیبش گذاشت،بدون کوچیکترین حرفی بهم نگاه کرد،دوباره بهش نزدیک شدم،باید دوباره تلاش خودمو بکنم.
دستشو با تردید گرفتم و آروم گفتم:
+نمیتونم‌قول بدم که‌ همه این مشکلات رو حل میکنم ولی بهت قول میدم وقتی که قراره با این مشکلات رو به رو بشی تنها نیستی و من طرف توهم
لبخند تلخی زد و گفت:
-اینم قسمتی از نقشته؟
واقعا دلم میخواد یه گوشه بشینم و‌تا مدت ها گریه کنم حیف که دیگه‌ اشکی باقی نمونده
+اگه الان برات خودمو بکشم هم بازم نظرت عوض نمیشه نه؟
-چطور انتظار داری به کسی که بهم خیانت کرده دوباره اعتماد کنم؟
مکثی کرد و با اخم گفت:
-برو یه چیزی بپوش،از اینجا میریم
نه‌،نه من نمیخوام باهات باشم...چون تو اینو‌ نمیخوایی
+کجا؟
فریادی شبیه غرش کشید و توی صورتم گفت:
-تو اینجا سوال‌ نمیپرسی،و توی هیچی هم دخالت نمیکنی،هرکاری هم بهت میگم‌انجام میدی
بغضمو قورت دادم و یه قدم عقب رفتمو گفتم:
+ب...باشه
لعنتی اگه این اولشه،آخرش قراره چجوری باهام رفتار کنه؟
***
اخه چرا امریکای مرکزی؟
جایی بدتر از پاناما وجود نداشت؟
کاش میتونستم بهش فحش بدم،ولی خب اگه اینکارو کنم فقط همه چیو بدتر میکنم.
ماشین رو کنار خیابون نگه داشت و بهم اشاره کرد پیاده بشم،وسایلمو برداشتم و همونکارو کردم،به اطرافم نگاه کردم تا بفهمم کدوم خونست،زین شروع به راه رفتن سمت ساحل کرد و منم دنبالش رفتم،میخواییم تو ساحل بمونیم؟چرا هیچ زری نمیزنه؟
جلوی در خونه ای وایساد تقریبا دویست متری با دریا فاصله داشت،به نظر خیلی بزرگ نمیومد پس این یعنی جلب توجه‌ نمیکنه.
در خونه رو باز کرد و زیرلب گفت:
-برو تو
انگار اگه نمیگفت نمیرفتم،وارد خونه شدم و به اطرافش نگاه کردم،چقدر بامزست
زین پشت سرش در رو بست و بعد قفلش کرد،وات د هل؟
+چرا قفل کردی؟
-مگه من‌ نگفتم سوال نپرس؟
لعنت بهت زین،میتونم خیلی راحت بکشمت
+کدوم اتاق‌ ماله منه؟
نگاهم کرد و یه ابروشو بالا برد،اه مسخره
+چیه؟میخوایی کلا خفه بشم؟
به در سمت چپش اشاره کرد،اخم کردم و واردش شدمو محکم درو پشت سرم بستم،چرا چند ساعت پیش داشتم سعی میکردم تا دوباره بهم اعتماد کنه؟
ازش متنفرم و بیشتر از اون از خودم متنفرم.

Don't Forget [Z.M]Where stories live. Discover now