*فلش بک*
د.ا.ن بئاتریس:
به راهرو خالی با نا امیدی نگاه کردم،پس کجان؟
+زین؟
ایندفعه بلندتر صداش زدم ولی باز هم جوابی نگرفتم،نکنه رفته باشن بیرون؟یعنی من ده دقیقه این تو دنبال هیچم؟
با عصبانیت برگشتم تا از همون راهرو بیرون برم ولی راه برگشتی ندیدم...فقط آتیش بود!
چرا این آتیش لعنتی اینقد منو دوست داره؟
دستمو روی قلبم فشار دادم و بخاطر دردش سرفه کردم،با سرعت به سمتی که آتیش نبود دوییدم،باید یه خروجی دیگه باشه.
با دیدن راه پله ای که با کمی فاصله ازم اونجا بود لبخند زدم،سمتش دوییدم ولی وقتی دیدم بهتر شد یه نفرو دیدم...جکسون؟
بهم لبخند زد و گفت:
-اوه عزیزم تو واقعا داری تلاش میکنی!بزار کمکت کنم
+من به کمکت نیازی ندارم!
اینقد بلند فریاد زدم که خودم با صدام شوکه شدم،مطمئنم آتیش وجودم از این آتیشی که داره ساختمون رو میسوزونه داغ تره.
-اوه چرا داری!چون ساختمون تا پنج دقیقه دیگه رو سرت میریزه
+حاضرم بمیرم تا بزارم تو کمکم کنی
خنده بلندی سر داد و از بغل راه پله کنار رفت،به پایین راه پله اشاره کرد و گفت:
-باشه برو
با تردید سمت راه پله رفتم ولی با دیدن کایلا پایینش اخم کردم،اون با نیشخند از پله ها بالا اومد و اسلحه ای که دستش بود رو سمتم گرفت،رو به جکسون گفت:
-مطمئنی که میخوایی بکشمش؟
بخاطر اینکه هیچ حرکتی نکردم تعجب کردم انگار میخواستم...ولی نمیتونستم.
سرگیجم هرلحظه شدیدتر میشد طوری که اطرافم مثل موج تکون میخورد.
جکسون منو سمت خودش کشید و گفت:
-نه!
کایلا با عصباینت گفت:
-احمق!چرا نمیفهمی اون بئاتریسی نیست که میشناختی،هیچوقت نبود
صداها هر لحظه داشت ناواضح تر میشد ولی با تمام تلاشم خودمو روی پام نگه داشتم.
جکسون منو کنار زد و با لگدی کایلا رو از پله ها پایین پرت کرد ولی قبل اینکه از نظرم محو بشه با کشیدن آستین لباسم منو با خودش سمت تاریکی برد.
*زمان حال*
د.ا.ن زین:
از روی تخت بلند شدم و سعی کردم به درد پام بی توجه باشم،ابروهامو بهم گره زدم و رفتم سمت در،ولی جید زودتر از من حرکت کرد و جلوی در قرار گرفت،معلومه که زودتر حرکت میکنه،اون پاش چلاق نشده!
-چیشد؟کجا؟
+کاترین به نظر عصبی میومد و یه جورایی نگران و ترسیده،باید برم پایین
سرشو تکون داد از روی مبل ژاکت چرمشو برداشت و گفت:
-منم میام
در رو باز کرد و بازومو گرفت تا بهم کمک کنه راه برم...اون زیادی محافظه کاره؟یا واقعا اوضاع پام داغونه؟
از پله ها پایین رفتیم و برخلاف انتظارم بچه ها بجای زیرزمین توی پذیرایی یه جا جمع شده بودن.
با ورودمون سراشون سمتمون برگشت،یکم از جید فاصله گرفتم و بعد رو به کای گفت:
+چیاینقد مهم بوده که منو بخاطرش تا پایین کشوندی؟پام داره بهفاک میره!
پوزخندی زد و همراه بقیه کنار رفتن با دیدن اون دختر مو بلوند مرموز اخم کردم ولی وقتی یکم سرشو سمتم مایل کرد تمام تنم لرزید!
به بقیه نگاه کردم تا مطمئن بشم این یه رویای مزخرفه ولی تنها مشکلش اینه که...زیادی شبیه واقعیته!
ESTÁS LEYENDO
Don't Forget [Z.M]
Fanficبعضی چیزها ناخواسته از ذهنمون پاک میشن... ولی عشق حتی در فراموشی هم فراموش نمیشه! [Sexual Content+18]