۸۰)ترسو

560 35 1
                                    


در حالی که به غروب خورشید نگاه میکرد گفت:
-مرسی که منو باز آوردی به این دشت،تو روشنایی قشنگ تره
+روی روشن همه چیز قشنگ تره
بهم نگاه کرد و خندید،بهش نزدیکتر شدم و گفتم:
+چیزی اینجا خنده داره؟
چشماش توی نور خورشید رنگ خاصی به خودشون گرفته بودن و نمیتونستم نگاهمو ازشون بگیرم.
-فقط یاد این افتادم که چقد ترسویی و خندم گرفت
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
+من ترسو ام؟دختر جوک نگو
درست رو به روم قرار گرفت و گفت:
-آره‌ تو ترسویی...حتی از بوسیدن من میترسی
لبخند روی لبم ماسید و اخم کردم،متنفرم از اینکه این ویژگی رو داره که همه چیو میفهمه ولی خب همینه که خاصش کرده،نگاهشو‌ ازم گرفت و گفت:
-حتی این سکوتت ثابت میکنه که ترسویی،فقط میتونی بگی که حوصله منو نداری و میخوایی که ولت کنم
تسلیم شدم و بالاخره گفتم:
+آره ترسوام،و نمیدونی چقدر دلم میخواد همه حرفایی که از گفتنشون میترسم رو بشنوی!
سمت صورتم خم شد و گفت:
-فکر کنم میشنوم و‌ فکر کنم برام مهم نیست که بهم اهمیت نمیدی
+بهت اهمیت مید...
با خندش حرفمو قطع کرد و گفت:
-فکر میکنی و به موقعش میفهمی که اهمیت نمیدی
بهم نزدیکتر شد طوری که نفساش تا عمق پوستم فرو میرفت و بعد درحالی که به لبام زل زده بود گفت:
-خوشبختانه،من اصلا نمیترسم
با طعم لبای شیرینش لرزیدم و با عطشی که نمیدونستم از کجا اومده بود،عمیق تر بوسیدمش.
بدون اینکه تماس لبامون رو قطع کنم،کمرشو گرفتم و وادارش کردم تا روی رونم بشینه.
وقتی زبونمو روی گردنش کشیدم،ناله کرد و موهامو از پشت کشید.
دستمو از زیر بلوزش رد کردم و پوست نرمشو چنگ زدم،به لبای قرمزش نگاه کردم و بوسه نرمی روش گذاشتم،اما اون با تکون دادن خودش روم عکس العمل نشون داد انگار یه چیزی فرار از بوسه نرم میخواست.
خب من با این مشکل ندارم،فقط با مغز و منطقم مشکل دارم همینطور اون عذاب وجدان مسخره...
ولی لعنتی چندوقت بود این حسو نداشتم!؟
***
لعنت بهت جید،ببین باعث شدی چیکار کنم!؟
دیوونه شدم؟چرا اونو سرزنش میکنم؟کسی که باید سرزنش بشه منم.
-زین؟
با شنیدن صدای کاترین از سرویس بهداشتی بیرون اومدم و وقتی بهش نگاه کردم حس بدی بهم منتقل شد،چرا حس یه خیانتکار رو دارم؟
با لبخند بهم نگاه کرد و گفت:
-دیشب کجا بودی؟
نکنه از جید پرسیده و اون راستشو گفته باشه؟شاید داره امتحانم میکنه
سعی کردم به ریسک حرفم اهمیت ندم و فقط گفتم:
+خونه مامانم
وقتی حالت صورتش تغییری نکرد خداروشکر کردم که چیزی نمیدونه.
-میدونی جید کجاست؟از دیروز صبح ندیدمش
به دروغ گفتم:
+چرا باید بدونم؟
شونه هاشو بالا انداخت و گفت:
-آخه این چندوقت خیلی دور و بر هم میپلکین!
سعی کردم بی تفاوت به نظر بیام ولی وقتی در بدون تقه ای باز شد،استرس کل وجودمو فرا گرفت.
جید با دیدن کاترین تو‌ اتاق لبشو روی هم فشار داد طوری که‌انتظار نداشت اینجا باشه،کاترین چشماشو ریز کرد و گفت:
-من ۲۴ ساعته دنبالتم اونوقت باید اینکا سروکلت پیدا بشه؟تو اتاق زین؟
جید در حال کندن ناخن هاش بود و لکنت گرفته بود،پس زود جمعش کردم و گفتم:
+من بهش تکست دادم تا بیاد
جید بهم‌ نگاه کرد ولی نه با تعجب انگار متوجه دروغ شده بود،کاترین ابروشو بالا داد و گفت:
-اها‌ اونوقت چرا؟
+براش یه ماموریت توی اداره پلیس دارم
جید تقریبا داد زد:
-چــی؟
کاترین خندید و گفت:
-نترس ماهم میاییم دیگه...
و بعد رو به من کرد و پرسید:
-درسته؟
+احتمالا...ولی فقط یکی باهاش میره
کاترین سرشو تکون داد و‌ با کنجکاوی پرسید:
-حالا چرا اداره پلیس؟چیزی شده؟
+آره یه اتفاق مزخرف افتاده

Don't Forget [Z.M]Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt