به نقطه مبهمی زل زده بودم و تو ذهنم ساعتو بررسی میکردم...چقدر شده که رفته؟یک ساعت...دو ساعت...سه ساعت...
با صدای باز شدن در سرمو بالا گرفتم،کای با اخم بهم نگاه کرد و گفت:
-چرا تو آدم نمیشی؟
خدا شروع شد!
نزدیکتر شد و با همون لحن پدربزرگ مانندش ادامه داد:
-جدی جدی گذاشتی بره بیرون...فکر کردم همین اطرافه ولی اینطور به نظر نمیاد
چشمامو ریز کردم تا دیدم بهش بهتر بشه و گفتم:
+تمومش کن لطفا...الان سرزنش کردن من چه فایده ای داره؟
شونه هاشو بالا انداخت و با تمسخر گفت:
-چجوری بهش اعتماد کردی؟اگه رفته باشه...
با دیدن بئاتریس تو چارچوب در ابروهامو بالا دادم و غیر مستقیم به کای اشاره کردم تا خفه بشه...کای برگشت و با دیدن بی صداشو بالاتر برد و گفت:
-گفتی میری یه هوا بخوری...سه ساعت کدوم گوری بودی؟
بلند شدم تا مراقب کای باشم یه وقت یه چیزی نگه تا بئاتریس عصبی بشه.
بی خنده ریزی کرد و بعد انداختن کیف دستیش روی پاتختی گفت:
-زین اینجا خفه شده...تو کی هستی که باید بهت جواب پس بدم؟
کای با تعجب بهم نگاه کرد...بئاتریس داره بدتر میشه!
+بی تمومش کن لطفا...ما فقط نگرانت بودیم
چشم غره ای رفت که باعث شد استخونام بخاطر سردی نگاهش بلرزه،کای سرشو تکون داد انگار که از شوک در اومده و ادامه داد:
-مطمئن باش زین نمیخواد قلبتو بشکنه ولی حقیقت اینه که تو زیادی تغییر کردی و بیش از حد خودخواه و عوضی شدی
اوه...نه لعنتی ساکت باش،شاید حرفای دلم باشه ولی نمیخوام دل بی بشکنه
بئاتریس با لبخند یخی گفت:
-قلبم نمیشکنه چون چیزایی که گفتی حقیقته...ولی بدونکه درد آدم هارو تغییر میده
کای اخم کرد و بعد زدن تنه ای به بئاتریس از اتاق بیرون رفت.
بی نگاه پرمعنا ولی غیرقابل فهمی بهم انداخت و بعد مکث طولانی گفت:
-چرا عصبی نیستی؟
باید باشم؟
آب دهنمو قورت دادم و به تخت برگشتمو گفتم:
+چون خودم بیشتر گند زدم...ولی حداقل بهت اعتماد کردم،چرا تو اینکارو نمیکنی؟
نگاهشو ازم دزدید و بعد گرفتن پایین بلوزش،اونو از بدنش در آورد.
ابروهامو بالا دادم و منتظر موندم چیزی بگه ولی اون توی همون سکوت به سمتم حرکت کرد و با زانوش هاش روی تخت فرو اومد و بالاخره گفت:
-وقتی چیزایی میبینم که خلافه حقایق هستن،اعتمادم از بین میره...میگی دوسم داری ولی کمکم داره خلافش بهم ثابت میشه
سعی کردم روی چشماش تمرکز کنم تا روی بدنش،آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
+چی باعث شده فکر کنی دوست ندارم؟
بهم نزدیکتر شد و بازوهاشو به کنار سینش فشار داد و اینکارش باعث شد اونا کاملا بهم بچسبن.
به سختی نگاهمو به چشماش دادم و طوری که انگار منتظر این حرکت بود،سریع گفت:
-همش یه چیزو ازم پنهون میکنی،دیگه مثل قبل بهم اهمیت نمیدی و حتی وقتی کای اونطوری باهام حرف زد هیچی نگفتی
اشک توی چشمش باعث شد قلبم بلرزه و به همراهش غده اشکی لعنتی منم فعال بشه!
پشت گردنشو گرفتم و بعد وارد کردن فشار کوچیکی بهش،صورتشو به صورت خودم نزدیکتر کردمو لبامو روی لبش چسبوندم.
اون طوری همراهیم میکرد که انگار کاری جز این بلد نیست...با حس کردن مزه شوری روی لبم،چشمامو باز کردمو ازش جدا شدم.
اشک های بئاتریس صورتشو پوشونده بودن و لبش بخاطر وجود اونا برق میزد
+منو ببخش بئاتریس
لبخند کمرنگی زد و گفت:
-برای چی؟
+برای اینکه وارد زندگیت شدم
خنده ریزی کرد و با پشت دستش اشکاشو پاک کرد و گفت:
-خفه شو ولی راستش منم باید ازت هم تشکر کنم هم عذرخواهی
+بابت چی؟
-عذرخواهی بخاطر اینکه رفتارم مزخرف شده و تشکر برای اینکه تو باعث میشی احساس کنم...باعث میشی چیزایی رو احساس کنم که نمیدونم از کجا اومدن و چرا اومدن
+این احساسات...حس خوبی بهت میدن؟
به امید شنیدن جواب مثبت لبخند پر رنگی زدم،بئاتریس هم در مقابلم لبخندشو پهن تر کرد و گفت:
-آره...حس زنده بودن!
قبل اینکه بزارم نفسشو بعد حرفش بیرون بده،محکم بغلش کرد.
بلند خندید و باعث شد منم همراهش بخندم و اون لحظه حس کردم تک تک وسایل اتاق و دیوارها همراهمون به خنده افتادن.
و بعد چندین هفته حسش کردم...بئاتریس خودمو حس کردم.
*پنج روز بعد*
با اخم روی مبل تک نفره نشستمو رو به کارلوس گفتم:
+هوم چیشده؟
آرنجاشو روی زانوش قرار داد و گفت:
-امروز که بیرون بودم یه چندتا پلیس دیدم و قسم میخورم جوری بهم نگاه میکردن که میتونستم مثل یه نوزاد خودمو خیس کنم
اوه خدایا...چرا هیچوقت خبر خوبی نمیشنوم
+خب؟
دستشو بین موهاش که حالا روشن تر از قبل بود برد و گفت:
-نگران تو شدم...وضعمون از هرموقعی خطرناک تره و خب...تو خیلی تازگیا بخاطر کارای عروسی بیرون میری،مراقب باش
بلند شدم و بخاطر حرفش لبخند زدم،دستمو روی بازوش گذاشتمو گفتم:
+ممنون که به فکرمی ولی میدونی که مجبورم،باید علاوه بر کارای عروسی،کارای خونمو انجام بدم
خندید و پرسید:
-خونه ات...خوب شده؟
+عالیه!
وقتی سکوتشو بهم تحویل داد ازش فاصله گرفتمو گفتم:
+میرم یه سر پیش دخترا
سرشو تکون داد و من بلافاصله سمت اتاق خودم که تا یه مدت،دیگه اتاقم محسوب نمیشه رفتم.
در رو باز کردم و با صدای جیغ کاترین و بئاتریس از سر جام پریدم.
YOU ARE READING
Don't Forget [Z.M]
Fanfictionبعضی چیزها ناخواسته از ذهنمون پاک میشن... ولی عشق حتی در فراموشی هم فراموش نمیشه! [Sexual Content+18]