۷۰)ماه نهم

726 48 1
                                    


*نه ماه بعد*
دستمو روی اسمش که روی اون سنگ خاکستری رنگ حک شده بود کشیدم و لبخند کمرنگی زدم و زیر لبم گفتم:
+اگه نه ماه پیش ازم میپرسیدن بزرگترین آرزوت چیه،میگفتم میخوام تا ابد با دختری باشم که عاشقشم
نفس عمیقی کشیدم و به آسمون نگاه کردم و گفتم:
+ولی بعد غیرمنتظرترین اتفاق ممکن افتاد و تو‌ رفتی خیلی تلاش کردم که بیام پیشت اما اون دوتا دوستت همش مراقبمن و فهمیدم شاید سرنوشت من اینه،باید توی دنیای بدون تو زندگی کنم البته دیگه نمیشه اسمش رو دنیا گذاشت جهنم بهتره...پس بیخیال تقلب کردن شدم و الان در انتظار روزیم که دیگه نفس نکشم تا بتونم بالاخره ببینمت میدونی که از منتظر موندن متنفرم ولی اگه این انتظار به معنای تا ابد بودن با توئه،من تا ابد صبر میکنم تا یه ابدیت بزرگتر کنار تو داشته باشم
نفس‌ عمیقی کشیدم و دوباره به قبرش نگاه کردم لعنتی چه‌ بلایی داره سرم میاد؟
به آسمون نگاه میکنم و باهاش حرف میزنم به امید یه جواب تا صداشو بشنوم ولی هیچی...حتی‌توی خوابم هم نمیاد یعنی در این حد لیاقت عشقش رو نداشتم؟
-زین بیا بریم الاناست که بارون بیاد!
سمت صدای کاترین برگشتم،اون به یه درخت تکیه داده بود و خودشو جمع کرده بود تا گرمش بشه.
+باشه
بلند شدم و بالای سنگ رو بوسیدم و آروم گفتم:
+تولدت مبارک عشقم!
برگشتم و به سمت کاترین رفتم،لبخند کمرنگی زد و گفت:
-اگه بهشت اینقد ازمون دور نبود اون الان تقریبا پیشمون بود
کاترین دستشو روی گونم کشید و طولی نکشید تا بفهمم دارم گریه میکنم!
-متاسفم نمیخواستم...
+میدونی که دوست دارم براش گریه کنم
-ولی اون دوست نداره،اون دوست نداره ناراحت باشی
این حرفارو از کجاش در میاره؟
+لطفا همون حرفای قدیمی رو نزن،نکنه انتظار داری خوشحال باشم؟
-زین نه ماه گذشته!و تو هر روز داری بدتر میشی،یه روزت هم نشده که بدون فکر کردن به بی بگذره
صدامو بردم بالا و فریاد کشیدم:
+خب این مشکل منه تو که...
حرفمو قطع کرد و گفت:
-من نمیخوام بیشتر از این اذیت بشی،بی هم نمیخواد پس یه کم به خودت بیا
چشم غره رفت و برگشت تا از قبرستون بیرون بره،چرا نمیفهمه خواستش برام خیلی مشکله؟من دارم تمام تلاشمو میکنم ولی خوشحال بودن بدون اون...غیرممکنه
***
خودکار رو با عصبانیت روی اون دفترچه مزخرفی که مثلا قراره به قول کاترین خودمو باهاش خالی کنم،پرت کردم.
واقعا نوشتن حرفام چه تاثیری داره؟حالم بهتر میشه؟شاید از نه ماه پیش بهتر باشم ولی سه ماهه که هیچ تغییری نکردم،مثه یه آدم مرده شدم...
با صدای در،دفترچه رو بستم و گفتم:
+بیا تو
کاترین با خوشحالی وارد اتاق شد و گفت:
-ســـلام!
و بعد با قدم های بلند اومد سمتم،دستاشو از‌ پشت دور‌گردنم حلقه کرد و با لحنی که منو یاد بئاتریس مینداخت گفت:
-خب آقا مالیک بهمون افتخار میدن تا امشب توی ممهمونی کلوب همراهیمون کنن؟
بدون اینکه حالت صورتم تغییر کنه با قاطعیت گفتم:
+نه!
دستاشو کنار زدم و برای اینکه بیشتر از این ناراحتش نکنم گفتم:
+متاسفم کت ولی یاد رفته دفعه آخری که مست کردم چیشد؟
-اوم وقتی که کل اون ساختمون رو میخواستی به آتیش بکشی و یا وقتی که میخواستی خودتو بندازی زیر ماشین و یا وقتی که با چندتا پسر دعوا کردی؟کدوم منظورته؟
حرفش باعث شد خنده آرومی کنم ولی وقتی یادم اومد چرا اونکارا رو کردم خندم روی لبم خشک شد،کاترین دوباره نزدیکم اومد و گفت:
-یالا زین بخاطر من بیاد تا یه کم روحیه ات عوض بشه راستی یکی از دوستام هم میاد
+خب باشه فقط نزار مست کنم
نیشخندی زد و گفت:
-میدونی انتظار داشتم بدون بئاتریس به یه عوضی تبدیل بشی که هرشب با یه دختره ولی تو دقیقا برعکسش شدی دارم شک میکنم که اصلا زینی یا نه؟
+خب بئاتریس قسمتی از زینی که میشناختی رو با خودش برد ولی انگار عوضی بودن بهتر از درد کشیدن و افسردگیه،شاید بخاطر همینه که آدمای خوب زودتر جونشون رو از دست میدن چون اونا با درد رو به رو میشن...

Don't Forget [Z.M]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant