۲۴)پنهان کاری

1K 78 0
                                    


با صدای باز شدن قفل در لبخند کمرنگی زدم،خوبه حداقل میزاره بیام تو،نفس عمیقی کشیدم و در رو‌ باز کردم و وارد اتاقش شدم،اون مثل بچه ها روی تخت خوابیده بود و زانوهاش توی شکمش جمع بودن،با قدم های کوتاه سمتش رفتم روی تخت نشستمو دستمو روش کشیدم،هوم اولین باری که باهاش خوابیدم همینجا بود،کنارش دراز کشیدم و دستمو توی دستش گذاشتم،چشماشو آروم باز کرد،بیشتر از هر موقعی قرمز بودن،لبخند کمرنگی تحویلم داد،که انتظارشو نداشتم.
+خوبی؟
سوالم شاید بیش از حد مسخره به نظر بیاد ولی چیز دیگه ای به‌ذهنم نمیرسه حتی نمیدونم چطور دلداریش بدم
-بئاتریس،حالا چی میشه؟
+چیزی قرار نیست بشه کای
-قراره بشه،من دیگه کسی رو ندارم،چجوری سم رو تحمل کنم؟قراره هر دقیقه اذیتم کنه چون مامانی نیست تا جلوشو بگیره؟
+اون پدرته،همچین کاری نمیکنه
-تو حتی نمیتونی فکرشو کنی که اون میتونه چیکارا کنه
+منظورت چیه؟
-هیچی،مهم نیست
چرا هرکسی که اطراف منه مشکوکه؟چرا همه دارن از من یسری چیزهایی رو‌ قایم میکنن؟بهتره بگم چرا همه دارن یه چیز کوفتی رو از من قایم میکن؟
+کای...
-تنهام بزار
+نه کای‌ تو باید...
-لطفا بئاتریس تنهام بزار،تظاهر نکن برات مهمم
اوه پس فکر میکنه برام مهم نیست؟
+ولی تو برام مهمی
-همه میدونن این یه دروغه
قطره اشک کوچیکی روی گونش سر خورد،نشستم سره جام و گفتم:
+لطفا اینطوری فکر نکن...
-اینطوری فکر میکنم،چون اگه من برات مهم بودم مثل هرزه ها با دوستم روی هم نمیریختی
بازم اون کلمه؟حق با اونه،یا من دروغ میگم که برام مهمه یا هرزم که با دوستش روی هم ریختم ولی خب شاید هم مثل بدبخت ها هنوز نمیدونم چه حسی دارم
+باشه کای،هرطور دوست داری فکر کن
بلند شدم و رفتم سمت در ولی قبل اینکه‌برم گفتم:
+این هرزه هم ببخش که فقط داشت سعی میکرد حالتو بهتر کنه
***
شونه رو کنار گذاشتم و دستمو لای موهام بردم،تو آیینه به صورت پف کردم نگاه کردم اوه قراره تو پرام هم اینجوری باشم؟مثل جنازه ها؟
لعنتی حتی به کاترین نگفتم که میخوام برم شیکاگو،اگه پرام نیاد دیگه نمیتونم ببینمش،کای که نمیاد مطمئنا
ولی تو این موقعیت چجوری به کاترین بگم؟نمیخوام بیشتر ناراحتش کنم
لباس پوشیدم و رفتم بیرون،روی نیمکت جلوی خونه نشستم و‌ شماره کاترین رو گرفتم:
+سلام کت
-سلام
صداش یه خورده گرفته بود
+حالت بهتره؟
-اره
+کای چطوره؟
-نمیدونم ندیدمش
یعنی چی؟یعنی این چند روز تو اتاقش مونده؟
+میخواستم بپرسم پرام میایی؟
-نمیدونم
+اوم،فکر میکنم برای روحیت خوبه
-اره بابام هم همینو گفت
+میخواستم راجع به یه موضوعی باهات حرف بزنم
-بگو عزیزم
+اون موضویی که من نمیدونم چیه همونی که چند ماهه دارین ازم پنهون میکنین
اگه بهم بگه نمیرم شیکاگو،چون میفهمم شاید برای یکی ارزش داشته باشم
-اگه ما بهت چیزی نمیگیم بخاطر خودته من میخواستم بگم ولی زین و بعدش کای مخالفت کردن دلایلشون منطقی بود پس بهتره چیزی نگم بهت
+میدونی چقدر بده بدونی یه اتفاقی داره میوفته و دوستای صمیمیت بهت نگن چه اتفاقی ولی بجاش به یه پسری که چندماهه اومده بگن
-فراموشش کن بی،چیز مهمی نیست،ذهنت رو درگیرش نکن
چه عالی نگفت یا براش ارزش دارم که‌ نگفته یا ندارم...
+خب باشه فعلا
-خیلی دوست دارم
لبخدی زدم،با شنیدن صدای موتور سرمو بالا آوردم،زین بود
+من بیشتر
-خداحافظ
گوشیو قطع کردم و به زین‌ نگاه کردم،وقتی کلاهشو برداشت تونستم لبشو ببینم که خونی شده بود
متوجه من نشد،از موتور پیاده شد و دستشو روی جیبش گذاشت انگار میخواست از بودن چیزی مطمئن بشه،خون روی تیشرت کرمش از زیر ژاکت خودشو نشون میداد،یعنی بازم باخته؟
وقتی سرشو‌ بالا گرفت باهام چشم تو چشم شد،اخمی کرد و پاکتی که روی موتور بود رو برداشت و اومد سمتم
-بیا مال توئه
پاکت رو سمتم گرفت در حالی که همچنان اخم کرده بود
+این چیه؟
-پول
+پول برای چی؟
-اماندا بهم گفت چقدر اون شب بهش دادی،دستت درد نکنه اینم همون‌قدر، بگیر
+نمیخوام لازمش ندارم
-معلومه که لازمش نداری،من شاید یه‌بدبخت باشم ولی نمیخوام بهت بدهکار باشم تا بعد بازم بهم تیکه بندازی
اوه اون هنوز سر همون قضیه گیر کرده؟بهش نمیگم که الکی گفتم تا ازم فاصله بگیره چون ترجیح میدم ازم متنفر بمونه،ولی باتوجه‌ به حرفاش وقتی مست بود اون حتی از من بدش هم نمیاد چه برسه به‌ تنفر
بلند شدم و پاکت رو ازش گرفتم و گفتم:
+درسته تو اینقد بدبختی که عاشق من شدی!واقعا با خودت چه‌ فکری کردی؟
اخمش باز شد،انگار تعجب کرده،ولی بعد پوزخندی زد و گفت:
-مهم نیست قبلا چه حسی داشتم،مهم اینه که الان هیچ حسی بهت ندارم
مکثی کرد و گفت:
-اممم...و متوجه‌ ای که هیچ حسی نداشتن حتی از تنفر هم بدتره؟
ناخودآگاه نفسم گرفت،چرا باید همیشه حرف بدتر تحویلم بده؟
یعنی میشه همونطور که حرفای من الکیه مال اونم الکی باشه؟
راهشو کج کرد و رفت سمت خونش،چرا زندگی من باید از هر نظر افتضاح باشه؟

Don't Forget [Z.M]Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora