سعی کردم ذهنمو کنترل کنم تا منو وادار به اشک ریختن نکنه.
به کاترین نگاه کردم،پاهاش لرزید و روی زمین افتاد،سمتش رفتم و شونه هاشو بین دستام گرفتم تا بلندش کنم.
ولی از حالت عادی سنگین تر شده بود پس با صدای آرومی صداش زدم:
+کاترین؟
بعد اینکه سرشو بالا گرفت تونستم اشکاش رو ببینم که تمام صورتشو خیس کرده بودن،کمرشو گرفتم و با تمام قدرت بلندش کردم تا توی دید نباشیم،مقاومت کرد و پاهاشو روی زمین کشید و تقریبا فریاد زد:
-ولم کن،میخوام برم پیش کای
لعنتی ساکت!
دستمو روی دهنش گذاشتم و پشت یه ماشین کشیدمش:
-یکی اونجاست!
صدای مردی که اینو گفت باعث شد با اخم به کاترین نگاه کنم ولی از قیافش معلوم بود که براش مهم نیست.
آستین لباسشو کشیدم و همراه باهاش زیر پنجره ماشین خم شدم،دستشو جلوی دهنش گذاشت و بعد بستن چشماش آروم اشک ریخت،چه مرگشه؟داره عصبیم میکنه!
+کت،تمومش کن چیزی نشده
-اما تیراندازی شد،میترسم!
+نترس هیچی نشده
بهم نزدیکتر شد و ارومتر از قبل گفت:
-اگه کای...
+تمومش کن،کای خوبه!
سرش داد زدم و حرفشو قطع کردم،سرشو پایین انداخت و دیگه چیزی نگفت.
ولی من واقعا نگرانم،اگه چیزیشون شده باشه چی؟این ایده جدا شدن مزخرف بود،باید برم پیششون!
به محض بلند شدنم صدای تیراندازی هم همراهم بلند شد و پنجره های ماشین توی یک صدم ثانیه به سمت پایین سقوط کردن.
کاترین جیغ کشید و دستشو روی سرش گذاشت،لعنتی کاش اینجا نبود.
اسلحمو از پشت شلوارم برداشتم،کمی بلند شدم تا تیراندازی کنم ولی با هجوم گلوله هایی که سمتم میومدن دوباره مجبور شدم به سمت پایین برگردم.
کاترین به شونم ضربه ای زد و گفت:
-سوار همین ماشین بشیم!؟
بخاطر ایده اش لبخند زدم،دستمو از بین شیشه های شکسته رد کردم و در رو باز کردم به کاترین اشاره کردم تا اول وارد بشه و بعد خودم وارد شدم.
سرمونو تا حد امکان پایین گرفتیم و مطمئنم اگه اونا یکم نزدیکتر بیان گلوله هاشون به مغز ما برخورد میکنه.
با استفاده از همون کلک همیشگی اون ماشین قدیمی رو روشن کردم و با سرعت ازشون دور شدمو سعی کردم به گلوله هایی که درحال سوراخ کردن پشت ماشین بودن توجه نکنم.
از تو آیینه به عقب نگاه کردم و وقتی دیگه اثری ازشون ندیدم لبخند زدم.
-زیـــن!
با فریاد کاترین چشممو به رو به رو دوختم ولی دیگه دیر شده بود و کسی که تا چند ثانیه پیش جلومون بود الان توسط من زیر گرفته شد.
پامو روی ترمز گذاشتم،کاترین با تعجب گفت:
-کی بود؟
از ماشین پیاده شدم تا کسی که زیر گرفتم رو ببینم و وقتی اون ماسک رو دیدم خیالم جمع شد.
کاترین پیاده شد و به اون جسد نگاهی انداخت،نفس عمیقی کشید و گفت:
-من هنوز نگرانم باید به کای زنگ بزنم
+خوبه همینکارو کن چون داری دیوونم میکنی
اخم کرد و اسلحش رو سمتم گرفت داره چه غلطی میکنه؟
اون دو تا تیر خالی کرد ولی نه سمت من،فقط اطراف من!
برگشتم و بغل اون جسد قدیمی حالا دوتا جسد دیگه بود،کاترین درحالی که موبایلش رو روی گوشش گذاشته بود سوار ماشین شد.
خواستم سمت ماشین برم ولی صدای بلند گلوله منو نگه داشت و به محض حس کردن سوزش دردناکی توی پام فهمیدم این صدای گلوله نبود که منو نگه داشت...خودش بود!
به سختی برگشتم تا به کسی که بهم شلیک کرد نگاه کنم و دیدن اون موهای بلوند براق بلند کافی بود تا بفهمم همون عشق عزیز جکسونه،هرزه!
کاترین با ترس پیاده شد و کنارم قرار گرفت و گفت:
-خدایا خوبی؟
دوباره به اون دختر نگاه کردم که حالا ثابت بود و فقط اسلحه رو سمتمون گرفته بود حدس میزنم یه قاتل حرفه ای نباشه...چون یه قاتل به دشمنش هیچ فرصتی نمیده.
با دیدن کای پشت سرش لبخندی کمرنگی زدم و طولی نکشید تا اون با ضربه ی آرنج کای به سرش نقش زمین بشه.
کاترین دستشو روی زخمم گذاشت و گفت:
-درد میکنه؟
سرمو به نشونه تایید تکون دادم،ولی بلند شدم و درحالی که لنگ میزدم سمتشون رفتم.
+هی اونا بهتون تیراندازی کردن یا شما بودین که...
با دیدن هری که مدیسون رو توی بغلش گرفته بود حرفم قطع شد،رنگه پوستش از حالت عادی سفید تر بود و لباش هم درست همون رنگ بود اما وسط سینش بخاطر وجود خون کاملا سرخ رنگ شده بود.
دوباره به هری نگاه کردم و تازه متوجه صورتش شدم و به جرئت میتونم بگم صورتش با اشکاش شسته شده بود.
کای گلوشو صاف کرد و گفت:
-بیایین بریم
کاترین سمت مدیسون رفت و برای بار هزارم توی امشب شروع به گریه افتاد و من لعنتی دوباره باعث شدم یکی از بین بره!باورم نمیشه...دوباره!
YOU ARE READING
Don't Forget [Z.M]
Fanfictionبعضی چیزها ناخواسته از ذهنمون پاک میشن... ولی عشق حتی در فراموشی هم فراموش نمیشه! [Sexual Content+18]