با دستپاچگی بلند شدم و گفتم:
+جید...بمون
سرجاش وایساد و بعد به آرومی برگشت،لبخند زد و خب میتونم به راحتی تشخیص بدم که به زور اینکارو میکنه!
-چیزی شده؟
بعد اینکه لبمو روی هم فشار دادم به بئاتریس اشاره کردمو گفتم:
+حدس میزنم تا الان با بی آشنا نشدی،نظرت چیه که...
وقتی سمتمون اومد حرفمو ادامه ندادم بدون اینکه نگاهی بهم بندازه اونور تخت نشست.
دستشو روی شکم بی گذاشت و گفت:
-خوبی عزیزم؟
برخلاف انتظارم بئاتریس لبخند پهنی زد و گفت:
-یکم درد دارم ولی خب فکر کنم عادی باشه
بعد چند دقیقه که فقط با نگاهای متعجب من به اونا و طوریکه باهم گرم گرفته بودن گذشت،از عمد سرفه کردم تا ساکت بشن.
جید بهم نگاه کرد و گفت:
-خوبی؟
به بی نگاه کردم و گفتم:
+نیم ساعت پیش بهم نگفتی که درد داری و میخوایی استراحت کنی؟
چشم غره رفت و بدون توجه به من حرفشو ادامه داد.
حق با هریه!من چرا نگهش داشتم وقتی ازم متنفره؟
جوری از سرجام بلند شدم که اونا جا خوردن،اتاقمو ترک کردم و سمت اتاق هری رفتم.
در زدم و منتظر جواب موندم ولی چیزی نشنیدم پس در رو باز کردم و وقتی هری رو خوابیده روی تخت دیدم لبخند زدم به لباسی که دستش بود توجه کردم،احتمالا لباس مدیسونه.
لعنتی کاش وضعمون این نبود و میتونستم برای مدی یه مراسمی چیزی بگیرم...به هرحال روح به همچین چیزی نیاز داره...آرامش!
در اتاقشو بستم و سمت اتاقم برگشتم ولی قبل اینکه در رو باز کنم جید اینکارو کرد،با دیدن من لبشو گاز گرفت و طوری که بئاتریس متوجه نشه در رو تا نیمه بست.
چند قدم هلم داد تا از اتاق فاصله بگیریم و بعد گفت:
-میدونی بئاتریس بهم چی گفت؟
با ذوق لبخند زدمو منتظر موندم جملشو ادامه بده:
-اون گفت که حس میکنه خاطراتش دارن یه حسی توش به وجود میارن...ولی خب چیزی یادش نیومده اما حس میکنه که دوست داشت و الان این حسش داره همه وجودشو فرا میگیره!
لبخندم محو شد چون انتظار شنیدن هرچی رو داشتم جز این...چطور اینقدر راحت به این نتیجه رسید؟
+مطمئنی؟
-اوهوم خودش گفت...ولیخب خودت باید رفتارش رو ببینی دیگه
به در اتاق نگاه کردم تا مطمئن بشم کسی اونجا نیست و بعد به آرومی ادامه دادم:
+راستش تا الان که رفتار خوبی نداشت
جید موهاشو پشت گوشش گذاشت و گفت:
-خب شاید میخواد توجهتو جلب کنه
خب شاید،ولی حرف زدن با جید راجع به این موضوع یه کم عجیب غریبه.
لبخندی زد و گفت:
-نگران نباش زین،بالاخره همه چی درست میشه
همه چی درست میشه؟از آخرین باری که این جمله رو شنیدم همه چی بدتر شده.
با حس کردن حلقه دستاش دور گردنم و بعد فشار بدن کوچیکش بهم از افکارم بیرون کشیده شدم.
لعنتی اون میدونه که دیگه چیزی بینمون نباید باشه؟این آغوش برای چیه پس؟
دستمو روی کمرش گذاشتمو گفتم:
+جید تو راهروییم،یکی ممکنه مارو ببینه
ازم فاصله گرفت و بعد اینکه سرشو پایین انداخت گفت:
-درسته فقط...
حرفشو ادامه نداد و برای لحظه ای مردمک چشماش درشت تر شد:
+فقط؟
خنده زورکی کرد و گفت:
-هیچی،برو پیش بئاتریس...داشت غر میزد که رفتی
اون بازیگر افتضاحیه!
برگشت تا از از کنارم بره ولی با گرفتن مچ دستش اونو جای خودش برگردوندم،برخلاف لبخند چند لحظه پیشش الان اخم کرده بود،چشماشو چرخوند و گفت:
-چیه؟
خنده ریزی کردم و دستمو روی بازوش کشیدم و گفتم:
+لطفا من نمیخوام تورو اینطوری ببینم
اخمش زودتر از اون چیزی که انتظار داشتم باز شد،سرشو پایین انداخت و گفت:
-چطوری؟
بغض توی صداش پیدا بود و حدس میزنم بخاطر همین سرشو انداخته پایین،باز هم اشتباه از منه...دوباره مشکل منم،من عوضی نباید بهش نزدیک میشدم که بهم وابسته بشه.
محکم بغلش کردم و روی موهاشو بوسیدم،بعد چند لحظه دستاشو دور کمرم حلقه کرد.
شاید ندونم دقیقا چشه ولی مطمئنم این آغوش آرومش کرده!شاید هم هدف جید از اون آغوش آروم کردنم بود،درست مثل هدفی که من از بغل کردنش دارم!
***
زنگ موبایل گوش خراشم برای بار سوم به صدا در اومد،با عصبانیت چشمامو باز کردم و از اون خواب آرامش بخش گذشتم.
به شماره روی صفحه نگاه کردم،این کیه؟
کی ساعت یک شب بهم زنگ زده؟
+بله؟
-زیـــن!؟
با شنیدن صدای پر از ترس کاترین کل بدنم به لرزه در اومد،پس بلافاصله گفتم:
+کت؟خوبی؟
-نه...نه!من چند ساعت پیش همراه با جید بیرون اومدم چون میخواستم با یه نفر حرف بزنم ولی...نمیدوستم اونجا پلیس میریزه
به محض شنیدن کلمه پلیس با ترس بلند شدم و درحالی که شروع به پوشیدن لباس کردم،پرسیدم:
+چه غلطی کردی!؟حرف بزن!
-زین...اونا مارو گرفتن!
هرلحظه بیشتر از قبل سرم گیج میرفت،سوییچ ماشین رو برداشتمو گفتم:
+الان کجایین؟
-اداره پلیس نگهمون داشتن ولی نمیتونن اثبات کنن که ما جز سینرزیم چون هیچکارت شناسایی همراهمون نیست
لعنت بهت کت،دختره کله شق،من اینقدر راجع به نرفتن توی مکان عمومی بهت گفته بودم
-زین داری گوش میدی؟من...متاسفم فقط اگه میشه با وکیلمون بیا اینجا همراه با کارت شناسیی جعلیمون و همینطور وثیقه
سعی کردم منطقی باشم و برای یه بار هم که شده توی موقعیتی که ترسیده بهش استرس وارد نکنم پس فقط گفتم:
+لعنتی آره میدونم،آروم باش و آدرسو بده!
YOU ARE READING
Don't Forget [Z.M]
Fanfictionبعضی چیزها ناخواسته از ذهنمون پاک میشن... ولی عشق حتی در فراموشی هم فراموش نمیشه! [Sexual Content+18]