۷۷)فرشته نجات

605 38 10
                                    


آلبوم رو با خنده بست و گفت:
-این عکس آخری هم مال چندسال پیش بود
جلوی‌ دهنمو گرفتم و گفتم:
+مشخص بود
آلبوم رو کنار گذاشت و بعد اینکه خودشو سمتم کشید گفت:
-از کجا؟
+جوون تر بودی
دوباره خندید و بین خنده هاش گفت:
-میدونم پیر شدم لازم نیست یادآوری کنی
به تاج تخت تکیه دادم و پاهامو توی شکمم جمع کردم،زین دستشو زیر سرش گذاشت و با نگاهی که ایندفعه توش یه چیزی بود بهم نگاه کرد.
تا چند لحظه چیزی نگفتم و منم به نگاه کردنش ادامه دادم تا اینکه سکوت رو شکست رو گفت:
-تازه متوجهش شدم
جلوی صورتش،درست مثل خودش دراز کشیدم و گفتم:
+هوم متوجه چی؟
-شبیه بئاتریسی
حرفش باعث شد که تعجب کنم،ابروهامو بالا دادم و با‌ پوزخند گفتم:
+پس بخاطر همینه که باهام خوبی؟
لبخندش محو شد و با نگرانی گفت:
-چی؟نه!منظورم این نبود...یعنی خب شبیه اونی...همین
نگاهمو ازش گرفتم و به پنجره اتاق نگاه کردم،آسمون کاملا سیاه بود و به نظر میرسه که هوا سرده.
-جید؟
جوری که صدام کرد باعث شد بهش نگاه کنم،با اینکه نمیخواستم اینکارو کنم!
موهامو دور انگشتش پیچوند و گفت:
-از دستم ناراحت نباش
اینو درحالی گفت که‌ سرش پایین بود و با موهام بازی میکرد،خندم گرفت ولی با گاز گرفتن لبم جلوی خودمو گرفتم و گفتم:
+نیستم
سرشو بالا گرفت و درحالی که چشماش درشت شده بود گفت:
-جدی میگی؟
با لبخند سرمو به نشونه تایید تکون دادم،ازم‌ یکم فاصله گرفت و گفت:
-نکنه تو فرشته نجات یا یه چیز تو این مایه هایی
آروم خندیدم ولی وقتی‌ نگاهش سمت لبم رفت خندمو خوردم،بدون اینکه کنترل بدنم دست خودم باشه سمتش مایل شدم،درست مثل خودش،وقتی نفسش توی صورتم پخش شد زبونمو روی لبم کشید و چشمامو آروم بستم.
با صدای در با ترس چشمامو باز کردم و ازش فاصله گرفتم زین بهم‌ نگاه کرد،یه نگاه خالی و بعد گفت:
-بیا تو
کاترین وارد اتاق شد،با دیدنم چشماش درشت شد و گفت:
-جید همه جا دنبالت گشتم،چرا اینجایی؟
چرا اینجام؟شاید به بهونه آروم کردن زین میخوام خودمو آروم کنم.
+اوم...من...
-داشتم باهاش راجع به کار حرف میزدم،میخوام‌ یه کار بهتر و بزرگتر انجام بده
با تعجب بهش نگاه کردم،چی میگه؟
کاترین ابروهاشو بالا داد و گفت:
-خب خوبه...فقط الان من لازمش دارم
و بعد بهم اشاره کرد و گفت:
-زود بیا
از اتاق بیرون رفت،به زین نگاهی کردم و گفتم:
+اوممم،زی...
بدون اینکه بهم نگاه کنه از روی تخت پایین رفت و باعث شد حرفم ناخودآگاه قطع بشه.
-بله؟
بلند شدم و سمت در رفتم،دستمو گرفت و گفت:
-چی میخواستی بگی؟
وقتی حس کردم دستش داره دست سردمو میسوزونه،ازش جدا شدم و گفتم:
+چیز مهمی نبود فعلا
دروغ گفتم و لبخند زورکی زدم،سرشو تکون داد و گفت:
-باشه
همین؟حتی متوجه...چی میگم؟سرمو انداختم پایین و سمت اتاق کت رفتم
د.ا.ن زین:
لعنتی! وقتی رفت به سینک سرویس بهداشتی هجوم بردم،توی آیینه به خودم نگاه کردم و اخم کردم.
+معلومه داشتی چه غلطی میکردی؟
خطاب به تصویر خودم توی آیینه گفتم و سرمو انداختم پایین.
نه...نه!چرا باید خودمو سرزنش کنم؟
این طبیعیه که بخوام با یه دختر دیگه وقت بگذرونم
مگه قرار نبود همه اون مسخره بازی و افسردگی رو تموم کنم؟
خب جید میتونه کمکم کنه،میتونه فرشته نجاتم بشه!
صورتمو آب زدم و دوباره به تختم برگشتم،صورت نیمه نقاشی شده بئاتریس روی عسلی توجهمو جلب کرد.
با لبخند بهش نگاه کردم و بوسیدمشو گفتم:
+میدونی که هرچی بشه و با هرکی باشم،تو‌ همیشه توی یه گوشه از قلبمی و من تا ابد عاشقت میمونم
با صدای دست زدن از جام پریدم،برگشتم و با دیدن هری و کای اخم کردم و تقریبا فریاد زدم:
+وقتی در بازه به این معنی نیست که نباید در نرنین
هری خندید و گفت:
-اگه در میزدیم سخنرانی قشنگت رو نمیشنیدیم
چشم غره رفتم و نقاشی رو لای یکی از کتاب های کتابخونه گذاشتم،کای نیشخند زد و گفت:
-حالا چرا اون حرفا رو میزدی؟
+به تو چه؟
خندید و دستشو بالا برد و گفت:
-باشه مرد،فقط بیا توی اتاق کارت باید یه چیزی ببینی

Don't Forget [Z.M]Where stories live. Discover now