د.ا.ن بئاتریس:
یه قدم جلو رفتم و سعی کردم آروم باشم،لبخند مصنویی زدم و گفتم:
+کایلا ببین...
اون صداشو بالا برد و حرفمو قطع کرد:
-نمیخوام حتی صداتو بشنوم بئاتریس
+لطفا باید گوش کنی،تو دوستمی و واقعا نیاز دارم بهم کمک کنی
-من دوست یه خلافکار نیستم و اگه بخوام هم نمیتونم کمک کنم
با ابروهاش به پشت سرم اشاره کرد و بعد رفت،من حتی لازم نبود برگردم تا ببینم کیه چون الانش هم میدونستم به فاک رفتیم!
-بئاتریس،عزیزم؟
حتی از شنیدن صداش شوکه نشدم،کای و کاترین با تعجب برگشتن و من در حالی که دعا میکردم زین هنوز سالم باشه به صورت عصبی ولی خندون جکسون چشم دوختم.
کای یه قدم بهم نزدیکتر شد و بعد گرفتن مچ دستم نفس عمیقی کشید،لبخند مصنویی زدم و گفتم:
+سلام جک
-دنبال کسی میگردی؟
از کای جدا شدم و با شجاعتی که نمیدونم از کجا اومده بود جلوش وایسادم و گفتم:
+آره،دنبال همون کسی که بخاطرش به تو خیانت کردم میگردم
لبخندش محو شد و بعد دندون قروچه ای گفت:
-واقعا شانس اوردی که هنوز ازت متنفر نشدم
یه ابرومو بالا دادم و وقتی دست به سینه وایسادم گفتم:
+اگه بشی چی میشه؟میمیرم؟زجر میکشم؟هوم؟منو از چیزای قدیمی نترسون جکسون!خودت میدونی درد برای کسی که تمام عمرش درد کشیده بی حسیه و مرگ برای کسی که قبلا یه بار مرده بی معنیه
سرشو عقب داد و بلند خندید بعد چند ثانیه بین خنده هاش به سختی گفت:
-اوه عزیزم داری بازی میکنی؟
+مگه تو داری اینکارو با من نمیکنی؟
سرشو به نشونه منفی تکون داد و بعد اینکه به سمت چپش اشاره کرد گفت:
-خب نه کاملا،چون بیشتر بازیامو با اون کردم
جهت دستشو دنبال کردم و به اتاقی که درش باز بود نگاه کردم.
با دیدن زین که روی صندلی بی حال نشسته بود،بغض به گلوم چنگ انداخت،میتونستم حدس بزنم دستش از پشت بسته است و این بی حالیش نتیجه آزار و اذیت کردن های جکسونه
خواستم وارد اتاق بشم ولی کای بلند گفت:
-نرو!
بهش با تعجب نگاه کردم،دلیلی برای نرفتن نمیبینم،اون بهم نزدیک شد و آروم گفت:
-خودتو توی دردسر ننداز من حلش میکنم
جکسون نیشخندی زد و گفت:
-تنها کسی که میتونه حلش کنه خوده بئاتریسه
منظورش چیه؟یعنی میتونم؟
فکر کنم قیافم نشون می داد که هیچی نفهمیدم،پس اون گفت:
-عزیزم من میبخشمت فقط کافیه پیشم بمونی و بزاری این عوضیا بمیرن
هوم معلومه که نمیتونم حلش کنه اگه راه حلی که میگه اینه،ولی باید راه حل دیگه ای باشه...همیشه هست
+چی باعث شده فکر کنی به عشق خیانت میکنم؟
پوزخند تلخی زد و رفت توی همون اتاقی که زین بود،دنبالش رفتم و کای قبل اینکه بیاد کنارم به کت گفت:
-تو همینجا بمون
زین احتمالا نیمههوشیار بود،احمق،اگه میزاشت باهاش بیام اوضاع بهتر بود
جکسون به میزی که اونجا بود تکیه داد و گفت:
-اون به جهنم بردت و تو اسمشو میزاری عشق؟
با عصبانیت فریاد کشیدم:
+عشق همینه...اگه سیاهی نباشه نور و روشنایی معنی ندارن
با عصبانیت اومد سمتم و بعد اینکه درست مقابل صورتم قرار گرفت گفت:
-نمیتونی ببینی که اون مثل شیطانه؟
شونه هامو بالا انداختمو گفتم:
+من مشکلی ندارم چون این شیطانی که ازش حرف میزنی منو بیشتر از جهنم دوست داره
گلومو با دستش گرفت و اینکارش کافی بود تا کای سمتم بیاد،اون دستشو پشتش برد و به سرعت اسلحه اشو برداشت و سمت کای گرفتو تهدیدش کرد:
-برو عقب!
کای سرجاش وایساد و اخم کرد،جکسون اسلحه رو سمتم گرفت و گفت:
-واقعا فکر کردی برام مهمه که عاشقشی؟...برام جالبه بدونم تا کی میخوایی عاشق یه مرد مرده باشی
مکث کرد و ازم فاصله گرفت و گفت:
-برو،یالا عشقتو نجات بده...فقط بدون توهم میکشم
بدون توجه به تهدیدش سمت زین رفتمو آروم صداش زدم:
+زین عزیزم؟
اون سرشو به سختی بالا گرفت و گفت:
-ج...جلو نی..نیا
چی میگه؟توجهی نکردم و یه قدم جلو رفتم،حس کردم پام به یه چیزی برخورد کرد.سرمو پایین انداختم و با دیدن سیم بی رنگی که پاره شده بود قلبم تندتر تپید،صدای بیپ کوچیکی تمام ترسو توی وجودم زنده کرد.
زین زیر لب گفت:
-ن...نه...لعنتی
به پشتش نگاه کردم و با دیدن بمبی که بهش وصل بود به خودم فحش دادم،چه غلطی کردم؟
برگشتم و دیدم کای چشماش درشت شده و جکسون اونجا نبود و در بسته شده بود.
حالا که تیکه های پازلو کنار هم میزارم،میتونم راحت بفهمم که چی در انتظاره...مرگ
YOU ARE READING
Don't Forget [Z.M]
Fanfictionبعضی چیزها ناخواسته از ذهنمون پاک میشن... ولی عشق حتی در فراموشی هم فراموش نمیشه! [Sexual Content+18]