بعد از تقریبا 5 دقیقه یه نفس دویدن به محوطه ی پشت خونه که اتاقک های مخصوص سگ هم اونجا بود نزدیک شدم و با دیدن محافظا سرعت پاهام و کم کردم ._ک..کجاس ؟؟
با نفس نفس گفتم و دستم و روی شکمم گذاشتم ...
صورت سرخ و خیس از عرقم به اون محافظ فرصت حرف زدن نداد و با شنیدن پارس اتاقک و دور زدم ...
با دیدن فرد اشنایی جلو رفتم و صداش کردم..
_چان ووک ...
چان ووک سمتم چرخید و با دیدنم چشماش گرد شد...
_کجا...
قبل از اینکه چان ووک چیزی بگه با دیدن برفی که زیر درختی دراز کشیده بود خشکم زد ...
نگاه بهت زده ی اون پاپی هم روی من قرار گرفت و حدس اینکه اون پارس ها متعلق به چه کسی بوده سخت نبود ...
احساس میکردم راه تنفسم باز شده چون لعنت...
فکر میکردم بلایی سرش اومده ...
با دویدنش سمتم فرصت عکس العمل نشون دادن نداشتم برای همین با خنده نشستم و سعی کردم با نفس های عمیقم ضربان قلبم و کنترل کنم...
با رسیدن برفی و لیس هایی که به صورتم میزد لبخندم حتی عمیق تر شد...
دورم میچرخید و من بدون اینکه برام مهم باشه وجه ی دیگه ایی از خودم و به افرادم نشون میدم از ته دل خندیدم.
دستم و روی صورت و بدنش و هرجایی که به دستم میرسید کشیدم...
_هی خوبی ؟؟؟
دستم و روی کمرش کشیدم و لبخند دیگه ایی زدم ...
_دختر خوب !
سرش و توی دستم گرفتم و سمت عقب برگشتم ...
دستم همچنان روی بدن برفی بود و اینکه بکهیون و مینهو با نگاه گنگی بهمون خیره شده بودن هم باعث تعجبم نمیشد ...
برگشتم سمتش و درحالی که با لذت به سگ مورد عالقه ام خیره شده بودم به گوشاش دست زدم ..
مشکلی وجود نداشت اما چرا مینهو اون طوری حرف میزد؟!
نگاهم و به چان ووک دادم که با ترس بهم خیره شده بود و اخم کردم ...
چرا این طوری نگام میکرد ؟ نکنه کاری کرده بود ؟
اونا معمولا یا اتفاق بد می افتاد این طوری نگام میکردن...
فرصت فکر کردن نداشتم و سرم و چرخوندم تا این بار با دقت به برفی خیره شم چون همه داشتن ما دوتا رو انالیز میکردن و یه جورایی انگار منتظر بودن..
دستم و روی گودی کمرش کشیدم و قصد داشتم از روی زمین بلند بشم چون زانوهام حسابی درد گرفته بود اما با دیدن شکم برفی با تعجب بهش خیره شدم..
YOU ARE READING
I Love You
Romance🥀 فیکشن : دوستت دارم 🥀 کاپل : چانبک 🥀 ژانر : امپرگ ، روزمره ، اسمات ، رمنس ، خشن ، فلاف +18 🔆خلاصه : پارک چانیول رئـیس بزرگ ترین بانـد مواد مخدره، مردی که دوست پسـر و مـادرش رو به قـتل رسوندن و اخـتلال روانـی پیدا کرده! چی میشه بکـهیون برای فرا...