ɪ ʟᴏᴠᴇ ʏᴏᴜ [ ᴇᴘ 11 ]

4.7K 688 13
                                    


یقه اش و ول کردم و بعد از گرفتن مچ دستش بدون اینکه بهش توجه کنم سمت در اتاق کشیدمش ...
از اتاق بیرون اومدیم و بعد از طی کردن مسافتی پله هایی که جلوم قرار داشت و یکی یکی پایین اومدم ...
درب اهنی رو که انتهای یه راهروی تنگ و تاریک بود و دیدم و قدم های سریعم به اون سمت برداشته میشد ...
توجه ایی به مخالفت هاش نکردم و با کشیدن مچش همراه خودم کشیدمش ...
نیمه شب بود و وقتی در تنها اتاق زیر زمین و بار کردم و مینهو رو دیدم تعجب کردم ...
نگاهش روی بکهیونی بود که کنارم برای ازاد شدن تقلا میکرد و بعد باهم چشم تو چشم شدیم و اون با تعجب ابرو بالا انداخت ‌..
احتمالا فکر میکرد ۵ روز قبل کارم با بکهیون تموم شده و اون دیگه اینجا نیست اما حالا با نشون دادن این پسر باعث شدم اونم مثل خودم گیج شه.
ظرف غذای خالی که زیر پاش بود مطعلق به اون حیون کوفتی بود و این باعث میشد فکر خطرناکی توی ذهنم تشکیل بشه ...

_ برو بیرون ...

با لحن خش گرفته ایی گفتم و اون بعد از اینکه بلند شد دستش و توی جیبش گذاشت و سمتم قدم برداشت .
قبل از اینکه از کنارم رد بشه کنار گوشم زمزمه کرد " کار بیخودی نکن " و تنهامون گذاشت...
به بکهیون که چشم هاش توی فضای نه چندان تمیز زیر زمین میچرخید خیره شدم و سمت میله ایی که وسط اتاق بود کشوندمش ...
وقتی به میله کوبیدمش و طناب زیر پاش و توی دستم گرفتم با ترس بهم خیره شد و مچ قرمز شده اش و که چند ثانیه پیش رها کرده بودم و توی دستش فشار داد..
بهش فرصت واکنش نشون دادن ندادم و با طناب به میله بستمش ...
چشم هاش از اشک خیس شده بود و لب هاش به خاطر اون مایع شور براق شده بود .
با اخم به موهای ریخته شده روی پیشونیش چنگ ملایمی زدم و سرش و بالا کشیدم ...
با ترس به چشم هام که توی فاصله ی نزدیک تری نسبت به قبل جلوی صورتش بودن خیره شد و مظلومانه پلک زد ...
به محض اینکه نگاه عصبی و نفس های عمیقم و دید و شنید نگاهش و چرخوند و من شاهد قل خوردن قطره اشکی روی گونه اش بودم .
چونه اش و بین انگشت هام گرفتم و بعد از بالا اورد سرش با حرص لب زدم.

_ بزار بهت نشون بدم چه قدر میتونم بد بشم بکهیون ، انگاری یادت رفته چه غلطی باهات کردم ...

حرصی که نه تنها از حرف هام بلکه از چشم هام هم مشخص بود برای خودمم عجیب بود ...
انگاری میخواستم تاوان کاری که باهاش کردم و دوباره از خودش بگیرم...
نمیخواستم بمیره و اون علاوه بر اینکه اقدام به اون کار کرده بود تصمیم داشت دوباره هم این کارو و کنه ..
چونه اش و با ضرب رها کردم و چاقوی ضامن داری رو از روی میزی که یکم اون طرف تر قرار داشت برداشتم .
با ترس بهم خیره شده بود و وقتی جلوی پاهاش زانو زدم و شلوارش و بالا زدم شروع کرد به تقلا کردن برای ازاد شدن ...
نمیخواستم بهش اسیب بزنم و هدفم از این کار فقط ترسوندنش بود ..
اون قدر درگیر فکر بودم که ناخواسته دستم و موقع باز کردن ضامن چاقو بریدم و چهره ام از درد توی هم رفت ...
پاهاش و بهم چفت کرده بود و مارک های کبود روی بدنش که نتیجه ی همخوابی چند شب قبلمون بود همچنان روی پاهاش خود نمایی میکرد ..

I Love YouDonde viven las historias. Descúbrelo ahora