ɪ ʟᴏᴠᴇ ʏᴏᴜ [ ᴇᴘ 48 ]

2.2K 346 5
                                    


اهنگ این پارت و میتونید توی چنل ناشناس تلگرامم دانلود کنید 🥀
@Black_queen88
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️

[ CHANYEOL POV ]

[ فردای همون روز توی فروشگاه لباس ]

_ چند دست لباس راحتی و بیرونی به این سایز میخواستم …

به فروشنده ی دختری که جلومون بود گفتم و همراه بک کنار رگال های لباسی که بهمون نشون داد رفتم

_ این قشنگه ...

وقتی دیدم هیچی انتخاب نمیکنه گفتم و اون بلافاصله اون لباس و تو دستاش گرفت ...
متعجب ابروم و بالا دادم و چونه اش و اروم گرفتم و سمت خودم بر گردوندم ...

_ چرا خودت انتخاب نمیکنی بک ؟؟؟

_ م..میتونم خودم انتخاب کنم ؟؟؟

اخم کردم و با عصبانیت گفتم

_ معلومه که اره ....
چرا فکر کردی خودت نمیتونی انتخاب کنی ؟؟؟

با صدایی که بلند شده بود گفتم و اونم در مقابل اخم کرد

_ سرم داد نزن !!!

با دیدن اخم و صدای عصبیش درحالی که به چشماش نگاه میکردم گفتم

_ باشه ، ببخشید .

سرش و تکون داد و شروع کرد به لباس انتخاب کردن درحالی که با اخم زیر نظر میگرفتمش.
نمی دونم چرا یهو این طوری شدم اما حس بدی بهم دست میداد وقتی میدیدم باهام راحت نیست و به خاطر چیزای پیش و پا افتاده ازم اجازه میگیره ...
چیزی که شاید چند وقت پیش برام لذت بخش بود !!
این موضوع گذشته رو به یادم میاورد و من این و نمیخواستم !
لباسایی که انتخاب میکرد با وجود تهیونگ براش کوچیک بودن و ما مجبور میشدیم سایز بزرگ تر از اون لباس و براش بگیریم ...
بعد از تموم شدن خریدای بک سمت رستورانی که توی مرکز خرید بود رفتیم ...

_ وی ای پی

به پسری که جلوم قرار گرفته بود گفتم و همراهم بکهیون پشت سرش قدم برداشتم ...
وارد قسمت وی ای پی شدیم و من بعد از در اوردن کتم و پرت کردنش روی صندلی میزمون صندلی بک و بیرون کشیدم ...

_ گرسنه ات نیس ؟؟؟

سرش و به دو طرف تکون داد و به اطرافش نگاه کرد ...
گوشیم و در اوردم و خواستم به پیام هایی که چه یون برام فرستاده جواب بدم که صدای بک و شنیدم

_ میگم میشه بعد از غذا بریم برا بچه وسیله بخریم ؟؟؟

با چشمای گرد شوکه پلک زدم و با بهت گفتم

_ الان ؟؟؟

_ اره ...
من میترسم که زمان کم ...


[ BAEKHYUN POV ]

با فکر به اینکه ممکنه پول نداشته باشه حرفم و نصفه ول کردم و ...

_ ا..اگه پول نداری من میتونم از ...

تند تند و بی توجه به چشمای گرد چانیول گفتم و با فهمیدن اینکه الان یه پدر واقعی و شاید هم پولدار دارم جمله ام و تموم کردم

_ پ...پدرم اون پول داره م..میتونیم از اون ق...قرض...

برای اولین بار بود که پدر خطابش میکردم !!!

_ میشه بس کنی بکهیون ؟؟؟
داری خنده ام میندازی !!!
پول ندارم ؟

با لبهای خط شده گفت

_ چرا ؟؟؟

و من با لب های جلو داده شده گفت

_ معلومه که پول دارم فقط امروز ...
اخه تو اصلا خستگی حالیت نمیشه ؟؟؟

اخم کردم و خواستم حرف بزنم که با رسیدن پیشخدمت و چیده شدن میز ساکت شدم
چند لحظه پیش سفارش داده بودیم و توی فرصت چیده شدن میز به این فکر کردم که دلیل عجله ام چیه ...
میترسیدم وقت کم بیاریم و پسرم وقتی پاش و توی این دنیا گذاشت هیچی نداشته باشه ...
حتی گاهی از اینکه توی شکمم تکون بخوره میترسیدم اما خب عادت کرده بودم ...
یه عادت وحشتناک !!!!
میترسیدم از بعد اینکه اون پاهای کوچولوش و توی دنیا بزاره !!!
%100 اون ضعیف بود و نیاز به مراقبت داشت و من میترسیدم از اینکه اون اسیب ببینه ..
میترسیدم از اینکه قوی نباشم !!!
حتی تا بعد از اینکه اونا رفتن هر دو ساکت بودیم و خواستیم شروع به خوردن کنیم که با لرزیدن گوشی چانیول روی میز چانیول دست از غذا خوردن کشید

_ بله ...

_  خب

_ الان ؟؟؟

_ باشه دارم میام مینام منتظر نگهشون دار

نمی دونم چرا این قدر عجله میکردم اما همش حس میکردم قراره زمان کم بیارم و تهیونگم هیچی نداشته باشه ...
این وحشتناک بود مخصوصا برای منی که دلم میخواست اون بدون کمبود بزرگ شه و زندگی کنه

[ CHANYEOL POV ]

با اخم تلفن و قطع کردم و با بلند کردن سرم و دیدن بکهیون متعجب و در این حال باد کرده خندیدم
منظورم از باد کرده دهن پر از غذاش بود که اون و واقعا کیوت کرده بود ...
لپش شبیه یه موچی سفید شده بود و دلم میخواست بین دندون هام لهش کنم .
هودی کلاه دار سفید رنگش بیشتر که بهش میومد و سویی شرت مشکی رنگش هارامونی جالبی با تیپش داشت ...
هوا یکم سرد بود و این خطرناک بود برای بیرون رفتن اونم با لباس های کم !!!
با تکون دادن سرش به معنای اینکه کی بود اروم گفتم هیچ کس و شروع کردیم به غذا خوردن ...
غذا هامون که تموم شد حساب کردم و دوباره دست بک و گرفتم و سمت درب خروج حرکت کردیم
خیلی از نگاها سمت هر دومون و بیشتر بک بود و من با گرفتن دستش و کنار خودم نگه داشتنش سعی میکردم به همشون بفهمم اون کسی رو داره و برای منه !!!

_میگم ...
من باید برم شرکت ...
مثل اینکه یه مشکلی پیش اومده و ...

_ اما تو دیروز رفتی ...

اروم گفت و میتونستم رگه هایی از نارضایتی رو توش احساس کنم !

_ اره اما خب نمیزارم تنها باشی خب عزیزم ؟؟؟
به چه یون میگم بیاد پیشت ... دختر خوبیه و خب تو کم کم با ادمایی
که ازت محافظت میکنن اشنا میشی منم زود میام باشه ؟؟؟

با مکث سر تکون داد و من لبخندی زدم و پیشونیش و بوسیدم

[ BAEKHYUN POV ]
    

به دختری که جلوم بود نگاه کردم و لبخند معذبی زدم

_ اوممم من چه یونم ...

اون با لبخند گفت و دستی به موهای کوتاهش کشید

_ منم بکهیونم ...

خونه بعد از این معاشرت کوتاه توی سکوت فرو رفت و من و دختر جلوم هر از گاهی بهم نگاه میکردیم و با خجالت لبخند میزدیم ..
این چه جور اشنایی لعنتی بود ؟؟؟؟
خدا بگم چیکارت نکنه پارک فاکیول با حرص توی دلم گفتم

_ چیزی نمیخوری ؟؟؟

اروم گفتم و اون با لبخند ...

_ اوه نه ممنون .... اگه گشنته برات غذا بیارم
رئیس بفهمه گرسنه ات گذاشتم میکشتم

اون با وحشت گفت و همزمان با حرف زدن لبخند میزد

_ تو چانیول و از کجا میشناسی ؟؟؟
یعنی منظورم اینه که از کی ...

نا خواسته شروع کردم به کشف چیزای جدید که جوابش دست اون بود

_ ما خیلی وقته که با رئیس هستیم ..
اون من و برادرم و خرید ...

با اخم بهش نگاه کردم ...
یعنی چی که خریدتش ؟؟؟  این چه فعل لعنتی بود ؟؟؟
یعنی اونم مثل من ...
با دیدن تعجب من این طوری جواب داد

_ من و چه ریون دوقلوییم!!!
من و اوپام توی یه بار کار میکردیم و اونجا برای اولین بار اوپا رو دیدیم

جا به جا شدن لفظ اوپا و رئیس و اینکه گیج بود و چان و چه طور صدا بزنه بامزه بود .

_ در واقع اون ما رو از اونجا نجات داد و بعدش ما جزء افراد رئیس شدیم ...

_ اها

اروم گفتم و سرم و تکون دادم و با حس جسم کوچیک اما پر فشاری روی کناره ی پهلوم چشمم و اروم جمع کردم …
سخت بود جلوی یه دختر بابت درد پسر کوچولوی توی شکمم ناله کنم و برای همین لبم و محکم گاز گرفتم و تو دلم زمزمه کردم

_خواهش میکنم کوچولو ...

دختر خوبی به نظر میومد و این خیلی خوب بود که بعد از چند وقت تونستم با ادم های جدیدی حرف بزنم !

[ CHANYEOL POV ]

با دقت به حرف های مارک و مینیانگ گوش میکردم و با اخم سرم و تکون میدادم ...

_ سهامشون و میخریم و به همون مقدار توی امریکا سرمایه گذاری میکنین و اینکه ...

با زنگ خوردن گوشیم با اخم تشدید شده ای برداشتمش و به شماره ی مینام نگاه کردم ...
با تعجب سرم و بلند کردم و به مارک‌ و مینیانگ نگاه کردم و دستم و روی اسکرین حرکت دادم

_ ر..رئیس

با شنیدن نفس نفس زدن پسر پشت خط بلند شدم و مضطرب حرف زدم ...

_ مینام حالت خوبه ؟؟؟ چت شده ؟؟؟؟

_ ر..رئیس نیست !!!
اون نیست ...
هرچی دنبالش گشتم پیداش ن...نکردم ...

مینام جوری حرف میزد که انگاری کم مونده گریه اش بگیره ...
اخم تندی کردم و با عصبانیت گفتم

_ منظورت چیه که نیست ؟؟؟
پس اون لعنتیا اونجا چه غلطی میکنن ؟؟؟؟؟

_ ر..رئیس من نمی دونم ...
نمی دونم چی شده نصفشون ...

با هق هقی که از پشت خط شنیدم محکم گوشیم و توی دستم فشردم و اروم گفتم

_ چی شده ؟؟؟

با گریه و بغض مردونش شروع کرد به حرف زدنی که حالم و خراب میکرد.

_ ر..رئس .. همشون مردن ...
همشون و کشت ...
من ...من ..

_ چیزی نیس مین ...
نترس پسر ...
بیا پیش من و نگران چیزی نباش ...
قرار نیست اتفاقی بی افته !!
یکم از بچه های گروه آ و تموم افراد گروه سی رو بفرس خونه ام و
بگو ۲۴ ساعته و با جونشون از اونجا مراقبت کنن ...
به جکسون زنگ بزن تا بیاد اونجا رو مرتب کنه !!!

_ باشه رئیس ...

بعد از قطع کردن تماس محکم گوشیم و روی میز کوبوندم و نفس تند و عصبی کشیدم ...
در حالی که با هر بار گفتن کلمه گوشیم و روی میز میکوبوندم تکرار میکردم ....

_ لعنتی .... لعنتی .... لعنتیییییییییییییییییییییییییییی

_ رئیس ...

مینیانگ جلو اومد و بازوم و گرفت و من با پرخاش بازوم و عقب کشیدم و بلند گفتم

_ گمشو اون ور ...

سرش و انداخت پایین و با ناراحتی عقب رفت و مارک هم بعد از دیدن حالتم سرش و پایین انداخت و دستش و بین موهاش فرو کرد ...
قرار نبود این طوری بشه !!!
گوشی خورد شده ام و روی زمین پرت کردم و بعد از چنگ زدن موهام روی صندلیم نشستم ...

_ تا ۳ ماه اینده فرصت دارید ...
یعنی فرصت داریم ..
همه ی املاک توی کره رو با قیمت بالا برا فروش بزارید و نصف بچه ها رو جمع کنید و بگید دنبالش بگردن ...

با بلند شدن هر هردوشون و نگاهشون رو خودم اروم لب زدم

_ جانگ کوک فرار کرده ...

ماشین و توی پارکینگ پارک کردم با دیدن در باز خونه با گیجی بهش خیره شدم .
از ماشین پیاده شدم و سمت در ورودی رفتم و با عصبانیت هلی بهش دادم تا باز تر بشه ..
با دیدن جثه ی کوچیک چه یون که پشت بهم ایستاده بود به جلو قدم برداشتم و کمرش و گرفتم و اون و کنار کشیدم ...
به سینی توی دستش که پر از خوراکی بود خیره شدم و نگاهم و بالا اوردم و به ...
به چشمای خواهشمند بک و چهره ی ارایش کرده ی دختر کنارش رسیدم ...

_ ی...یول ...

بک معذب بهم گفت و سعی کرد از اون دختر فاصله بگیره اما رز بازوش و بین دستش گرفته بود و یکی از پاهاش و روی پای بکهیون انداخته بود .

_ اوه چانیولا ..
اوپا از کی اجازه دادی همچین ادمایی توی خونه ات زندگی کنن ..
نمیدونستم استایلات به همچین ادمایی میخوره ..
البته کیوت هست اما زیادی پخمه و مردنی به نظر می....

با عصبانیت جلو رفتم و بازوش و گرفتم و بلندش کردم .
قبل از اینکه بتونم خودم و کنترل کنم مشتم فرود اومده بود روی گونه اش . 
حتی شنیدن صداش عصبیم میکرد چه برسه به دیدن قیافه اش ...
روی میز وسط شیشه ایی بین مبل افتاد و میز با صدای بلندی شکست و اون بین شیشه های شکسته ناله ایی کرد ...
انگار گذشته داشت تکرار میشد …
با این تفاوت که این بار من اون ادم ضعیفی که روی خورده شیشه ها افتاده بود نبودم !!!
اون لعنتی اینجا چه غلطی میکرد ؟؟؟؟؟

[ فلش بک ۲۱ سال قبل ]
[ CHANYEOL POV ]

از وقتی اون مرد رفت همش توی حیاط بودم و با مین مین بازی میکردم ...

_زنت کوش مینا ؟؟؟

با لب های اویزون شده گفتم و یکم اطراف و گشتم
سگ نسبتا بزرگم و توی بغلم جابه جا کردم و سمت خونه رفتم  ...
دلم برای مامان تنگ شده بود اما ...
باید تحمل میکردم .... میدونستم که باید صبر کنم ..
باید صبر کنم چون به همین زودی خودمم میرم پیشش...
نفس عمیقی کشیدم و درحالی که حس میکردم یه چیز گنده توی گلوم گیر کرده سمت ورودی پا تند کردم ...
بدون جلب توجه کردن که البته کار هر روزم بود رفتم توی اتاقم و درم پشت سرم بستم ...
مین مین و روی تخت قرار دادم و بعد از اینکه اتاق کوچیکم و گشتم و اثری از یونهی پیدا نکردم سمت تخت رفتم و این بار روش نشستم
مین مین و روی پام قرار دادم و اروم گوشاش و که مثل بیشتر جاهای بدنش با موهای سفید پوشونده شده بود و ناز کردم ...

_ یونهیا ؟؟؟

با کلافگی گفتم اما با ندیدن اون موجود که بر عکس مین مین بدنش خاکستری و خال خالهای سفید بود لب زیریم و بیرون دادم ...
دلم بابت گم شدن سگ دیگه ام اروم و قرار نداشت و بعد از چند مین زود بلند شدم و بعد از گرفتن مین مین از اتاق بیرون رفتم
با رفتن توی اتاق نشیمن و دیدن زن اون مرد لب زیریم و گاز گرفتم اما با دیدن جسم بی جون توی دستای رز زود چشمام اشکی شد ...
جلو رفتم و سعی کردم به اون خانوم ی..یعنی جنی نگاه نکنم ...
ازش میترسیدم مثل اون اقا که فکر میکنم پدرم بود ، رفتار میکرد …
رز سرش و بالا گرفت و درحالی که جسم یونهی توی دستاش بودن و اون و محکم فشار میداد دیدم .
اشکام از چشمام ریخت و زود دلم خواست که مامانم اینجا باشه !!!
اون اگه بود میتونست یونهی رو نجات بده …
میتونست اشکای رو صورتم و پاک کنه
چرا جای مامان من مامان رز یا خود رز و اون اقا نمرد ؟؟؟
با دیدن خونی که روی دندونای یونهی بود یه لحظه نزدیک بود که مین مین از دستم ول شه اما سفت گرفتمش و با حس درد تیزی توی دستم مین مین از دستم ول شد و به دست خونیم که جای دندون های مین مین بود خیره شدم
با پارس های بلندی سمت رز دویید اما با لگد محکمی که جنی به شکمش زد به عقب پرت شد ...

_ خواهش میکنم ...

با شنیدن ناله ی پر از درد سگم با گریه گفتم هق زدم ...
با شنیدن صدای سرد و در این حال بی حس مردی از پشتم برگشتم
عقب و با اشک به چهره ی پ..پدرم نگاه کردم ...
اون میتونست کمکم کنه مگه نه ؟؟؟

[ Leen Pov ]

به چانیول گریون نگاه کردم و با اخم نگاهم و به رز دخترم دادم ...
دختر کوچولویی که تازگیا 5 سالش شده بود و به طرز عجیبی مثل مادرش جنی بی رحم بود
بی رحم ؟؟؟؟
اره اون زن یه زن خودخواه ...
و یه هرزه ئ بی رحم بود ...
چانیول با قدمایی که روی زمین کشیده میشد سمتم اومد و درحالی که چشم هاش توی اشک شنا میکرد با هق هق بهم گفت

_ خ..خواهش میکنم اون ... اون داره ...

به رز که چه طور اون سگ بیجون بین دست هاش و فشار میداد نگاه کردم و اخم تندی کردم ...
به پسرم خیره شدم که پارچه ی شلوارم و گرفته بود و هق هق میکرد ..
این اولین بار بود مگه نه ؟
اولین بار بود که پسرم ازم کمک میخواست !
به چانیول که پام و گرفته بود و گریه میکرد خیره شدم و هیچ عکس العملی نشون ندادم ...
اصالا ... ا..اصلا چیکار میتونستم بکنم ؟؟؟
اولین بار بود که این پسر کوچولو این قدر نزدیکم شده بود و ازم درخواست کمک میکرد …
چانیول بعد از چند مین که از کمک نکردن من به خودش جواب گرفته بود برگشت سمت رز و جنی و با گریه بهشون نگاه کرد ...
سمت جنی رفت و کنار پاش نشست و سگ سفید اسیب دیده ی کنار پاش و برداشت
اون سگ همچنان زوزه میکشید و خودش و سمت اون سگ خاکستری و سفید مرده میکشوند که چانیول جلوش و میگرفت ...
بلند شد و با چهره ی سردی که تضاد زیادی با اشکای توی چشمش و روی صورتش داشت جلوی رز ایستاد در عرض یه پلک زدن دست چانیول بین موهای کوتاه رز فرو رفت و اون و محکم کشید و از کاناپه به پایین پرت کرد ...
اروم قدم برداشتم سمتشون اما هنوز قدم دوم و برنداشته بودم که ایستادم ...
استدالالی لعنتیم داشت زندگیم و برام جهنم میکرد !
من همون مرد سست عنصر قبل بودم که خیلی راحت اجازه دادم
جسم همسرم ... معشوقم ...عشقم .... زندگیم ... همه کسم الان به جای بازوهای گرمم خاک سرد و لمس کنه ...
من ... من نفساش و گرفته بودم !!!!
من باعث کوتاه تر شدن عمرش شده بودم …
دیر پشیمون شده بودم مگه نه ؟؟
چه قدر دلم براش تنگ شده بود ؟!!!
اصلا لیاقت دلتنگیش و داشتم ؟؟؟
با شنیدن جیغ قطع نشدنی رز چشمام و بستم اما به محض اینکه صدای شکستن چیزی رو شنیدم با ترس و وحشت چشمام و باز کردم ...
به چانیول غرق خون که روی میز وسط مبل افتاده بود نگاه کردم و با ترس یه قدم جلو برداشتم که با بلند شدن دست جنی ایستادم

_ بزار این بچه ی تخس و یه بار ادب کنم !!!

بی خیال گفت و من مات بهش نگاه کردم ...
ادب کنه ؟؟؟
این طوری ؟؟
یه بچه ی 8 ساله رو با انداختن روی شیشه خورده ادب میکردن ؟؟؟
یا کشتن بی دلیل حیون خونگیش ؟؟؟؟
نیشخندی زدم ... کی داشت از چی حرف میزد ...
منی که جلوش فحش هایی میدادم که حتی برای یه فرد 17 / 18 ساله سنگین بود
جنی لگد ارومی به کمر چانیول زد اما چون اون بین شیشه خورده ها دراز کشیده بود باید درد بیشتری حس میکرد و همین هم شد ...
اشکاش روی صورتش ریختن اما چیزی جزء نفسای سنگینش به گوشمون نرسید ...
اون ناله نمیکرد ...
مغرور بود درست شبیه پ..پدرش ...
برادرم ...
هیونگم مغرور بود !!!
خیلی مغرور بود و با همون مغروریت لعنتیش این طوری گند کشید به زندگی خودش و هممون ...
نمی دونم چرا مثل احمقا نشسته بودم و به کسشرای جنی گوش میدادم اما همچنان بی حرکت ایستاده بودم و با خودم سر اینکه به چانیول کمک کنم یا نه درگیری داشتم !
دیگه مثل قبل دیدن اشکای چانیول برام لذت بخش نبود اما بازم ...
نمی دونم چرا اما از وقتی که هانا از دنیا رفت و فهمیدم این پسر کسی رو جزء من نداره یکم رفتارم و تغییر دادم ..
خواستم قدم اول و سمتش بردارم تا کمکش کنم اما اون اروم شروع کرد به تکون خوردن بین شیشه خورده ها و چند لحظه بعد بلند شد …
جنی و رز چند مین پیش رفته بودن بیرون و اون سگ سفیده کنار جفتش نشسته بود و سرو و صورتش و لیس میزد ...
اونم تنها شده بود !
خونه ی ما تلسمی داشت برای تنها شدن همه ، حتی حیون...
تلخندی کردم و به زخمای روی تن چانیول نگاه کردم...
نگاه بی حس و سردی به اون دو سگ انداخت که من با بهت به چشماش که شباهت زیادی به چشمای خودم داشت خیره شدم ...
سرد ؟؟؟
ههههه یه بچه ی 8 ساله چی از سرد شدن چشماش میدونه که بخواد ...
با این استدلال کوفتی خودم و قانع کردم اما نگاهم پسر بچه ی خونی جلوم و دنبال میکرد
به من نگاه کرد و من لرز عجیبی از طرز نگاهش توی بدنم حس کردم
نیشخندی زد و بعد با قدم های اروم رفت سمت اتاقش …
اتاقش ؟؟؟
اره اون در اتاقش بود که چند لحظه پیش بسته شده بود ...
به اون دوتا سگ نگاه کردم و با دیدن سگ خاکستری که بی حرکت
مونده بود خندیدم ...
اون زبون بسته ها هم گیر افتاده بودن بین یه خانواده ی بدبختی که
حتی نحسیشون داشت به اون ها هم سرایت میکرد ...
قدمام بدون اینکه کنترلی روشون داشته باشم به سمت اتاق چانیول کشیده شد و بعد از باز کردن در و دیدن چانیولی که وسط اتاق افتاده بود با چشمای گرد نگاش کردم نفس کشیدن و فراموش کرده بودم و اون لحظه تنها فکری که توی ذهنم‌ بود این بود که اگه ....
اگه اونم از دست میدادم چی ؟؟؟
من ... من گناهی نداش... چرا گناه کار بودم ...
خیلیم گناه کار بودم اما من ... من فقط بلد نبودم چه طور محبت کنم!!!
شاید هم بلند نبودم چه طور اعتماد کنم ...
من بلد نبودم که مثل ادمای نرمال زندگی کنم !!!
من بلد نبودم که خوشبخت زندگی کنم ..
از اینکه اعتماد کنم و خیانت ببینم میترسیدم و همین بلا توی زندگیم افتاد !!!!
اون تنها باقیمونده از نسل هم خونای لعنتیم بود !!!
م..من نباید از دستش میدادم !!!
نباید الان و درست زمانی از دست میدادمش که متوجه شدم نسبت بهش حس پدرانه دارم !

[ پایان فلش بک ]

ادامه دارد 🥀

I Love YouWhere stories live. Discover now