ɪ ʟᴏᴠᴇ ʏᴏᴜ [ ᴇᴘ 71 ]

1.9K 313 9
                                    


اهنگ این پارت و میتونید توی چنل ناشناس تلگرامم دانلود کنید 🥀
@Black_queen88
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️

[ WERITER POV ]

خیلی زود تر از اون چیزی که فکرش و بکنن پسرشون 22 روز به دنیا اومدنش و گذشته بود و حضور توی بیمارستان داشت هردوشون و کلافه می کرد ...
بکهیون 10 روز بعد از اینکه دنیل و به دنیا اورد مرخص شده بود اما حاضر نبود به خاطر حضور پسرش توی بیمارستان تنها به خونه بره...
اینکه تا زمان نرمال شدن وضعیت بچه توی بیمارستان بمونن و هیچ تفریحی جزء خیره شدن به همدیگه و پسرشون نداشته باشن یکم سخت بود اما هردوشون سعی میکردن این وضعیت و تحمل کنن !
البته چانیول سعی میکرد در این باره به خواسته ی بکهیون احترام بزاره و پا به پاش توی بیمارستان باشه ...
خوبی اتاقی که توش بودن این بود که مثل یه سوییت  vip   هتل بود و اونا خیلی توش راحت بودن ..
با باز شدن در چانیول نگاهش و از بکهیون که با دنیل ور میرفت گرفت و به اون سمت داد ...
همین چند دقیقه پیش هیونگ های بک و دوست پسراشون اومده بودن و بعد از اینکه بهشون سر زدن رفتن و چانیول حدس نمیزد کسی بخواد بیاد پیششون و احتمال میداد باز شدن در توسط یکی از پرستارا یا دکتر کیم اتفاق افتاده باشه .
همون طور که انتظار داشت دکتر کیم وارد اتاق شد و با دیدن دنیل روی تخت بکهیون زیاد هیجان زده نشد ..!
خودشم میدونست از روزی که به اون دوتا گفته لازم نیست اون بچه 24 ساعته توی دستگاه باشه بچه رو بیرون میارن ...
البته این موضوع بدی نبود چون چان در طی این 22 روز تونسته بود با اعتماد به نفس بچش و بغل کنه .
یه جورایی ترسش از بغل کردن اون موجود کوچولو و اسیب پذیر به طرز قابل توجهی کمتر از قبل شده بود و الان میتونست بدون ترس جسم کوچولوش و توی دستاش بگیره و لمسش کنه ...
اما این وسط چیزی که باعث تعجب مرد بزرگ تر میشد این بود که گریه های دنیل نسبت به قبل خیلی کمتر شده بود ، طوری که چانیول گاهی اوقات متوجه می شد اون بچه در طول روز اصلا گریه نمیکنه مخصوصا وقتی بین دستای بکهیونه ...
نه اینکه با چان خوب نباشه اما حتی اگه بدنش از شدت گریه میلرزید بین دستای بکهیون اروم میشد و چانیول احساس میکرد اون بچه بوی پدرش و احساس می کنه ..!
دکتر کیم در مورد مرخص شدن دنیل توی روز اینده خبر داد و بعد از اینکه گفت بچشون به خاطر شرایطی که داشته همچنان ضعیف و کم وزن تر از بچه های همسن خودشه تنهاشون گذاشت .
چانیول سمت پوشه هایی که روی میز قرار داده بود و حاوی مدارک سهام شرکتی که توی کره داشت بود خم شد و مرتبشون کرد ..
این بار هم فکرش به سمت اتفاقات این چند روز کشیده شد .
جوری که پسرشون اکثرا توی اوج گریه بین دستای بک اروم میشد باعث میشد چانیول با پوکریت تمام به زندگی خودش فکر کنه و افسوش بخوره ...
یه موقع هایی به خودش میگفت اخه چه قدر باید بدبخت باشی که نتونی از یه بچه ی ۲۲ روزه هم شانس بیاری و حداقل با واکنش های اون نسبت به خودت خر ذوق بشی .
اون بچه یه جورایی میدونست چانیول مسئول کارهای فیزیکی شه و وقتی بین دستاش قرار میگرفت جوری خراب کاری میکرد که چانیول
دلش میخواست بلند فریاد بزنه یه گلوله توی مغز خودش شلیک کنه ...!
بعد از اولین روز ی که پوشک دنیل و عوض کرده بود مسئولیت تعویض پوشک اون بچه روی گردن خودش افتاده بود و چانیول با وجود اینکه اینکار براش عادی شده بود گاهی اوقات عصبی میشد ...
اینکه وقتی اون بچه توی بغل اون می رسید یا خرابکاری میکرد و یا خوابش میبرد باعث میشد احساس خستگی کنه و به خاطر اینکه تا این
اندازه کم شانسه غصه بخوره ...
پسرشون وقتی پیش بکهیون بود و پدرش باهاش ور میرفت ریکشن هایی نشون میداد که چانیول دلش میخواست اون ریکشن ها رو مقابل
خودش و برای ببینه ...
کش اومدن لب های اون بچه و مشخص شدن لثه های بدون دندون و صورتی رنگش باعث میشد حس حسادتی که به بکهیون و دنیل داشت یه اوج خودش برسه و از این بابت هم متاسف بشه ...
اخه کی به پسر و همسر خودش در این موارد حسادت میکرد که اون میکرد ؟!
حتی سر این قضیه که چند روز پیش مورد حمله ی فیزیکی قرار گرفته بود و جیش پسرش تر زده بود به هیکل 2 متریش تنها واکنشی که میتونست جلوی بکهیون که از شدت خنده سرخ شده بود انجام بده یه لبخند عصبی و خط و نشون کشیدنای زیر زیرکی برای اون نیم سانت دیک و نهایتا پاک کردنش با دستمال مرطوب بود ..
مطمئن بود اخرش توسط دیک پژمرده و کیوت پسرش به فاک میزه .
اون لحظه تنها مسئله ایی که باعث می شد خوشحال باشه این بود که اتاق های vip   به سرویس بهداشتی مجهز بود و تونست خیلی سریع دوش بگیره و گند پسرش و جمع و جور کنه ...
شبایی که بکهیون خواب بود یا درد داشت و نمی تونست زیاد بشینه چان روی کاناپه مینشست و شیشه شیر و توی حلق پسرشون فرو میکرد..
البته بکهیون خیلی خیلی نسبت به روز های اول بهتر شده بود و دیگه میتونست خودش بشینه و حتی راه بره .
حضور توی اتاق vip   اون قدر براشون راحت بود که با لباسای راحتی توش میچرخیدن و چان همون هفته ی اول به چه ریون گفته بود مدارکی که توی شرکت داشته رو بیاره تا قبل از رفتنشون توی وقت ازادش چکشون کنه .
به ساعت نگاه کرد و دنیل و از بین دستای بکهیون برداشت و توی جاش قرارش داد ...
پسرشون نیمه خواب بود و احتمالا تا چند دقیقه ی دیگه میخوابید برای همین سمت اشپزخونه ی کوچیک رفت و قهوه سازی که اونجا بود و
روشن کرد ...
جلوش ایستاد و بعد از پر کردن دوتا فنجون قهوه اون و روی میز جلوی تلویزیون قرار داد.
سمت بکهیون رفت و بهش کمک کرد سمت کاناپه قدم برداره و بعد از نشستن روش تلویزیون و روشن کرد تا درحالی که همسرش بهش تکیه کرده بود شبکه های تلویزیون و بالا و پایین کنه و کمی ریلکس کنه ...
ذهنش دائم درحال فکر کردن برای تبدیل کردن سهام شرکت خودش و نقشه کشیدن برای نابودی شرکت پدرش بود که ریاستش و برعهده داشت.
البته این کار قرار نبود الان و توی این موقعیت انجام بشه اما چانیول میخواست با ورشکسته کردن شرکت پدرش زهرش و توی بدن اون خوک پیر به جریان بندازه ...

[ 4 ساعت بعد ]

به صورت اروم دنیل نگاه کرد و ناخواسته لبخند ارومی به چهره ی معصومش زد.
توی هر ثانیه ی ای ن 22 روز که البته الان 23 روز حساب میشد این بچه تبدیل به یه چالش هیجان انگیز و در این حال سخت توی زندگیش شده بود و برعکس اوایل کنار اومدن و همپا شدن با این چالش و یاد گرفته بود .!
دست ازادش و روی سر اون کوچولو قرار داد و نوازشش کرد چشمای دنیل برای نور بینهایت کم اتاق که برای خوابیدن بک توسط خو چان خاموش شده بود نیمه باز بود و نگاهش روی صورت مرد ی که بغلش کرده بود بالا و پایین می شد ..
چانیول گاهی اوقات احساس میکرد لازمه کنجکاوی بیشتری نسبت به بچه ی خودش نشون بده و از بازی و انگولک کردنش لذت ببره اما خب این کار با وجود اینکه میدونست جیغ پسرش خیلی زود اوج میگیره یه ریسک پر خطر بود .
دستش و روی شکم لخت دنیل قرار داد و به چشمای بزرگ اون بچه به خاطر حرکتش خیره شد ...
چانیول دلش میخواست تا جون داره صورت کیوتش و ببوسه و جای بوسه هاش روی صورتش قرمز شه و به شکم نرمش چنگ بزنه اما خب دلش نمیومد .
باورش سخت بود اما به خاطر خجالت یا احساس معذب بودن در مقابل بکهیون تا به حال لب هاش هیچ قسمت از بدن پسرش و لمس نکرده بود .
دلیلی که مسبب این افکار ناشناخته و عجیب بود و نمیدونست اما دوسش داشت.
از اینکه مسئولیت یه موجود کوچولو رو بهش بسپارن و بگن میتونی هرکاری میتونی باهاش بکنی زیادی کیوت و دوست داشتنی بود .!
پسرش خیلی خوشگل و همه چی تموم بود جوری که گاهی اوقات چانیول به خودش و به خاطر داشتنش افتخار میکرد ...
البته این حس شیرین به قبل از بلند شدن گریه های پسرش تعلق داشت.
با شنیدن صدای ضعیفی سرش و بالا گرفت و درحالی که چشمای خودش هم مثل چشمای دنیل گرد شده بود به جا به جا شدن بکهیون روی تخت خیره شد .
بخیه های جذبی بکهیون اخر ین مراحل جوش خوردن و میگذروندن و اون از این بابت کمی درد داشت اما اعتراض نمیکرد ..!
چانیول متوجه می شد چندین روز قبل تر بکهیون چه طور از شدت درد اشک هاش صورتش و خیش میکنن اما نمی تونست برای تسکین دادن دردش کاری کنه چون دکترکیم گفته بود این روند باید گذرونده بشه و این درد ها طبیعیه ...!
با این وجود چانیول نمی تونست زمان هایی که بکهیون از شدت درد به خودش میپیچه و اشک می ریزه توی اتاق باشه و شاهد درد کشیدنش باشه.
بعد از ساکن شدن بکهیون روی تخت سرش و پایین انداخت و به مقدار شیر کمی که توی شیشه شیر بود خیره شد و اجازه داد کمرش نرمی سطح کمری کاناپه رو احساس کنه ...

_ ددیت خوابیده و من درحالی که دارم از خستگی میمیرم بیدارم و بهت شیر میدم اما توعه توله سگ حتی برای اینکه ازم تشکر کنی هم یه لبخند که قیافه ی زشتت و بیشتر شبیه وزغ میکنه نمیزنی !!!

با اروم ترین لحنی که میتونست گفت و صدای بم شده اش باعث شد دنیل دوباره چشماش و گرد تر از حالت عادی کنه و برای پیدا کردن صدا بچرخونتشون ...
با اشاره ی کوچیکی که چانیول کرد نگاه اون پسر به مرد بزرگ تر گره خورد و لبخند خسته ایی مهمون لب های چانیول شد ...

_ من اینجام فوضول کوچولو..

لبخند چان با دیدن عکس العمل نشون دادن پسرش حتی گرد تر شد و از فرصت استفاده کرد و سرش و جلو برد و پیشونی اون کوچولو رو بوسید ..
لب هاش و همونجا نگه داشت و از بویی که اون کوچولو میداد دم عمیقی گرفت .
نمیتونست اسم بویی که پسرش داره رو خوب یا بد بزاره ...
حقیقتا بوی خاصی نبود که بتونه اون طور که باید متوجه اش بشه اما چانیول مطمئن بود معتاد این بو شده ...
صدای مکیدن شیر توسط دنیل تنها چیزی بود که سکوت اتاق و بهم میزد و با کاری که کرد بلند تر توی گوشش اکو شد ...

_ اشکال نداره بی خوابی بکشم و اذیت بشم مگه نه ؟
تو پسر کوچولوی من و بکهیونی و همین که قلب کوچولوت میتپه از هرچیزی برام ارزشمند تره..
پسر خوشگلم..

ناخواسته قربون صدقه ی پسرش رفت و لب هاش و از صورت دنیل به گوشش انتقال داد و کنار گوشش گفت ...
اما تنها واکنشی که اون بچه نشون داد بیشتر کردن شدت مکیدنش بود ...!
توی این 22 روز به اینکه بکهیون نقش ددی پسرشون و داشته باشه و خودش بشه اپاش کنار اومده بود درچه برای اینکه لفظ ددی به جای
لفظ اپا بیشتر بهش میومد کلی غر زده بود ...
آااا یعنی فقط یه اعتراض کوچیک کرده بود و به محض دیدن صورت بر افروخته ی بکهیون نتیجه گرفت باید دهنش و بسته نگه داره و با گفتن
اینکه هردوتای اون لفظ ها یه معنی میده سعی کنه خودش و بیخیال نشون بده اما لعنتی ...
دقیقا با کجای بکهیون میخورد ددی باشه ؟!
اون فقط یه بیبی بوی کیوت و دوست داشتنی کوچولو بود اما خب با این وجود یه نگاه چند ثانیه ایی به بچه ی توی دستش کافی بود تا بفهمه
همین بیبی بوی کیوت دوست داشتنی کوچولو تونسته همچین موجود زیبایی رو به زندگیشون هدیه بده پس حق داشت که ددی باشه...!
سرش و عقب برد و بعد از اینکه بوسه ی دیگه ایی روی پیشونی پسرش کاشت سر شیشه شیری که حالا خالی شده بود و از دهنش بیرون اورد .
لب های دنیل به محض بیرون اومدن شیشه شیر از دهنش باز موند و بعد به طرز خطرناکی به سمت پایین لول خوردن و چانیول میدونست اگه دست نجمبونه لحظه ی دیگه جیغ بنفش اون بچه بلند میشه ..
شیشه شیر خالی رو بعد از بستن سرش روی کاناپه قرار داد و با گرفتن سر و کمر دنیل اون و به حالت نشسته در اورد و ضربه های ارومی به پشتش زد.
همزمان با شروع کردن ضربات بینهایت ارومش شروع به شمردن کرد و بر اساس تجربه قبل از اینکه زیر لب بگه 65 منقبض شدن بدن دنیل و زیر دست هاش احساس کرد و بعد از اون یه صدای کوچولو و بینهایت کیوت از لب های قرمز و باز پسرش بیرون اومد .
خندید و همون طور که دنیل و به خودش چسبونده بود بلند شد تا راه بره .
قبل از اینکه بهش شیر بده پوشکش و عوض کرده بود و احتمالا قرار نبود اون بچه به این زودی جاش و کثیف کنه !
برای اینکه نمیتونست توی بیمارستان حمومش کنه تموم بدنش و به پنبه ی خیس و دستمال مرطوب و چندتا لوسیون تمیز کرده بود و کاری نداشت تا انجام بده …
با فکر به موضوع خرابکاری پسرش احساس کرد حتی بیشتر خسته شده چون دنیل به محض اینکه پوشکش عوض میشد تصمیم میگرفت
خودش و تخلیه کنه و چانیول دلش میخواست ساعت 3 شب با یه بچه توی بغلش بشینه و گریه کنه ...
اخم هاش ناخواسته توی هم رفتن و درحالی که سر پسرش و روی سینه اش میزاشت با دستش پس کله اش و نگه داشت و شروع کرد به متر کردن اتاق .
اعصابش جوری با پیش بینی 50 % ریدن پسرش خورد شده بود که حاضر بود همین حالا بکهیون و بیدار کنه و بعد از دادن دنیل بهش بگیره و بخوابه ..
یه لحظه به خودش اومد و وقتی دید بعد از 30 سال داره این طور برای خرابکاری یه بچه ی 20 روزه غصه میخوره پوکر شد .
مطمئنا اگه 1 سال قبل بهش میگفتن قراره همچین روزهایی رو تجربه کنه و برای ریدن پسرش غصه بخوره اون قدر میخندید که نفس کم بیاره و بمیره ...!
یه نیم نگاه کوتاه به بک کافی بود از اینکه به فکر بیدار کردنش افتاده خودش و به انواع اقسام فحش هایی که تا به امروز گفته و شنیده بود ببنده و همزمان با راه رفتن دستش و روی کمر پسرش بکشه .
به طرز عجیبی گریه ها و ناارومی های دنیل با لمس شدن بدنش از بین می رفت یا کمتر میشد و احساس ارامشی که چانیول از کارش میکرد باعث میشد پسرش هم ازش لذت ببره .
یکم بعد همون طور که انتظار داشت دنیل خوابیده بود و چانیول و اون و سر جاش قرار داد ...
قبل از بستن قسمتی که برای سر دنیل بود لپ نرمش و بوسید و قبل از بستن در محفظه ی دومی پوشک دنیل و چک کرد و با دیدن اینکه وضعیت سفیده نفسش با خیال راحت از بین ریه هاش بیرون رفت .
دستاش و شست و یکم دور و اطرافش و مرتب کرد و با فهمیدن اینکه هرچی داره میگذره بیشتر داره کارهای شبیه زنا میشه عصبی خندید ..
اره خب ... پوشک عوض میکرد و از وقتی اون کارو انجام میداد هر 5 دقیقه راهش به سرویس بهداشتی باز میشد تا دست بشوره ... به بچه شیر میداد ... اورقش و میگرفت و اطراف و مرتب می کرد و این کارها به طرز عجیبی توی ذهنش خصوصیات زن ها رو مشخص میکرد ...
قدم هاش و به سمت بکهیون برداشت و با دیدن اینکه چه طور خوابیده تموم حس های بدش پر کشید و رفت .
اصلا مهم نبود وقتی بکهیون این طور معصومانه به خواب رفته بود ...
دستش و بین موهای نرمش فرو برد و بعد از اینکه یه قسمتی از پیشونیش از اون موهای طلایی رنگ و خالی شده لب هاش و بهش نزدیک کرد ...
پیشونیش و عمیق بوسید و دستش و روی گونه اش کشید .
سرش و ازش فاصله داد و پتو رو روی بدنش بالا کشید .
موهای بکهیون و مرتب کرد و با دیدن اون تارهای سفید که کم هم نبودن اه خسته ایی کشید ...
اینکه با رنگ کردن این تارهای زشت و از بین ببره سخت نبود اما چانیول اون قدر عاشق ویژگی های طبیعی همسرش بود که حاضر بود با دیدن موهای سفیدش عذاب بکشه اما اونا تغییر نکنن !!
چند لحظه بعد بدن خودش هم روی کاناپه اروم گرفته بود و قبل از اینکه حتی بخواد اقدامی برای خوابیدن بکنه چشم هاش بسته شدن و لبخندی به چیزی که توی ذهنش با فنت ارامش بخشی نوشته بودن زد...

" امروز رو هم به سلامت سپری کرده بودن "

[ CHANYEOL POV ]

دستم و دور کمر بک حلقه کردم و سعی کردم کمکش کنم راه بره ..
این اولین باری نبود که بعد عملش راه میرفت اما خب دکتر کیم گفته بود باید خیلی این کارو تکرار کنه تا اون درد جزئی که احساس میکرده از بین بره و در نهایت براش عادی شه ...
البته استراحت کردن هم تاثیر کمی توی روند بهبودی نداشت !

_ خوبی ؟؟؟

_ اره ...

برای بار هزارم تکرار کردم و در جواب لحن اروم اما بی حوصله اش موهاش بوسیدم و با احتیاط دستم و دور کمرش محکم تر کردم ؛ به هر حال اون خیلی محکم بهم چسبیده بود و دستاش جوری دور
کمرم حلقه شده بودن که حتی اگه اروم میگرفتمش هم مشکلی پیش نمیومد !

_ لباس میپوشی ؟

با ذوق مشهودی گفتم چون تموم وسایلمون و جمع کرده بودیم و من با وجود اینکه شب قبل تا ساعت 3 صبح بیدار بودم صبح زود بیدار شده بودم و لباسای بامزه ی دنیل و تنش کرده بودم و حالا منتظر تعویض لباس بکهیون بودیم

_ اهوم ...

اروم جواب داد و یکم بعد روی تخت نشسته بود و دستاش و بالا برده بود تا لباس خونگی و از تنش در بیارم .
سریع لباساش و در اوردم و همون طور که کمکش میکردم لباس بپوشه شروع کردم به حرف زدن ...

_ از این به بعد باید خیلی غذا بخوری بکهیون ..
تو خیلی ضعیفی و دلم نمیخواد همش مجبورت کنم اون داروی کوفتی رو بخوری.

_ باشه ...

با شنیدن باشه ی ارومش دستم و دو طرف بدنش گذاشتم و سمتش خم شدم و با جدیت گفتم

_ این حرف و نزدم که این طوری بهم بگی باشه خب ؟ چرا بی حالی ؟ اگه حالت خوب نیس میخوای بیشتر بمونیم این...

با وجود اینکه مطمئن نبودم میتونم فضای اینجا رو بیشتر از این تحمل کنم گفتم ...
به هر حال چند ماهی از اینکه نفس کشیدن اون پسر از ضربان قلبم برام مهم تر بود میگذشت !

_ نه خواهش میکنم بریم ...

سرش پایین بود و با شنیدن حرفم حتی بهم اجازه ی تموم شدن حرفم و نداد و سریع گفت و با چشمای لرزونش که هی به این طرف و اون طرف میچرخید بهم خیره شد ...

_ باشه ...

لب زدم و کمکش کردم شلوارش هم بپوشه ...
اضطراب داشت و من از این موضوع مطلع بودم اما دلیلی اضطراب و استرسی که این قدر اسیب پذیرش کرده بود و نمیفهمیدم ..!
وسایلمون و توی ماشین بردم و وقتی برگشتم این بار نوبت بک بود تا توی ماشین قرار بگیره ..
مضطرب نگاش کردم و دستم و روی رون پاش قرار دادم ..

_ مطمئنی میتونی راه بری ؟ اخه میخوام بغلت کنم میترسم اسیب ببینی ویلچر هم که گفتی نه...

_ خوبم چان

با لحن خسته ایی گفت و من میدونستم این خستگی از کجا نشات میگیره ...
دردا و محدود شدن به تخت کلافه و عصبیش کرده بود ...
به هر حال هرکسیم که بود عصبی میشد ...
از تخت پایین اوردمش و کمکش کردم قدم برداره ، یکم که جلوتر رفتیم سرعتش کم و کمتر شد

_ چیزی شده ؟؟؟ خوبی ؟

اروم گفتم و به موهای طلاییش نگاه کردم
سرش و بلند کرد با چشمای ابیش که هاله ایی از خستگی کاورش کرده بودن بهم نگاه کرد ...

_ خوبم ...

همچنان بی حال گفت و بعد شروع کرد به برداشتن قدم هاش .
فاصله ی اتاقمون و ماشینی که جلوی بیمارستان پارک کرده بود اون قدری نبود که حتی 5 دقیقه طول بکشه اما بعد از گذشت 20 مین حالا توی ماشین نشسته بودیم ...
به بک که نفس نفس میزد نگاه کردم و در و بستم و خودمم کنارش نشستم اما یه حس عجیبی داشتم ..
حسی مثل گم کردن یه وسیله ی با ارزش یا نا اروم بودن با وجود اینکه دلیلش و نمیدونی ..
دستم و به دکمه ی استارت ماشین رسوندم اما با برگشتن سر بکهیون سمت خودم نگاهم و به چشمای ناخواناش دادم و لبام و گاز گرفتم ...

_ حس میکنم یه چیز جا گذاشتیم..
مطمئنی همه چی و گرفتی ؟؟؟

اون لب زد و بعد سرش و چرخوند و با خم شدن سمت عقب پشت ماشین و چک کرد و یکم اون قسمت و نگاه کرد و حتی با مرواریدای ابی رنگش پشت صندلی ها رو هم گشت ..
منتظر نگاش کردم و به این فکر کردم که چیزی رو جا نزاشتیم ..
همزمان با فکر کردن به این موضوع چکه انگاری حسامون شبیه همه از ذهنم عبور کرد..
قبل از اینکه صدایی از بین لب هام بیرون بیاد بک اخم تقریبا غلیظی کرد و این بار نگاهش روی من قرار گرفته بود ..

_ دنیل کجاس ؟

با شنیدن حرفی که زد چشمای خودم هم تغییر سایز دادن ..
دنیل و نیاورده بودم ؟؟؟
ا...این امکان نداشت !

_ شت .. فاک ... فاک
یادم رفت بیارمش

با لحن شوکه ایی تقریبا فریاد زدم و چشمای بک با شنیدن حرفم حتی بیشتر گرد شد و من فقط تونستم اب دهنی که حالا برام حکم شن و
داشت قورت بدم !!!

_ چ..چی ؟؟؟ تو ... تو پارک چانیول ...

بک با یه لبخند عصبی و ترسناک گفت و قبل از اینکه صدای فریادش توی گوشم بپیچه خودم و از ماشین به بیرون پرت کردم و سمت در بیمارستان دویدم ..
زود تر از اون چیزی که انتظارش و داشتم توی اتاقمون و بالای سر دنیل بودم و به چشمای گرد و اسمونیش نگاه میکردم ...
قفسه ی سینم به خاطر دویدنم بالا و پایین میرفت و نفس نفس میزدم و چشم های پسر کوچولوم برای پیدا کردن صدایی که سکوت اتاق و بهم زده بود با فضولی این طرف و اون طرف میچرخید ...
اون روی تخت بکهیون بود و چون توی کیسه خواب ابی رنگش قرار گرفته بود اصلا متوجه اش نشده بودم و لعنت که ابی بودن روتختی تخت دلیل جا گذاشتنش بود ...
حتی زمانی که داشتم به بک کمک میکردم از تخت بیاد پایین هم متوجه اش نشده بودم و تعجب کردم چرا این قدر ساکته !!!
اون گاهی اوقات از خودش صدا های عجیب و غریب در میاورد اما به طرز عجیبی این بار ساکت تر از قبل شده بود ..
به چشمای بازش خیره شدم و با دیدن لب های صورتی باز و لثه های بی دندونش از ته دل لبخند زدم..
چه طوری فراموشش کرده بودم ؟
من کسی بودم که روی تخت قرارش داده بودم اما خودمم یادم رفته بود که بگیرمش ..!
اون طوری که من توی مقاله ها خونده و دیده بودم معموالا نوزادها تا مدت تقریبا زیادی میخوابیدن ...
یعنی کلا کارشون خوردن و خوابیدن و خراب کردن جاشون بود اما نمیدونم چرا دنیل مثلشون نبود ...
اون اگه فرصتش پیش میومد و چشمای خوشگلش میتونستن باز شن همش به این طرف و اون طرف نگاه میکرد و با تعجب به همه چی خیره میشد چیزی که از همون اول من و جذبش کرده بود ...
اروم بغلش کردم و دستم و روی گونه اش کشیدم ..
کلاه کیسه خواب ابی رنگش و بالا تر کشیدم تا سایه ی بیشتری جلوی چشم هاش درست بشه ...
تا حالا هم برای کم شدن نور توسط کلاه کیسه خوابی که توش بود چشماش باز بود ...
توی بغلم فشارش دادم و همون طور که به چشم های گرد و ابی رنگش نگاه میکردم انگشت اشاره ام و روی لپش کشیدم ..
خوشبختانه سرش و سمت انگشتم خم نکرده بود و این به معنای این بود که سیره ...!

_ وقتی برسیم توی ماشین ددیت به فاکم میده...

سر خوش از اینکه اون حالا حالا ها توانایی فهمیدن حرفم و نداره با لحن ناراحتی گفتم و اون به محض شنیدن صدام چشم هاش مثل هر دفعه تغییر سایز دادن و بهم خیره شدن .
وقتی از درب ورودی بیمارستان بیرون اومدم همون طور که انتظار داشتم نگاه منتظر و نگران بکهیون اولین چیزی بود که جلوی چشم هام نقش بست ...
لبخند پر از استرسی زدم و سمت ماشینمون رفتم ...
یکم بعد دستم سرمای دستگیره کمک راننده رو احساس میکرد ...
وقتی دنیل و توی دستای بک گذاشتم بک هنوز هم با حالت بی حسی بهم خیره شده بود و جزء لحظه ی اول که به دنیل خیره شده بود نگاهش و ازم نگرفته بود..
همون طور که جثه ی دنیل و جوری تنظیم میکردم که دستای بک خسته نشن " متاسفمی " زمزمه کردم اما با شنیدن حرف بک یکه خوردم ...

_ خیلی بی مسئولیتی چانیول ...

لبم و گاز گرفتم و به چشمای لرزونش نگاه کردم .
برعکس چشمای مرتعشش صداش محکم و پر از جدیت بود و یه زنگ هشدار برای من به حساب میومد ...
ناخواسته و برای بار دوم معذرت خواهی کردم و این بار بک تصمیم گرفت نگاهش و به دنیل بده..
با برداشته شدن نگاهش احساس سرما کردم ولی تحمل اون نگاه هم به انرژی زیادی نیاز داشت که من در حال حاضر نداشتمش !
با لبخند تلخی در و بستم و ماشین و دور زدم ...
قبل از باز کردن در به پشت دست خودم که پر از رگ های برجسته شده بود نگاه کردم ...
زبونم و گاز گرفتم و بعد از باز کردن در و جا گرفتن روی صندلی از بین دندون هام ازادش کردم و زیر چشمی به بکهیون و دنیل نگاه کردم ...
چشمای اون بچه خمار بود و با این وجود بک با نگاه همچنان ناخوانایی بهش خیره شده بود !
لبم و گاز گرفتم و بعد از روشن کردن ماشین نگاهم و ازشون گرفتم به هر حال چیزی که شنیدم حقم بود و نباید به خودم اجازه ی ناراحت شدن میدادم

ادامه دارد🥀

I Love YouWhere stories live. Discover now