ɪ ʟᴏᴠᴇ ʏᴏᴜ [ ᴇᴘ 121 ]

736 187 8
                                    

پتوی نرم و کوچولوی دنیل و تا روی سینش بالا کشید و با دیدن بک که درحال فاصله دادن لیوان حاوی شیر عسل بود سمتش خم شد و با شصتش رد شیرو از روی لب هاش پاک کرد..

_بقیشم بخور

بک سری به نشونه ی منفی تکون داد و اروم لب زد نمیتونم.
چانیول مجبورش نکرد و در عوض لیوان و از توی دستش گرفت و بعد از کمک کردن به بک برای دراز کشیدن سمت در رفت و لیوانو توی سینک اشپزخونه ی کوچیکی که توی طبقه ی دوم تعبیه شده بود قرار داد و دست هاشو بهش تکیه داد..
بعد از کشیدن چندتا نفس عمیق شیر اب و باز کرد و باقیمونده ی شیر و توی سینک خالی کرد و شروع کرد با دقت شستنش..
ذهنش به اندازه ی کافی به خاطر مهمونی فردا شب و کارهای این چند وقته درگیر بود و حالا مریض شدن بک هم بهش اضافه شده بود.
چان حتی برای معدش هم اونو پیش دکتر نبرده بود و هر روز که میومد داشت به غلط کردن می افتاد..!

باید توی اولین فرصت بکو پیش یه متخصص میبرد..
خودش که نمیتونست اون پسرو مجبور به غذا خوردن کنه و اگه حاضر میشد برای غذاخوردنش یه وضعیت مشابه با تخس بازی های امروزشو تحمل کنه ترجیح میداد اونو پیش دکتر ببره و از اون طریق دستش برای محدود کردنش باز باشه!

به اتاق برگشت و با بکهیونی که اروم توی تختش خوابیده بود مواجه شد.
نگاهی به ساعت انداخت و کنار بک روی تخت جا گرفت.
به پهلو سمتش چرخید و موهای پخش شده روی صورتشو کنار زد.
موهای بک نیاز به اصلاح داشت اما چان نمیتونست مثل دفعه ی قبل خودش انجامش بده.
فردا خودش کلی کار داشت و باید قبل از هرچیزی سری به ساختمون در حال ساخت توی اسکله میزد و برای همین باید یکی رو خبر میکرد تا بیاد و موهای بکو کوتاه کنه!

***
سری درجواب کارمندش تکون داد و نگاه اخری به ساختمون کرد.
حدس میزد که سود خوبی از ساختن این ساختمون ببرن هر چند انبار های دیگه ممکن بود براشون مزاحمت ایجاد کنن!
دست خودش نبود اما توی کار خودش به قدری از این و اون خورده بود که طبیعی بود حس خوبی به نگاه های خشک انبار دار های دیگه به ساختمون درحال ساخت نداشته باشه...!
با سر به مینیانگ اشاره زد و به محض جلو اومدن پسر جوری که بقیه نشنون گفت..

_من باید برگردم خونه.
حواست به اینجا باشه!
اگه لازم به کارگر بیشتره استخدام کن تا زود تر ساخته شه..
دیگه داره خیلی طول میکشه و این اصلا خوب نیست اوکی؟!

با گرفتن تایید از مینیانگ سری تکون داد و بدون زدن حرف اضافه ایی سمت ماشینش رفت.
4 ماه زمان زیادی برای ساختن یه ساختمون با وجود افراد زیادی که توی این کار به کار برده بود بود و چان نمیتونست درک کنه جدای از 2 ماهی که به خاطر کارای اسناد و زمین لعنتی معتل شدن بخواد 2 ماه دیگه هم روش وقت بزاره.
فقط 2 ساعت وقت برای رسیدن به مهمونی داشت و حالا باید در کنار اعصاب خوردی بابت طولانی شدن روند ساخت ساختمونی که ارزش زیادی براش داشت ادمای مزخرف و غیر قابل تحمل اونجا رو هم تحمل میکرد...!
با رسیدن به خونه با قدم هایی که سریع برداشته میشد سمت ورودی رفت و وارد نشیمن شد.
با ندیدن کسی توی طبقه ی همکف سمت پله ها رفت و با یه دست توی جیبش پله ها رو بالا رفت...

I Love YouDonde viven las historias. Descúbrelo ahora