ɪ ʟᴏᴠᴇ ʏᴏᴜ [ ᴇᴘ 51 ]

2.2K 362 18
                                    


اهنگ این پارت و میتونید توی چنل ناشناس تلگرامم دانلود کنید 🥀
@Black_queen88
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️


با ساعت که 11 ظهر و نشون میداد نگاه کردم و پوف بی حوصله ایی کشیدم ...

_ مثلا قرار بود بریم وسیله بخیریم برا بچم ...

توی همین فکرا بودم که چانیول با چهره ی هیجان زده ایی اومد سمتم و گوشیش و داد بهم...

_اههههه تازه سایتش و پیدا کردم ...
من دارم میرم یه چیز بیارم بخوریم تو یکی یکی گزینه هاش بخون ...

رو به من گفت و من توی دلم گفتم کوفت و بخوری !
از من بیشتر میلومبونه اون وقت انتظار داره پک واسش بمونه ...
درحالی که کمرش نگاه میکردم با خشونت گفتم و با حس چیزی که بلا فاصله توی معدم فرورفت لب هام و گاز گرفتم

_ ا... هه غلط ک..کردم ته ..

با اخم رو به چانیول سر تکون دادم و بعد از ماساژ دادن شکمم با صدای رسائی گفتم

_چی هست حالا ؟؟؟

_ برنامه ریزی برای اینکه هرچی زود تر پکام به حالت اول برگرده ...

پوکر شکلات توی دهنم و جوییدم و شروع کردم به خوندن
فقط چند ثانیه احساس کردم که ممکنه یه سایت و برای خرید لباس پیدا کرده باشه...

_حداقل روزی ۳۰ مین ورزش شکمی و سخت

_خب ...

_رژیم درست غذایی

_اوممم ادامه اش ...

از توی اشپزخونه میگفت و انگاری داشت چیزی رو می جویید ...
حوصله ی خوندن گزینه های بعدش و نداشتم و باسنم از زیاد بودن مدت نشستم  درد میکرد ...
بلند شدم و همین طور که توی دلم گزینه ها رو می خوندم یه گزینه اضافه کردم و ارنجم و به اپن تکیه دادم ...

_ مصرف شکلات کاکائویی با درصد متوسط برای کمک به چربی سوزی ...

تمام تلاشم و کردم تا تپق نزنم و همین هم شد ..
البته من قبلا خونده بودم که شکلات تلخ اگه اول صبح خورده به جنبه ی چربی سوزی داره و حرفم زیاد هم چاخان نبود .
با ابروهای بالا رفته و حالت مشکوکی نگاهم کرد و من در مقابل سوالش شونه بالا انداختم و جواب دادم

_واقعا این و نوشته بود ؟؟؟؟

_ اره

_ بیا اینجا

خیلی یهویی گفت و از لیمو یی که انگاری تازه پوستش و کنده بود توی دهنم گذاشت ...
استرس اینکه یهو بفهمه یکی از گزینه های توی مقاله رو چاخان کردم باعث شد گوشیش و خاموش کنم و توی دستم فشارش بدم.
بوی خوب لیمو به محض پخش شدن تفتش توی هوا باعث میشد حس خوبی داشته باشم برای همین سرم و کج کردم و دست چانیول که یه برش لیموی شیرین دیگه رو به لب هام نزدیک میکرد پس زدم ...
پوست کنده شده ی لیمو رو با انگشتام گرفتم و زیر بینیم گذاشتم .

_ اومم میگم ... این جوری که ما ۲۴ ساعته داریم می خوریم و هیچکاری نمیکنیم بهتر نیست وقتمون و برای خریدای تهیونگ بزاریم ؟؟؟

سرش و بلند کرد و مضطرب نگام کرد

_ ا..اره اما ح..حالت خوبه ؟؟؟

_ اره چرا فکر کردی ممکنه حالم بد باشه ؟؟؟

با تعجب پرسیدم و اون همچنان مضطرب سر تکون داد ...

_ پس من برم حاضر شم ؟؟؟

و یه برش از لیموی دیگه ..
لبم و کج و کوله کردم و به چشمای گرد تر شده اش نگاه کردم ....
این چند وقت این قدر که سر حالی کردن بعضی چیزا باهاش سرو کله میزدم کلافه شده بودم و فکر میکنم تمام اجزای بدنم که فکم هم یکیشون بود این موضوع فریاد میزد ...

_ الان ؟؟؟

با نگاه برزخی بهش خیره شدم و با حرص گفتم

_ پس کِیییییییییی ؟؟؟؟؟

یک ساعت از رسیدنمون به فروشگاهی که به طرز عجیبی به خونه ی هیونگ هام نزدیک بود گذشته بود ....
هنوز خرید ان چنانی با وجود غرغر های چانیول نکرده بودیم و این عصبیم میکرد.
البته من و یول همراه چه یون ، چه ریون و پدرم اومده بودیم و هر کدوم از اونا داشتن وسیله هایی که ازش خوششون میومد و انتخاب میکردن و سلیقه ی کوفتی من و هم به تخمشون نمی گرفتن!
البته به غیر از چه ریون که به نظرم چیزایی که انتخاب میکرد بی نقص به نظر میرسیدن...

_ میگم ما این طوری به توافق نمی رسیم من میرم خودم لباس انتخاب میکنم توهم خودت انتخاب کن ...

چانیول با لحن مثلا منطقی به خاطر بحث های بی شمارمون گفت و دوبار پلک زد ...
پوکر نگاش کردم و صورتمو با دستام کاور کردم ...
این ۱ ساعتی که توی فروشگاه بودیم کاری جزء بحث و دعوا در مورد مدل و مخصوصا رنگ لباس انجام نداده بودیم و حالا اون به این نتیجه رسیده بود که باید جدا خرید کنیم !!!

_ زیاد دور ن...نمیشی که ؟؟

با استرس و همچنان کلافه گفتم و اون لبخند زد و نزدیک تر شد..

_ نه همینجام فقط ....

با مهربونی گونه ام و بوسید و من فقط تونستم لب هام و باز کنم و کلمه ی نامفهومی زمزمه کنم

_ هاااا  ؟

نگاهم از چشم های پر از ستاره اش سمت کشت موهای صورتی و گوگولی روی قفسه ها بردم و به حرف هاش گوش دادم

_ جون هرکی دوست داری از رنگ صورتی کمتر انتخاب کن ...
با کارات شخصیت پسرم و خورد میکنی!

پوکر بهش نگاه کردم و چشمم و چرخوندم ...
شخصیتش و خورد میکنم ؟؟؟ مگه وزغ توی شکمم شخصیت داشت ؟؟؟
وزغ اسمی بود که من گاهی اوقات تته رو باهاش صداش میزدم ، البته برای تنوع ...
اینم میدونستم دیگران توی این دوره صفت های کیوت و برای بچه هشون انتخاب میکنن اما حیف که ...
حیف که پسر ناز من خیلی شبیه وزغ بود و من به این موضوع بعد از سونوی اخرم ایمان اورده بودم ...
صورت گرد و چشمای پرش که بسته بود و از توی مانیتور دیده بودم و همون لحظه شدیدا حس کردم اون شبیه قورباغه اس ...
وقتی صدای قدم های چانیول که ازم فاصله میگرفت و شنیدم چندتااز اون کشت صورتی ها رو برداشتم و همراهشون چندتایی کشت موی سیاهم گرفتم ...
البته فکر نمیکردم که نیازم بشه و با این وجود بازم دلم میخواست داشته باشمشون چون اونا زیادی کیوت بودن ...
همچنین فکر میکنم بتونم ازشون استفاده کنم !
لباسایی که توی سبد کوچیک دستم بود بیشتر از رنگ های صورتی ، سفید ، ابی اسمونی و کرم و از این جور رنگ ها تشکیل میشد اما بازم چانیول نسبت به رنگشون عکس العمل شدیدی نشون میداد و بیشتر دنبال مدل های مردونه تر و رنگ های تیره تر میرفت !
همون طور که ست لباسایی که دوسشون داشتم و برمی داشتم صدای اشنایی به گوشم خورد باعث شد با بهت سرم و به سمتی بچرخونم و گردنم از یهویی بودن حرکتم صدای عجیبی بده ...
به لوهانی که یکم اون طرف تر رو ی زانوهاش نشسته بود و دختر بچه ی جلوش و بین پاهاش نگه داشته بود تا لباس توی دستش و با تنش مطابقت بده نگاه کردم و لب هام از هم فاصله گرفت ...
اون بچه مگه خواهر زاده اش نبود ؟؟؟؟ اصلا لوهان اینجا چیکار میکرد ؟؟؟؟
نگاه طولانی بهشون انداختم و بدون اینکه دست خودم باشه سمتشون قدم برداشتم

_ ه.. هان

به محض اینکه صدام مثل نجوا از بین لب هام بیرون رفت اون با تعجب سرش و بالا گرفت و بهم نگاه کرد ... 
خیلی زود بلند شد و با بهت بهم خیره شد و لب هاش از هم فاصله گرفتن ...
دختر کوچولوی کنارش شبیهش بود و من و یاد خواهر زاده اش که
خیلی وقت از دیدنش میگذشت می انداخت ..
لبخند زد و لحظه ی بعد دستای من توی دستاش بود و اون داشت با لبخند بینهایت درخشانی نگاهم میکرد

_ ب...بکهیون تو ا..اینجا چیکار می کنی ؟؟؟ ا..اخه ...

اون سرش و پایین انداخت و من اروم خندیدم و حالتش و زیر نظر گرفتم...
زیر چشمی به شکمم نگاه کرد اما خب به هر حال متوجه اش شدم .
لبش و گاز گرفت و با شرمندگی به چشمام خیره شد ...
به مارک های واضحی که روی گردنش بود خیره شدم و اینکه دوست تخسم حتی تلاش نکرده بود مخفیشون کنه باعث میشد نیشخند بزنم ..
یادم افتاد زمانی من از اینکه اون اطلاعات بیشتری درمورد رابطه داره حسرت می خوردم اما الان ...
من ازدواج کرده بودم و بچه داشتم درحالی که اون هنوز دوست پسر هیونگم بود!
با وجود اینکه دلم می خواست باهاش حرف بزنم و فاصله ی روحیمون و از بین ببرم اما واقعا حرفی برای گفتن نداشتم !
اون قدری که توی این چند وقت حرفام و توی دلم ریخته بودم بهش عادت کرده بودم ...
به چشمای اهوییش خیره شدم و لبخند ملایمی زدم .
با برق زدن و گرد شدن یهویی چشماش درحالی که دست اون دختر کوچولوی کنارش و میگرفت و پیش خودش میکشوند بهم گفت

_ س .. سهون هم همراه ما اومد اینجا ..
بزار براش زنگ بزنم تا بیاد و ببینتت ...
توی خونه همش چس ناله میکنه و به فکرته...

با چشمای گرد سرم و پایین انداختم به دختر بچه ی کیوتی که اگه اشتباه نکنم اسمش سوجین بود نگاه پر استرسی انداختم...
اون یه بچه ی ترسناک اما کیوت بود ولی درصد کیوتیش چیزی از وحشتناک بودنش کم نمیکرد ..
وقتایی که کوچیک تر بود ، لو اون و یواشکی از خواهرش میگرفتتش و میاورد خونه ی سهون هیونگ و اون زمانا هم معمولا زمانایی بود که من و هیونگم اونجا بودیم چون ....
چون لوهان کونی ما علاقه ی زیادی به وقت گذاشتن با تنها خواهر زاده اش داشت و خواهر زاده اش بیشتر از اینکه بخواد با داییش وقت بزاره عاشق موهای لعنتی من و سهون هیونگ بود ...
یادم میاد اون سال ها سهون هیونگ همش روی مود رنگ کردن مو بود و وقتی یه  بار سوجین اومد و نصف موهای ابیش و کشید تصمیم گرفت به خودش و البته موهاش استراحت بده...
موهایی که توی دو ماه طیف های زیادی رو تجربه کرده بودن و این به لطف جیمین بود ...
به خاطر نیشخند یه وری سوجین و نگاه زوم شده اش روی موهام اب دهنمو قورت دادم و یه قدم عقب رفتم ..
یه ارزوی دیگه به عنوان اینکه "خدا کنه تهیونگ هم مثل سوجین نشه " کردم و ازخدا خواهش کردم پسرم علاقه ایی به چنگ زدن به مو ، مخصوصا موهای من نداشته باشه و گرنه همچین چیزی در مورد چانیول اوکیه ...
در بین نگاه های ترسناکی که اون به سمتم پرتاب می کرد و من مثل چی از روبه رو شدن باهاش طفره میرفتم صدای لوهان و که داشت با سهون حرف میزد می شنیدم
انگاری از تنهایی روبه رو شدن با سهون وحشت داشتم چون زود گوشیم و از جیب جلوی هودیم در اوردم و به چانیول پیام فرستادم و خیلی ساده گفتم

_ بیا همونجایی که از هم جدا شدیم ...

قبل از اینکه چانیول بهم برسه سهون هیونگ بعد از ۱  دقیقه با صورت رنگ پریده جلوم بود و اون لحظه به این فکر میکردم که هیونگم چه قدر از لحاظ جسمی و از لحاظ روحی شکننده تر به نظر میرسه .
غم توی چشم هاش حتی برای غریبه ها قابل حس بود چه برسه به منی که بیشترین زمان زندگیم و باهاشون گذرونده بودم.

_ ب..بکهیون ؟!!!

یه قدم دیگه عقب رفتم و به لباسای پسرم توی سبد نگاه کردم ..
تعجب میکردم که چه طور راحت اما وقیحانه با یه بچه توی شکمم جلوشون ایستادم ...
من یه پسر لعنتی بودم ..
مثل سهون ، مثل لوهان ..
بغض به گلوم چنگ انداخت و جوشش اشک و توی چشم هام احساس میکردم
نه اینکه تهیونگ و دوست نداشته باشما نه ...
اما هنوز زیر پا گذاشتن جنسیتم برام سخته ...
باردار شدن برای پسری مثل من طبیعی نیست ..
من ... من از جنسیتم بدم نمیاد و نمیخوام این طوری زیر پا بزارمش !
به انگشت هام که چه طور دسته ی سبد و سفت گرفته بودن خیره شدم و احساس کرختی توی بند انگشتام نمیزاشت به این فکر کنم که الان چه قدر احساس خجالت میکنم ...
با شنیدن صدای سهون که میگفت باید به جونگین خبر بدیم وحشت زده سرم و بالا اوردم ...
دیگه تحمل این و نداشتم ...
من ... من هنوزم داشتم فکر میکردم که شب چه جوری قراره خودم و با حرفاشون قانع کنم و الان ...الان هیچ جوره امادگی دیدن جونگین هیونگ و نداشتم ...
ازشون خجالت میکشیدم ..
از نگاه دوستام خجالت میکشیدم ...
از این خجالت میکشیدم که اونا بفهمن من تجربه های زیاددی رو کسب کردم.
چشمای گود افتاده ی هیونگم جوری بود که انگاری توی این مدت چند سال پیر تر شده ...
پوست شادابش بی روح به نظر میرسید و نگاهش پر از سرشکندگی بود .!
دهنم و باز کردم حرف بزنم که یه دست روی شونه ام قرار گرفت و چه یون بدون اینکه ادمای بهت زده ی جلوم و ببینه لبش و روی گونه ام گذاشت و با ذوق خندید ..
نیم تنه و دامن صورتی که سایزش نشون میداد برای نوزاده رو جلوم تکون داد ....

_ وایییی اوپا این خیلی کیوته .... نگاه چه قدر قشنگه ... عاشق دامنشم ....
اههههه فکرشم نمیکردم قراره این قدر از لباس خریدن برای یه نینی کیوت خوشحال بشم ...
نگاه چه قدر سلیقه ام خوبه!!!

مات و با چشمای بی حسم بهش خیره شده بودم...
به نگاه بهت زده ی هیونگم خیره شدم و درحالی که احساس میکردم نزدیکه از بیچارگی به گریه بی افتم به صداش گوش دادم

_ قشنگه مگه نه ؟؟؟
این خیلی کیوته که تو تو شکمت نینی داری ...
من مطمئنم تو و نینی کوچولوت و بیشتر از زن چه ریون و بچه ی احتمالیش دوست دارم اوپا ...

از طرز حرف زدن و حالت صورتش که دائما پوکر اما الان کاملا خوشحال بود مشخص بود که چه قدر ذوق و شوق داره و حالش خوبه و همین باعث میشد دلم نیاد توی ذوقش بزنم ...
با لبخند فیک و دندونای چفت شده گفتم

_ چ..چه یون بچم پسره ..

_ هااااا ؟؟؟

با خنگی گفت و من هوفی کردم ...
گاهی اوقات این قدر خنگ میشد که انگار باهام مسابقه ی کی میتونه خنگ تر باشه میزاشت ...
ما بهم اون قدر هم نزدیک نبودیم تا صورت هم رو ببوسیم اما همین که اون این کارو انجام داد یعنی بدنش ادرنالین بالایی در جواب هیجان  واضحش ترشح کرده ...

_ هون لطفا برا جونگین زنگ نزن

همینکه به سهون هیونگ گفتم چه یون متوجه ی ادمایی که جلوم بودن شد...
از پشت سهون میتونستم چانیول و ببینم که با اخم عمیقی سمتم قدمای تندی بر میداشت ...
نگاه چه یون هم به دو مرد و یه دختر بچه ی جلوم افتاد و ...

_هی بکهیون چیزی شد... اهههه شما ها اینجا چیکار میکنید  ؟؟؟؟

چانیول سراسیمه سمتم اومد و هنوز حرفش تموم نشده بود که با دیدن سهون و لوهان جمله اش و با خشونت تموم کرد...
لوهان با چشمای گرد شده تند تند پلک زد و وحشت زده خواهر زاده اش و بالا اورد و گفت

_ به مسیح اومده بودیم برای مین مین لباس بخریم ...
ما نمی خواستیم بکهیون و ببینیم ، یعنی الان ببینیم !

چانیول بهم نگاه نا مطمئنی انداخت و من در جواب سر تکون دادم و بهت زده به لوهان خیره شدم ...
این عجیب بود که دوستم خودش و موظف دونست که به چانیول توضیح بده .
احتمالا جوابی که تصور میکردم و نداده بود و خب این عجیب بود.
توی کافه ی فروشگاه نشسته بودیم و من پوکر به تموم حاضران جمعمون نگاه میکردم ...
اروم به پای چانیول زدم و با صدای کلافه ایی گفتم ...

_ چرا همیشه باید به این نقطه برسیم ؟؟؟
من هنوز هیچی نخریدم پس یه تکون درست و حسابی به هیکل درازت بده !

چشمای چانیول گرد شد و مطمئن بودم الان میگه به من چه ربطی داره که برادرات عین عجل معلق سرمون نازل شدن اما بهش اجازه ندادم و سمت بقیه که زیر چشمی نگاهمون میکردن چرخیدم ...

_ شماها هم ...

برگشتم سمت سهون و جونگین هیونگ که جلوم نشسته بودن با خستگی پلک زدم و گفتم

_ لطفا بزارید امروز و اون جور که دوست دارم تموم کنم ...
خیلی وقته که منتظر این لحظه ام ...

همه سرشون و با شنیدن صدای پر از خواهشم تکون دادن و من با گرفتن سبد خریدام دوباره بی خیال بین بلوک ها گم شدم ...
نمی دونستم این شجاعت و دقیقا از کجام میاوردم !
سنگینی چند جفت چشم که حواسشون بهم بود و حس میکردم که یهو ساعدم عقب کشیده شد ...

_ بکهیونا من و هون و کیونگ می تونیم برای ب... بچه ات لباس بخریم ؟

چشمام دیگه قابلیت این و نداشت که گرد تر بشه اما به شدت سرخ شده بودم.
به لوهان نگاه تهی انداختم ...
حتی نفهمیدم کی به سرم حرکت دادم و اون با دو از من دور شد...
اب دهنم قورت دادم و شروع کردم به انتخاب کرد لباس و همزمان با دیدن لباس های کیوتی که توی قفسه ها ردیف شده بودن به درامای ابکی که گاهی اوقات از روی بی حوصلگی توی تلویزیون نگاه میکردم فکر کردم .
یکی از شخصیت های اصلی داستان که یه دختر بود با رئیسش ازدواج کرد و خیلی ابکی تر از کلمه ی ابکی اونا بعد از مدتی که به خوبی زندگی کردن بچه دار شدن ..
دراماش نشون میداد زندگی چه قدر خوب ، لذت بخش ، اروم و بی دقدقه اس درست برعکس واقعیت !
همه ی سکانس های غمگین داستان فیک بودن و روند غیر طبیعی دراماش و نشون میدادن چون ...
چون حتی لحظات غمگینش هم زیادی شاد بودن !
شاید دنیا برای من پر از غم بود که این طور فکر میکردم ... هومم ؟؟
خوب یادم میاد که اونا برای انتخاب لباس چه تفاهم عجیبی داشتن درست برعکس من و چانیول....
البته ادمای دیگه با ما قابل مقایسه شدن نبودن ...
طبیعتا از رابطه ی دو مرد هیچ بچه ایی مثل وزغ ما به وجود نمیومد  و این باعث میشد حقیقت کمتر افرادی هستن شرایطی مثل ما رو داشته باشن توی سرم کوبیده شه...
اروم و با لبخند لباسا رو جدا میکردم و با سرفه ی ارومی که انگاری برای جلب توجه خودم بود سرم و کج کردم این بار جونگین هیونگ بود که اومده بود پیشم ...
بسته ی صابون های رنگارنگی که توی دستم بود و فشار دادم ..
بهش نگاه کردم تا کارش و بگه چون به نظر میومد می خواد چیزی بگه اما مضطربه ..

_ اه خب من ... من از وقتی که اومدم دیدم که هی چی نخوردی و خب ... از اونجایی که تو زود گشنه ات میشه و با .... با وجود ب... بچه ی اون پسره ممکنه گشنه تر باشی گفتم برات هات چاکلت و کولوچه بخرم

با لبخند نگاش کردم ...

_ اوه ممنون هیونگ ... کم کم داشت گرسنه ام میشد

معذب خندید و دستش و پشت موهاش گذاشت و بهشون چنگ خشنی زد ...
بچه ی اون پسره !
منظورش چانیول بود؟!
احتمالا ولی خب تنها چیزی که برام مهم بود این بود که چه قدر حس بدی میکنم...
چنگی که باعث جمع شدن چهر ام بابت خراب شدن حالت موهایی که دوسشون داشتم بود ....
میدونستم موقعی که استرس داره همچین کارایی میکنه و دلم میخواست دستم و بین موهاش بزارم و نرمی که خیلی وقت میشد حس نمیکردم و حس کنم .
زمان خیلی خوب باعث شده بود گذشته رو بیشتر به قسمت فراموش شده ی ذهنم هل بدم چون خودمم میدونستم داشتم با کسایی که بهم بدی کردن خوب برخورد میکنم..

_ خب م..من میرم پیش ب..بچه ها ....

درحالی که از حرفی که زده بود راضی به نظر نمیومد گفت و در مقابل اروم گفتم

_ م.. می خوای با من بیا ...

چون حس میکردم دلش می خواد پیش خودم بمونه اروم گفتم و هیونگم بدون اینکه بهم اجازه بده حرفم و تموم کنم گفت

_ اوه اره ...
معلومه که اره ...

با استرس اما سریع جواب داد و معصومانه چند بار پلک زد ...
لبخند محوی زدم و شروع کردم به انتخاب لباس ها درحالی که جونگین کنارم بود و هر از گاهی ازادانه توی انتخاب لباس نظر میداد ..
جو بینمون سنگین بود اما همین که اون سعی میکرد بر طرفش کنه برام خیلی با ارزش بود ...

به دو تا سبد پرشده توی دست جونگین نگاه کردم سبد توی دست خودم و بالا تر کشیدم .

_ بکهیون اونجا از اون سبد گنده ها هست ...
من اینا رو میریزم توش برمیگردم ...

سرم و تکون دادم و سبد دست خودمم بهش دادم ...
احساس معذب بودن خجالتی بودن ذاتیش کمی کمتر شده بود ....
اون توی انتخاب درصد متوسطی از لباس هایی که من انتخاب میکردم نقش به سزایی داشت ، بر عکس چانیول که تمام انتخاباش بر خلاف نظر و حتی سلیقه ام بود باهام هم سلیقه بود .
همون طور که به کمر جونگین هیونگ که ازم دور میشد نگاه میکردم از هات چاکلت توی دستم که سرد و البته کمی غلیظ تر شده بود مزه کردم و نگاهم و به بلوک های توی فروشگاه دادم ...
یکی از اون سبدای گنده و چرخ داری که جونگین هیونگ رفته بود تا بیارتش دست یه موجود به شدت دراز بود و اون مثل چی داشت توش و پر از وسیله میکرد ..
پوکر به اون که مشغول بود نگاه کردم و به این فکر کردم وقتایی که بهم توجه نمیکنه یا حواسش ازم پرت میشه چه قدر حس بدی دارم  ...
البته در تموم مدت خریدهامون ، اون توی بلوکی که من و هیونگم واردش شده بودیم میشد مثلا داشت یواشکی تعقیبمون میکرد ...
به پودر بچه تو دستش نگاه کردم و اخم متعجبی کردم ...
من چندتا از عطر ها و سایز های مختلفش و برداشته بودم پس لازم نبود اونم برش داره ...!
چشمای گردش که روی قفسه ها بالا و پایین میشد و اینکه تند تند وسیله ها رو بین انگشت هاش میگرفت و با کنجکاوی بهشون خیره میشد برام جالب بود .
نمی دونم چرا و به چه دلیلی از اینکه حالا توی همچین موقعیتی قرار داشتم احساس خوبی میکردم اما همین حس خوبم بهم یاد اوری میکرد راحت به دستش نیاوردم !
  همین طور که سمت قفسه ی شامپو ها میرفت نگاه تیزم دنبالش بود و پاهام بدون اینکه روشون کنترل داشته باشم به سمتش کشیده شد ...
شامپوی بادم تلخ ، عسل ، کاکائو ، زیتون ...

_ اینا چه کوفتین که داری میگیری چان ؟؟؟

وقتی سمتش قدم برداشتم و کنارش گفتم ضربه ی محکمی رو به پهلوم احساس کردم .
دستم و جای ضربه گذاشتم و چند دقیقه پیش متوجه ی حرکتای پسرم شده بودم اما انتظار نداشتم این قدر محکم بخواد به بدنم فشار بیاره...

ادامه دارد 🥀

I Love YouWhere stories live. Discover now