ɪ ʟᴏᴠᴇ ʏᴏᴜ [ ᴇᴘ 112 ]

2.7K 363 136
                                    

[ 85 روز بعد ]

_ تو نمیای...

چانیول درحالی که دنیل و بغل گرفته بود گفت و بک همون طور که سرش و پایین انداخته بود و با انگشت هاش ور میرفت سرش و به دو طرف تکون داد...

_ اوکی..
نگران نباش ، زود برمیگردم...

سر بک اروم بالا و پایین شد و نیم نگاهی به بیبیشون انداخت...
دنیل کوچولویی که تفاوت فاحشی با وقتی که پاهاش و توی این دنیا گذاشته بود داشت...
و مهم ترین تفاوتش هم این بود که صورتش پر تر شده بود و مدت زمان زیادی رو در طول روز بیدار میموند...
بیشتر از قبل شیر میخورد و یه شکم گرد و قلمبه هم در اورده بود و ددیش هنوز نمیتونست این میزان رشد و تغییر رو هندل کنه !
یکم لجباز تر هم شده بود و حسابی هم به دست و پای بک میپیچید و میبرد..
اروم پلک زد و به رفتن چانیول به سمت ساختمون خیره شد...
برای زدن واکسن چهار ماهگی دنیل اومده بودن و از اونجایی که بک نمیتونست تنهایی ببرتش و به هرحال مسئولیت بردن پسرشون برای زدن اولین واکسن هم برعهده چان بود ترجیح میداد مثل دفعه ی قبل
این مسئولیتو به چانیول واگذار کنه...

با اینکه حضور چانیول به شدت بهش دلگرمی میداد اما بک توانایی اینکه بره توی ساختمون و اجازه بده حتی شده برای سلامتی پسرش یه سوزن دردناک و به بدنش بزنن اصلا خوشایند نبود...!
تقریبا 10 دقیقه ایی از رفتن چانیول و دنیل گذشته بود و دیدن زن و مرد هایی که با یه بچه ی سرخ شده و بعضیا گریون از ساختمون بیرون میومدن باعث میشد بکهیون بعد از تکیه دادن ارنجش به ماشین با دندون هاش به انگشت هاش بی افته...
نفس های عمیقی که میکشید کارساز نبود و کم کم داشت پشیمون میشد که چرا همراه چانیول و پسرش نرفته...
سرش و سمت صندلی خالی کمک راننده چرخوند و با فکری که توی ذهنش اومد کمربندش و باز کرد و خودش و روی صندلی راننده کشید...
استرس داشت خفه اش میکرد اما سعی کرد با انگولک کردن ماشین خودش و سرگرم کنه اما در اخر هم بعد از تنها ۳۰ ثانیه ترجیح داد سرش و روی فرمون بزاره و دستاش و مشت کنه...

نمیدونست چه قدر گذشت اما با شنیدن صدای باز شدن در ماشین به سرعت سرش و بالا اورد و سمت در کمک راننده چرخوند...
با دیدن چانیول که در ماشین و باز میکرد و مینشست به سرعت از فرمون جدا شد...
نگاهش روی صورت سرخ دنیل بالا و پایین میشد و حتی به صدای آه چانیول بعد از نشستن توی ماشین که به لطف سیستم سرمایشی خنک بود نکرد...

_ بیرون واقعا گرمه ها...

بک به اسونی با دیدن صورت سرخ و چشمای خیس دنیل بغض کرده بود و لب پایین برگشتش باعث شد چانیول به سرعت جای دنیل و توی بغلش درست کنه و دستش و سمت بکهیون دراز کنه..

_ هی..
چیزی نشده !
اون قدرام که فکرش و میکردیم دردش نیومد...

چان سوت دردناکی توی گوشاش پیچید و جیغ های قطع نشدنی دنیل و به خاطر اورد...
اره.. اون قدرام دردناک نبود!
بک به دوتا برچسب بامزه ایی که دو طرف پاهای پسرش زده بود خیره شد و دست ازادش و بعد از چرخیدن به سمت چانیول و دنیل به رون های پسرش نزدیک کرد...

I Love YouWhere stories live. Discover now