ɪ ʟᴏᴠᴇ ʏᴏᴜ [ ᴇᴘ 106 ]

1.4K 294 61
                                    

[ Weriter POV ]

_ چ...چانیول؟!

کریس با اخمی که ناخوداگاه غلیظ شده بود پرسید و همون طور که دست هاشو مشت کرده بود منتظر جواب موند...
جونمیون که با دیدن این واکنش فهمیده بود اسم پسری که توی خواب دیده احتمالا برای یکی از ادمای دور و برش بوده که متاسفانه فراموشش کرده لبخند ملایمی زد و گفت...

_ چند وقته خوابش و میبینم...!

با دیدن نگاه گنگ کریس ادامه داد‌..

_ یه پسر قد بلنده‌ که اسمش چانیوله..
جثه ی بزرگی داره و خیره شدن توی چشم هاش بهم احساس قرار گرفتن توی دنیایی رو میده که میتونم توش امنیت داشته باشم...
نمیدنم همچین کسی توی زندگیم بوده یا نه اما چیزایی که میبینم خیلی خیلی قابل لمسن...
انگار که قبلا تجربشون کردم و توی اون شرایط قرار گرفتم...
ه...همچین...

با بالا اومدن سر جونمیون کریس نگاهشو شکار کرد..
با ارامش ظاهری بهش خیره شد تا پسر کوچیک تر سوالش رو بپرسه...

_ همچین شخصی قبلا توی زندگی من وجود داشته؟!

جونمیون حس غریبی رو از چشمای پسر بزرگ تر دریافت میکرد‌..
جوری که کریس توی این لحظه بهش خیره شده بود و هیچ وقت تجربه نکرده بود...
منتظر و کنجکاو شناخت اون شخص بود.
روزای قبل وقتی بعد از دیدن اون خواب بلند میشد احساس میکرد گم شده...
حس میکرد جایی قرار گرفته که نباید و نمیدونست باید چه جوری باهاش کنار بیاد..!
کریس اما چند ثانیه به پسر رو به روش خیره شد...
عشق نوپا و عمیق اون نمیتونست یه شکست یا جدایی رو تحمل کنه..
شانس باهاش یار نبود و جونمیون با این حرف هاش بهش نشون داده بود خاطراتش درحال برگشت هستن و کریس با بالا و پایین کردن شرایطش فهمید اگه دروغی بگه فقط طناب رابطه ی خودشون رو نازک تر از قبل میکنه...
اون روی لبه ی یه پرتگاه راه میرفت و کوچیک ترین  تلنگری میتونست باعث نابودی زندگیش بشه...

_ پارک چانیول...!
دوست پسر و نامزد تو...

چشمای جونمیون با شنیدن صدای کریس گرد شدن..‌
به فنجون قهوه ی جلوش نگاه کرد و مضطرب منتظر موند‌‌‌...
نمیدونست باید چه حسی داشته باشه وقتی فهمید اون شخص خیالی توی رویاهاش توی واقعیت وجود داره....

_ پسر پارک لین و دشمن پدر تو...!
پسر کسی که باعث شده اتفاقات تلخی برات بی افته...

جونمیون خیلی خوب میدونست منظور کریس از اتفاقات تلخ چیه..!
با این حال خودشو بابت این فراموش کاری و سخت کردن این لحظات راحت میکرد...
اگه اون احمقانه همه چی رو از یاد نمیبرد سربار کریس نمیشد و اون بیچاره مجبور نمیشد برای نگه داشتنش توی خونه اش ادعای عاشقی بکنه‌..
درسته که زندگیش رو هوا بود و درک درستی از اطراف نداشت اما احمق نبود...
رفتارها.. لبخندها...حرفها... و نگاه های کریس شبیه همخونه ها نبود..!

I Love YouWhere stories live. Discover now