ɪ ʟᴏᴠᴇ ʏᴏᴜ [ ᴇᴘ 8 ]

5.3K 736 14
                                    

صدای گریه ی بکهیون توی تمام مدتی که افراد چانیول توی اتاق اومدن و بعد از بیرون بردن اون دختر رفتن قطع نشد.
حتی افراد چان که کمتر از سنگ توی قلبشون نبود با دیدن وضع اون پسر نحیف نگاهشون اغشته به ترحم شد و این باعث میشد چانیول بکهیون و پشت پاهاش مخفی کنه تا بیشتر از این باعث خجالت اون پسر نشه درچه بک حتی توجهی هم نشون نمیداد..
نگاه خیره ی دوتا زنی که مشغول پلک کردن زمین بودن روی بکهیونی که پشت پاهای بلند چانیول زندانی شدن میچرخید اما با این وجود حرفی نمیزدن ‌..
خودشون هم چندین باری به اون دختر گفته بودن نباید طوری که قبلا بوده توی این عمارت رفتار کنه اما اون دختر بدون اینکه بهشون توجهی کنه به رفتار نحسش ادامه میداد ...
با وجود اینکه بیشتر از خدمه ی دیگه به خودش میرسید و انگاری برعکس کسایی که برای اولین بار پاشون به عمارت باز میشد مشکلی با این قضیه نداشتن باعث تعجب کردن بیشتر خدمه میشد اما از وقتی رئیسشون این پسر و اورده بود بیشتر شاهد گیرهای گاه و بیگاه چانیول بودن ...
چانیول چند باری بهش تیکه انداخته بود عمارتش و با کلوب اشتباه نگیره و مثل هرزه ها لباس نپوشه اما اون دختر با شنیدن این حرفا بیشتر از قبل نسبت به موجود بی گناه توی اون اتاق نفرت پیدا میکرد ‌.
با شنیدن یکی از اون زنا با تعجب بهش خیره شد و به اون زن که با ترس از عصبانی شدنش با احتیاط حرف میزد خیره شد...

_ ارباب ، انگاری حالشون خوب نیست..

اون زن به بکهیون اشاره کرد و چانیول با نگرانی سمت پسری که چند شب پیش تا دم مرگ برده بودتش گره خورد..
بکهیون دستش و روی خونای روی صورتش میکشید و با دیدنش بیشتر از قبل وحشت میکرد ...
لب هاش با معصومیت تمام بغ کرده بودن و نفس هاش سنگین شده بودن.
سمتش خم شد و سعی کرد با احتیاط بلندش کنه اما قبل از اینکه دستش حتی بازوش و لمس کنه بکهیون با ترس سرش و بالا گرفت و نگاش کرد ...
چشمای به خون نشسته اش به خاطر گریه توی چشمای چانیول قفل شدن و با خشمی که بغض مخلوطش شده بود با وحشت لب زد‌..

_ ولم ک...کن ...

زمزمه ی پر از نفرت و ترسش قلب چانیول و سوزوند اما توجهی بهش نکرد و به هر شکلی بود بلندش کرد ...
نگاه بک که به سطل خونابه ایی که اجوماها باهاش زمین و میشستن خورد و باعث شد اوق بزنه و دستش و جلوی لب هاش بگیره ...
بعد از اینکه پارک چانیول عوضی اون بلا رو سر اون دختر افتاد تازه درک کرد توی چه موقعیتی گیر افتاده ...
جوری که به درد بی حس شده بود از اعمال شدن روی بدنش اذیت نمیشد باعث میشد به گریه بی افته ...
معده اش به خاطر غذا نخوردن درد میکرد و احساس میکرد اسید معده ایی که نزدیکای حلقشه هر لحظه امکان داره بدنش و بشکافه و بیرون بریزه .
با هلی که چانیول بهش داد وارد دری که کنار حمام بود شد و چشماش با دیدن تولت فرنگی برق زدن ...
با قدمای بلندی که زخم پایین تنه اش و به خون می انداخت به سمتش دوید و بعد از کنار زدن سرش شروع کرد به اوق زدن ...
چانیول اما جلوی در ایستاده بود و با نگرانی به بکهیون خیره شد که چه طور میلرزید...
به زانوش که روی زمین قرار داشت خیره شد و اینکه لب هاش برای گفتن
" نباید با وجو بخیه تو اون وضعیت بشینی " باز شد باعث میشد درد سرش حتی بد تر بشه ...
امروز اصلا روز خوبی برای خورد کردن اعصابش نبود چون چانیول یه درگیری تقریبا خونی با پدرش داشت و مجبور شده بود ناهار کوفتی رو توی خونه ی اون مرتیکه ی اشغال بخوره ...
تحمل رز و جنی براش سخت بود اما نمیتونست کاری در برابر خواهر و نامادریش انجام بده .
لب هاش و گاز گرفت تا تحمل درد قلبش اسون تر باشه اما نمیتونست به موجودی که خودش به این روز انداختتش نگاه کنه و اروم باشه...
با یاد اوری چیزی که دکتر بک بهش گفت اخم هاش توی هم رفتن و بکهیون و توی دستشویی تنها گذاشت...
سمت وانی که دلش میخواست خوردش کنه رفت و چنگی به مایع ضدعفونی کننده ایی که بالای قفسه ها بود زد ...
اون و توی وان خالی کرد و به رنگ نارنجی تیره اش خیره شد...
شیر اب و باز کرد و تو فاصله ایی که اب توی وان با مایع ضد عفونی کننده مخلوط بشه به پخش شدن رنگش خیره شد.
وقتی شیر اب وان و بست کتش و در اورد و بعد از بالا زدن استینای پیراهنش سمت دستشویی رفت...

I Love YouWhere stories live. Discover now