ɪ ʟᴏᴠᴇ ʏᴏᴜ [ ᴇᴘ 64 ]

1.8K 372 7
                                    


اهنگ این پارت و میتونید توی چنل ناشناس تلگرامم دانلود کنید 🥀
@Black_queen88
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️

_ چ..چان 

با شنیدن صدای اروم بک نگاهش و از فضایی بیرون گرفت و سمت  بک برگشت ... 
مطمئن بود بک داره تلافی این کم حرفی که این چند وقته داشته یهو و  به شدت در میاره !!! 
هر از گاهی بدون اینکه صدای بک و بشنوه چانیول گفتنش و احساس میکرد و این بهش میفهموند توی این لحظات بک بیشتر از اون که لازم باشه صداش زده .

_ جانم ...

_ من خیلی فکر کردم ..
 
ابروش و بالا انداخت و در جواب لحن متفکر بک لب زد ... 

_ به چی ؟!

_ به اسمش ... فکر کنم اگه اسمش و ِدنیل بزاریم خیلی خوب میشه ..

_ هر جور تو بخوای !
 
چان با لبخند گفت و به این فکر کرد چرا موضوع به این مهمی تا این اندازه براش بی اهمیت شده ...!
به محض شنیدن ضربه زدن به شیشه نگاه هر دوشون به سمت شیشه ایی که سمت دیگه ی اتاق قرار داشت فیکس شد ... 
بک به محض دیدن پدرش که همراه چه ریون اومده بود بیمارستان پتو رو تا روی شکمش بالا کشید و لبخند فیکی زد ... 
ترسش و پشت چهره ی مضطربش قائم کرد و نگاهش و به چان داد که سمت در میرفت ... 
چند لحظه بعد پدرش کنارش ایستاده بود و به طرز خجالت اوری بهش قوت قلب میداد .
با گذشت زمان و از بین رفتن اون دارویی که ارومش کرده بود اون استرس و حس ترسش که یکم از دوزشون کم شده بود دوباره افزایش 
پیدا کردن و حس وحشتناکی به سراغش اومد ... 
درد این سری به مراتب بد تر از دفعه ی قبلی بود و همش با خودش میگفت دیگه به ته خطش رسیده !!! 
قبل از اینکه اون درد زیاد توی بدنش بپیچه تصمیم گرفت موضوعی که انگاری چانیول هیچ علاقه ایی به گوش دادنش نداشت و برای پدرش مطرح کنه ... 

_ ب...بابا 

_ جانم ؟

بکهیون واکنش مرد بزرگ تر و زیر نظر گرفت .
مینهو با تعجب نگاهش و از گوشیش گرفت و با بلند کردن سرش اتاقی که تنها کسایی که توش بودن خودش و بکهیون بود و از نظر گذروند...
جزء خودش کسی توی اتاق نبود که بکهیون بخواد بابا خطابش کنه و  با این وجود مطمئن نبود خودش کسی باشه که بکهیون صداش زده.
چانیول ۱۰ دقیقه پیش برای پر کردن فرم عمل و کارای بیمارستان به قسمت مالی رفته بود و مینهو و بکهیون توی اتاق تنها مونده بودن ..!
لحن ذوق زده ی مرد بزرگ تر و حتی چشماش که انگار از توش ایموجی قلب پرتاب میشد به بک نشون میداد اون چه قدر از طرز صدا زدنش خوشش اومده ..
ارزو کرد این اخرین باری نباشه که پدرش و صدا زده و شروع کرد به حرف زدن .

_ م..من به چانیول این موضوع و گفتم اما خب ا..اگه گوش نداد  م...میشه شما کمکم کنید ؟! 

_ کمکت کنم ؟ 
چیکار باید بکنم ؟! 

مینهو با شک پرسید و به این فکر کرد چه موضوعی پیش اومده که چانیول توجهی بهش نکرده و بکهیون برای گفتنش تا این اندازه مردده...
به محض شنیدن ادامه ی حرف های بکهیون قصد داشت از جاش بلند شه و کاری که چانیول قبلا انجام داده بود و در پیش بگیره اما انگشتای 
بک محکم دستش و گرفته بودن و رها نمیکردن ! 

_ ه..هیچی خیلی کار اسونیه ها ن..نترس ... 
فقط ا...اگه یه اتفاقی برای من افتاد نزار ب...بچه ام چیزیش بشه ..
خ..خواهش میکنم م..من نمیخوام اتفاق بدی براش بی افته ...!

نگاهشون چند ثانیه توی هم قفل شد و بعد اولین نفری که لب باز کرد باز هم بکهیون بود

_ باشه ؟؟؟ 

سر پدرش پایین بود که صدای بک توی اتاق پیچید اما یکم بعد بکهیون قطره های درشت اشکی رو میدید که از چشم هایی پدرش میریختن .

_ چ...چی شده ؟؟؟ چرا گ..گریه میکنی ؟ 

وقتی سر مرد بزرگ تر بالا اومد بک فقط تونست از شدت تعجب لب ها و چشم هاش و تا جایی که میتونست باز کنه ... 
صورت پدرش و سفیدی چشماش قرمز شده بودن و قیافه ی خسته و داغونش باعث میشد بکهیون خودش و برای حرف هایی که از وقتی دردش 
توی راه شروع شده بود و تا الان توی ذهنش این طرف و اون طرف میرفتن لعنت کنه ... 
نمی تونست ، هر طور که فکرش و میکرد نمیتونست جلوی خودش و بگیره .
دلش میخواست بخوابه و وقتی بلند شده ببینه توی خونه و یه بچه هم کنارشون خوابیده اما حالا بدنش از شدت استرس یخ کرده بود و دلش میخواست گریه کنه ...
حس مرگی که چند وقتی بود ولش نمیکرد گاهی اون قدر اوج میگرفت که دلش میخواست خودش و با شکم روی زمین پرتاب کنه و با پسرش بمیره و گاهی دلش میخواست سرمی که بهش وصل شده بود و دور گردن خودش بپیچه و خفه شه ، اما خب طبیعتا دل نازک تر از این حرفا بود و همینکه به این موضوعات فکر میکرد به اندازه ی کافی اذیتش میکرد ...!

_ چ..چرا این طوری میگی ؟؟؟ 
م..میخوای م..مثل مادرت تنهام بزاری یا قصدت فقط ازار دادن منه ؟

پدرش در حالی که داشت اشک هاش و پاک میکرد با نگاه به شدت ناراحتی گفت و بک فقط نفس عمیقی کشید ... 
چرا حس میکرد با گریه کردن پدرش بغض کرده ؟! 
توی ذهنش اون مرد همچنان یه فردی بود که درد زیادی نکشیده اما چرا حالا به لطف نقاب کنار رفته ی پدرش میتونست چهره ی شکسته اش و ببینه ؟! 
چند مین بعد وقتی با یه لباس سبز که رنگش به تنهایی بهش حالت تهوع میداد رویه یه تخت دراز کشیده بود و به یه سمتی کشیده میشد حس میکرد قلبش داره توی دهنش میزنه ... 
مگه معمولا همه توی این وضعیت مثل زنی که چند مین پیش بردنش جیغ و داد راه نمینداختن ؟ پس چرا اون الان حس میکرد داره بالا میاره ؟ 
دست چانیول و که کنارش همراه با بقیه ی کادر پزشکی راه میرفت و گرفت ... 
سعی کرد سرش و از روی تخت صافی که روش خوابیده بود بلند کنه اما یکی از پرستارای که کنارش قدم میزد دوباره وضعیتش و به حالت 
قبلی دراورد ...

_ چ..چانیول ... 

با ترس لب زد اما چهره ی چانیول نشون نمیداد متوجه ی لرزش صداش شده باشه ...

_ جانم 

چانیول به سرعت مثل دفعات قبل جواب داد و بک با صورتی که جمع شده بود مچ چان و محکم تر چسبید ... 
مهم نبود چند دقیقه پیش چه طور بحثش با چانیول بالا گرفته بود اما حالا تنها کسی که میتونست ارومش کنه مردی که کنارش بود ، بود .!
ذهنش اون قدر گیج و بدنش اون قدر پر از درد بود که حتی نمیتونست به فکر توی سرش جواب نه بده و خودش و به چانیول چسبونده بود و ولش نمیکرد...
دلش میخواست جاش با هر ادمی که روی این تخت نبود و یه بچه هم توی بدنش نبود عوض بشه اما خب طبق معمول اون بیون بک.... اوه حالا که خانواده اش تقلبی بود ، تکلیف فامیلیش چی میشد ؟ ...
از دست خودش که توی همچین وضعیتی به چنین چیزایی فکر میکرد خسته بود اما خب ...
نگاهش یکم بالا تر اومد و چانیول ... 
الان احیانا فامیلیش پارک نبود ؟! 
اونا مثلا ازدواج کرده بودن ..
تلخ خندید و دستش و دور مچ چانیول محکم تر کرد و چشم هاش و بست تا چراغ هایی که توی اون راهرو بودن اینقدر توی تخم چشم هاش تابیده نشن..!
سرنوشتش این بود که با درد هاش بیشتر به سمت نابودی کشیده بشه و به جای اینکه ازشون فرار کنه باهاشون رو به رو بشه ..

_ چ..چانیول 

با صدای بلند تری درحالی که حس میکرد یه سری چیز توی حلقشه گفت و چانیول هم با صدای بلند تری درحالی که کنارش راه گیرفت گفت 

_ چیه بک ؟ 

چانیول سعی کرد جمله ی " دیونم کردی " رو فریاد نزنه...
استرس داشت و اون قدر توی این چند ساعتی که به بیمارستان رسیده  بودن خودش و لعنت کرده بود که تعدادش از دستش در رفته بود ...
ساعت تقریبا ۱۱ شب بود و احساس میکرد سرش داره از فشاری که روح و بدنش تحمل میکنه میترکه ..
توی این چند لحظه با وجود اینکه لحن پر از التماس بکهیون و میشنوید نمیتونست بهش نگاه کنه و بهش قوت قلب بده ...

_ دارم بالا میارم 

بکهیون به زحمت به خاطر تلخی که توی دهنش پخش میشد لب زد و دوباره سعی کرد بلند شه اما اون دختره ی عوضی دوباره سرش و به سطح تخت کوبوند و جیغش و در اورد ... 

_ بس کنید عوضیا ... م..میگم حالم بده ، دارم بالا میارم ..
چرا هر بار سر کوفتیم و میکوبی به این تخت تخمی ...

جمله های اخرش و رو به پرستاری که شوکه بهش خیره شده بود فریاد  کشید و با ایستادن تخت سعی کرد بشینه ...
وی ای پی بودن طبقه های اخر و قرار داشتنشون توی اون باعث میشد مسیر اتاقش تا تختی که اون هم خصوصی بود و در مواقع خاص ازشون استفاده میشد ادم های کمی سر راهشون باشه و به همین دلیل صداش توی راهرو بپیچه ...
صدای بلندش باعث شد پدرش که یکم عقب تر ازشون تند تند قدم بر میداشت جلو بیاد و با اخم به چانیول و بقیه ی ادمایی که دورش کرده بودن نگاه کنه ... 
کت چهارخونه ایی که بالا تنه ی مینهو رو کاور کرده بود از بدنش بیرون کشیده شد و بعد از کمک به نشستن بک ، اون و روی پشتش انداخت تا درز های تماما باز لباسی که برای عمل تنش کرده بودن
نزاره بدن ضعیف و بلوریش دیده شه ...
همون طور که دستاش و دور شونه هاش بک حلقه کرده بود نگاه اخموش و از چانیول مبهوت و پرستارای کلافه برداشت و به چهره ی 
بی حال پسرش داد ... 

_ چی شده عزیزم ؟! 

_ ح..حالم بده د..دارم بالا ... اوقققق 

به محض پیچیدن بوی مواد ضد عفونی کننده زیر بینیش اوق زد و سرش و خم کرد 
سعی کرد چند بار اوق بزنه و یکی از پرستار ها به محض اینکه دید گفته های بکهیون حقیقت داره و قراره بالا بیاره دنبال چیزی که بتونه  جلوی گند کشیدن به هیکلش و بگیره گشت اما قبل از اومدنش بکهیون  تموم چیزی که توی معدش بود و روی پاهاش بالا اورد و بعد از اون از شدت فشار و البته خجالت شروع کرد به گریه کردن ... 

〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️

روی یه ویلچر نشسته بود و همون طور که پدرش داشت دست و  پاهاش و خشک میکرد فین فین میکرد و اجازه داد صدای هیع گفتنش به خاطر گریه کردن زیاد توی گوش پدرش بپیچه ...
دستش و با مکث بلند کرد و روی موهای طلایی مردی که جلوش زانو زده بود قرار داد 
سر پدرش بالا اومد و بک به محض دیدن چشمای ابیش لرزید و اروم لب زد ... 

_ م..میشه من و نبرن اون تو .. من میترسم .

اشک هاش روی گونه هاش رون شدن و گوشه ی چشم هاش برای اشک ریختن زیادش توی امروز وقت افتضاح میسوخت 

_ ک..کمک کن ، خواهش میکنم ... 

دوباره التماس کرد و به چشم های ابی پدرش خیره شد ..

_ ترس نداره هیونی ...
عزیز دلم ترس نداره ، اصلا زود تر از اون چیزی که فکرش و کنی میای بیرون !

_ م..من مردم ، اگه ... اکه اون تو بمیرم چی ؟
بعدش باید برم کجا ؟ اگه بچه زنده بمونه چی ؟؟؟
اون چاقو که قراره توی شکمم فرو بره چه قدر قراره داخل بره ها ؟؟؟
درد داره مگه نه ؟!
چ..چان گفت چیزیم بشه بچه رو میزاره پرورشگاه

با یاداوری حرف های چانیول اشک توی چشم هاش روی گونه هاش قل خورد و جلوی دهنش و گرفت ...
مینهو لعنتی به چان فرستاد و فهمید لحن بک وقتی به انتهای حرفش نزدیک شد چه قدر پر از ترس شده بود .

_ .. من .. من بازم احساس میکنم حالم بده ...

درحالی که جلوی دهنش و گرفته بود گفت و با چشمای اشکیش به چشمای پدرش خیره شد ..
¹⁹ سال از یه نفر که پدرش هم بود دور بود اما حالا حس میکرد از همه بیشتر به اون نزدیکه البته اگه چانیول و فاکتور میگرفتن ...!
هیچ وقت فکر نمیکرد از مرگ بترسه چون قبلا چندان هم انگیزه ایی به زندگی نداشت و وقتی چشم هاش و میبست با ارزوی مرگ میخوابید
اما حالا ...
اصلا از اینکه بمیره نمیترسید اما نمیخواست زندگی یه بچه ی بیگناه هم مثل خودش بشه ...
به تموم اتفاق ها و بلاهایی که سرش اومده بود فکر کرد و پیش بینی میکرد که قراره شونه های پسر کوچولوشون و بشکنه و از فکر به این موضوع احساس میکرد علاوه بر شکم و لگنش قلبش هم درد میکنه ...!
احتمال میداد بعد از مرگ اون چانیول با یه دختر ازدواج میکنه و در خوش بینانه ترین حالت ممکن بچه اش و توی پرورشگاه رها نمیکنه و زیر سایه ی نامادری بزرگش میکنه ...
با فکر به اینکه اگه یکی مثل سولگی بالا سر بچه اش قرار بگیره چند بار سرش و به دو طرف تکون داد و به معنای واقعی داغون بود !

_ ک..کمکم کن ، م..من برم اون تو میمیرم.. به خدا میمیرم...اووق

دوباره سعی کرد اوق بزنه اما هیچی توی معدش نبود و فقط برای فشار ناشی از اوق زدنش اشک از چشم هاش روی گونه اش روون شدن و صدای گریه اش توی اتاق تماما استریل شده بالا رفت .
به محض وارد شدن دکتر کیم به اتاقی که کنار اتاق ریکاوری بود صدای اون مرد توی گوش بکهیون و مینهو پیچید ...

_ چی شده ؟

_ حالش خوب نیس
الان خیلی وقته که حالت تهوع داره و همین طور میترسه ..

دکتر کیم حدس میزد بکهیون همچین واکنشی نشون بده چون به هر حال اون یه پسر بچه ی 19 ساله بود ..

_ چرا ؟ چرا میترسی بکهیون ؟

دکتر کیم اولین جمله اش و رو به پدرش زد و دومین جمله اش و در حالی که سمت بک میومد پرسید ....
وضع چانیول بیرون اتاق بهتر از بکهیون نبود و کیم هیچ وقت فکر نمیکرد روزی برسه که خودش و تا این اندازه وقف مریض هاش کنه...
در این که اون یه دکتر وظیفه شناس بود شکی نبود اما توی این چندسال که به مردم خدمت میکرد تا به حال براش پیش نیومده بود تا این اندازه حال یه مریض براش مهم باشه ..!

_ به من اعتماد نداری ؟!

وقتی دید بک قرار نیست به حرفش گوش بده ، دوباره پرسید و بکهیون فقط چشم هاش و بست و سعی کرد با دست هاش اشک های روی صورتش و پاک کنه اما لرزش دست های رنگ پریده اش باعث فشرده شدن دو مردی شد که بهش خیره شده بودن .

_ ب..بحث اعتماد نیست ، فقط دلم میخواد یکی دیگه ج...جام بره اون تو ...

دکتر کیم لبخند مهربونی زد و با ملایمت گفت

_ اما بکهیون این بچه تو بدن توئه و باور کن اون قدری که فکر میکنی وحشتناک نیست .....

بک با لجاجت سرش و به دو طرف حرکت داد و دکتر کیم اخمی از لجبازی پسر رو به روش کرد ...
هرچی بیشتر لفتش میدادن برای بکهیون سخت تر میشد .

_ هر چی زود تر برای اون عمل اماده شی بهتره و از این وضعیت الانت خلاص میشی ..
نکنه میخوای این لحظات اخر با استرس و اضطراب زیاد اون بچه رو از بین ببری !
این و میخوای پارک بکهیون ؟!

لحن جدیش که هیچ اثری از شوخی یا فیک بودن درش دیده نمیشد باعث میشد قلب بکهیون یه لحظه نزنه ...
نه اینکه تا حالا توی زندگیش نترسیده باشه یا چیزی اما خب این حس برای خودش هم عجیب بود ...
درد داشت ولی برای اولین بار دلش نمیخواست این درد رهاش کنه.
با قرار گرفتن دستی روی ساعدش نگاهش و بالا تر اورد و به پدرش رسید ...

_ زود تر از اون چیزی که فکرش و کنی تموم میشه و صحیح و سالم از اون اتاق میای بیرون ...

این بار به منظور تایید حرف پدرش سرش و بالا و پایین کرد و لحظه ی بعد وارد یه اتاق سرد که بوی الکل میداد شدن ...
البته قبلش با هر ترفندی بود دکتر کیم و مجبور کرد به صورت کامل بیهوشش کنن ..
نمیتونست اینکه نیمه بیهوش باشه و بچه اش رو به دنیا بیارن تحمل کنه ..!
چند مین بعد و درحالی گذرونده بود که روی یه تخت خوابیده بود و سعی میکرد با مشت کردن دست هاش حس بدش و از بین ببره اما دکتر بی هوشی که بالای سرش بود و ازش سوالات چرت میپرسید و منتظر جواب بود داشت روانیش میکرد !
به خاطر سوزنی که توی نخاعش تزریق کرده بودن کمر به پایینش رو به بی حس شدن میرفت و یه پارچه ی سبز نیم تنه ی بالاییش و از نیم
تنه ی پایینیش جدا میکرد ...
وحشتناک بود !!!
هوای اتاق سرد بود و از دیدن افرادی که بالای سرش بودن خجالت میکشید .
اون یه مرد بود ...
یه مرد بار دار و این وضعیت برای بکهیون ۱۹ ساله بینهایت سخت بود .
برای بار nام خودش و برای اینکه توی این وضعیت به همچین موضوع تکراری فکر میکنه لعنت کرد ...
یه حس فوق العاده بد داشت و گلوش مثل زمانی که سعی میکرد بغضش و سرکوب کنه درد میکرد ....
انگاری حس و حال بدش روی دنیل کوچولوش تاثیر گذاشته بود چون دکتر کیم که تازه اومده بود داخل اتاق کنارش ایستاد و سعی کرد باهاش حرف بزنه و ارومش کنه ...

_ نگران نباش پسر خوب ، همه چی زود تر از چیزی که فکرش و کنی تموم میشه ...
اروم باش و بهم اعتماد کن ...

چشمای خیسش و به محض نزدیک شدن ماسک و دور شدن سر دکتر کیم بست و به این فکر کرد لحظه ی اخر چانیول و ندیده ...
عقب کشیدن چانیول و اینکه اون سعی نکرده توی لحظات اخر کمکش کنه و حداقل بهش دلگرمی بده باعث میشد قلبش بکنه و هر پمپاژ خون توی رگ هاش مثل پمپاژ قیر داغ عمل کنه ...
هوایی که به اجبار مجبور شد ازش تنفس کنه نفس عمیقی کشید ...
فرصت فکر کردن نداشت ، فقط اخرین چیزی که قبل از بیهوشی کاملش شنید کم شدن ضربان قلب کوچولوش بود که توسط دکتر بیهوشی فریاد زده میشد و بعد با وجود اینکه سعی میکرد جلوی بسته شدن چشم هاش و بگیره به دنیای تاریکی سقوط کرد ...

ادامه دارد 🥀
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
تک شاخام🦄 همون طور که میبینید از وقتی به اک واپتدم دسترسی پیدا کردم از هر فرصتی برای اپ فیک استفاده کردم تا به جایی که توی تل اپ شده برسه*-*
لطفا حداقل برای در کردن خستگی من هم که شده ستاره های پارت های داستان و +200 کنید تا شانس دیده شدنش بالا بره 🥺❤
دوستون دارم

I Love YouWhere stories live. Discover now