ɪ ʟᴏᴠᴇ ʏᴏᴜ [ ᴇᴘ 40 ]

2.6K 411 2
                                    


اهنگ این پارت و میتونید توی چنل ناشناس تلگرامم دانلود کنید 🥀
@Black_queen88
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️

نیشخند زدم .
موجود ؟!
اون به دار و نداره من گفته بود موجود ؟!
بلند شدم و با کشیده شدن پایه ی صندلی برگشت و بهم نگاه کرد اما من بدون
حرفی سمت اتاق خوابم با چانیول قدم برداشتم.
برگه ی سونویی که هر روز نگاهش میکردم و جثه ی کوچولوی پسرم و توش نشون میداد و گرفتم ...
این برگه بار اولی که با چانیول رفته بودم پیش دکتر گرفته بودیم و از توی نسخه کشش رفته بودم ...
چند لحظه نگاش کردم و انگشت اشاره ام و روش کشیدم..
از اون برگهی تیره و تار چیزی نمیفهمیدم اما به هر حال میتونستم ببینم اون لحظه کوچولوم توی شکمم چه جوری قراره گرفته .
سمت اشپزخونه راه افتادم .
کنار میز ایستاده بود و داشت بسته های نودل و باز میکرد و از بخاری که روی ظرف فلزی کنارش بود مشخص بود توش اب جوش ریخته
کنارش ایستادم و درحالی که توی چشم هاش نگاه میکردم برگه رو جلوی صورتش گرفتم .
اون حق نداشت این طوری درباره ی تنها بندی که به این دنیا متصلم کرده بود حرف بزنه !
نفس عمیقی کشیدم تا برای حرف زدن نفس کم نیارم اما به هر حال مکه میشد یه لکنتی اون قدری تند حرف بزنه که نفس کم بیاره ؟!

_ ن...نگاه کن اون ... دست داره ...پا داره ..و مهم تر از همه اینه که اون سالمه ...
نبضش م...میزنه و ح..حرکت میکنه !

وقتایی که عصبی میشدم لکنت کوفتی اوت میکرد و جوری حرف مبزدم که انگاری دیگه قرار نیست مثل ادم‌حرف بزنم اما خب گاهی اوقات وقتی خوب کلمات و کنار هم میچیدم سوپرایز میشدم !

_ چ..چرا داری با ح...حرفات و ص...صفت هایی که ب...بهش میدی ازارم م..میدی ؟؟؟
ا..این ط...طوری میخوای ج‌..جبران کنی ؟
چه طور در عرض ۱۵ د..دقیقه این طور نسبت به ح..حرفات تغییر ر...رفتار دادی ؟؟؟
ت...تو انتظار داری وقتی به این س..سرعت تغییر میکنی بهت اعتماد کنم ؟؟؟
اون یه موجود نیست اون انسانه !!!

با چشمای گرد شده بهم خیره شده بود اما تنها صدایی که بینموم میپیچید نفس نفس زدنای من بود .

_ م..من ...

اولش انگاری میخواست برای حرفی که زده دلیل بیاره اما بعد اخم کرد و با جیدت ترسناکی گفت

_ بکهیون اون بهت اسیب میزنه ...
من نمیتونم تحمل کنم که چیزی توی بدنت باشه و نفس کشیدن و برات سخت تر کنه ...
من هنوز نسبت بهش حس خوبی ندارم و فکر نکنم حس خوبی پیدا کنم !!!
چرا این قدر راحت با مسئله ی ذره ذره نابود شدنت بر خورد میکنی ؟؟؟
نمی تونم درک کنم اون داره تو بدنت رشد میکنه ... من توی اینترنت تحقیق کردم افراد کمی توی دنیا این اتفاق به صورت طبیعی براشون می افته و یا خودشون میمیرن و یا بچه هاشون …
حتی اونایی که عمل هم میکنن مرگ و زندگیشون پنجاه پنجاست تو چه طور...؟!

با نیشخند تمسخر امیزی حرفش و تموم کرد اما من از حرص احساس میکردم دارم اتیش میگیرم .گگ

_ نمی تونم ببینم پسری که بعد از 18 سال پیداش کردم این طور اسیب پذیر باشه !!!
چرا نمی خوای یکم حس من و درک کنی ؟؟؟ من نمیخوام بچه ی کوفتی پارک چانیول و توی شکم پسرم باشه !

سرم و پایین انداختم و درک این مطالب برام یکم سخت بود ، میفهمید چی میگم ؟؟؟
مردی بعد از ۱۸ سال بیاد و بگه پدرمه !!!
اون حق نداشت !
حق نداشت یهویی بیاد و بخواد برام راه زندگیم و هموار کنه و بگه چیکار کنم چیکار نکنم ..!
حق نداشت بخواد حتی حرف مرگ جنین توی شکمم و هر چه قدرم که وجودش غیر قابل باور باشه رو بگه...
اون اجازه نداشت برای من ... اینده ام و زندگیم تصمیم بگیره !
نفس عمیقی کشیدم و همون طور که به سرامیک های اشپز خونه
نگاه میکردم سرم و بالا اوردم ...

_ م..میدونی باید از ه..همون اول بهت میگفتم ب..بهت ربطی ن..نداره !
ت..تو ک..کی هستی ؟!
ت..تو ت..توی زندگی من ه..هیچ کی نیستی !
ر..رئیست الان شده پ..پارک چانیول ؟!
و..واقعا ؟؟؟
چ..چه طور میتونی تا این ا..اندازه وقیح ب..باشی هان ؟
ب‌...به طور ربطی ن..نداره م..من میخوام چ..چه غلطی ب..با زندگیم کنم ...
ب...به هیچ کدومتون ر...ربطی نداره !
ن..نکنه یادت رفته خ..خودت باعث و بانی ت..تموم ب..بدبختیامی ؟!
ت..تو ت..توی لعنتی اون شب ن..نزاشتی من از اون ب..بار بیام بیرون و حالا ...

ادامه ندادم ..
بطری اب و از روی میز برداشتم و با حرص لیوانم و از اب پر کردم و یک نفس سر کشیدمش ...
دوتا شکلات از توی جا شکلاتی برداشتم و وقتی سمت خروجی اشپزخونه رفتم بازوم اسیر شد و صداش توی گوشم پیچید ...

_ ک..کجا میری ، غذا حاضره ...

به اخمای توی همش نگاه کردم و با تمسخر خندیدم.
بازوم و با ضرب از دستش بیرون کشیدم و با حرص گفتم ..

_ من کوفت بخورم اون کوفتی که درست کردی رو نمیخوردم .

خب میفهمید که درجه ی حرص و خشمم به چه دی رسیده که لکنت کوفتیم مریده مگه نه ؟!
اخمش حتی غلیظ تر شد و تا اومدم قدم بردارم دوباره بازوم و گرفت ..

_ یعنی چی ، خودت گفتی گرسنته !

_ اون قبل ا..از این بود که ا..اون همه ح..حرص نوش جون کنم !
اینا بستمه ...

به بسته ی شکلات اشاره زدم و بازوم و کشیدم اما همچنان بهم نگاه میکرد و قصد نداشت ارتباط چشمیمون و قطع کنه .
راستش یکم ترسیده بودم چون اون چشماش یه جور عجیبی بود و باعث میشد دلم بلرزه ...

_ دستم و ول کن !!!

اما به هر حال با اخم گفتم و وقتی انگشتاش از دور بازوم شل شد بازوم و بیرون کشیدم و سمت اتاق خودم و چانیول رفتم .
غروب بود و پرتوی نارنجی رنگ خورشید که از دیوار تماما شیشه ی ساختمون توی اتاق می افتاد باعث میشد قبل از اینکه سمت تخت برم به اون سمت برم و پرده رو بکشم ...
روی تخت دراز کشیدم و بالشت چانیول و بین پاهام گذاشتم و با اخم به تاریکی به شدت زیاد توی اتاق خیره شدم .
دستم و روی قلبم گذاشتم و هوف صدا داری کشیدم .
با شنیدن بسته شدن در توی جام یه جهش کوچیک رفتم و اینکه تا چه اندازه ایی اون در و محکم کوبیده بود که صداش به اینجا رسیده بود باعث میشد حرصم بگیره اما لحظه ی بعد وقتی صدای کشیده شدن لاستیک های بدبخت ماشینش روی سنگ فرش های حیاز توی گوشم پیچید لب هام به معنای واقعی خط شدن .
با شناختی که از خودم داشتم میدونستم چند لحظه دیگه خوابم میگیره چون به هر حال مگه میشه من توی تاریکی چند لحظه قرار بگیرم و نخوابم ؟!
این یکی از محالات دنیا بود و خب بر عکس جثه ام من اصلا از تاریکی یا هرچیزی که به این چیزا مربوز میشد نمیترسیدم .!
نمیشد گفت که ادم ترسویی نیستم اما خب به هر حال نمیشه لقب شجاع و هم برام بکار برد ..
اروم توی جام تکون خوردم و با دردی که توی معدم‌ پیچید دستام و مشت کردم و لب پایینم و بین دندونام گرفتم…
با حس سفتی چیزی توی دستم مشتم و باز کردم و با چشمایی که یهویی پر ذوق شده بودن به شکلاتا خیره شدم ...
با تند ترین سرعتی که میتونستم بازشون کردم البته به خاطر فشار و گرمای دستم تقریبا له و اب شده بودن اما خب …
خوردمشون و لبخند خسته ایی به محض پیچش دوباره ی معدم زدم .
دستم و روی شکم بر امده ام کشیدم و با لب هایی که ناخواسته بغ کرده بودن زمزمه کردم..

_ چرا تکون ن..نمیخوری کوچولو ؟!

در واقع نه اینکه حرکت نکردن اون کوچولو زیاد ذهنم و مشغول کرده باشه چون واقعا این طور نبود .
حرفایی که اون مرد یمزد بدجور اعصابم و بهم ریخته بود و ته همه این افکارا به لعنت کردن فرد درازی به اسم پارک چانیول میرسیدم..

_ کی میتونم بغلت کنم کوچولو ؟؟؟

اروم گفتم و خندیدم ...
دستم و از زیر هودیم رد کردم و شکم گرمم و لمس کردم ...
انگشتام و روی اون گردی بامزه و با این وجود ترسناک میکشیدم و خودم و سر گرم گفتن چیزایی کردم که حتی فکر بهش قلبم و وادار به تند تند زدن میکرد ...

_ یعنی شبیه منی ؟؟؟

_ به نظرت اسمت و چی بزارم کیوت کوچولوم ؟؟؟ 

_ چند تا اسم مد نظرمه مثل : هیون که هیونی صدات کنم ... هیون کوچولوی من پ....پارک هیون اما خب خیلی شبیه هم نمیشه اسمامون ؟!
چ..چون لوهان.. ی..یعنی عمو لوهانت هم ب..بیشتر اوقات هیون صدام میکنه.

لبخندم با تصور لوهان به عنوان عموی بچم حتی عمیق تر شد و خنده ام گرفت.

_ بکبوم هم خوبه ها !!!
پ...پارک ب...بکبیوم

هوف صدا داری کشیدم چون اسما اون طور که باید به دلم نمیشنستن .

_ نمی دونم بابایی ، خودمم گیجم !!!
گاهی اوقات دلم میخواد اسمت و بزارم تهیونگ نه برای بلایی که ب..بابات سر اون پسره ... اورد...
م..من از وقتی بچه بودم علاقه ی زیادی به این اسم داشتم ...

دستم و بالا اوردم و موهام و از جلوی چشمم کنار زدم ...
دستم و همونجا نگه داشتم و با انگشت هام روی پیششونیم کشیدم ...

_ تازگیا خیلی به گذشته فکر میکنم
م...من خودم گذشته ام و خراب نکردم که برای وضعیتی که توشم
غصه بخورم کوچولو و ..
ق..قبلا نمیدونستم این حتی ممکنه بیشتر دردناک باشه ..!

با لحن تلخی گفتم و چشمام و بستم .

_ به نظرت میتونم کمتر از ۳ ماه دیگه تو دستام بگیرمت ؟؟؟
امیدوارم سالم به دنیا بیای عزیزم و برعکس م..من زندگی خ..خوبی داشته باشی ..!

_ خوابی هولو کوچولوی من ؟؟؟
چ..چرا هیچ کاری نمیکنی ؟؟؟ حوصله ام سر رف که ...

هوووف کشداری کشیدم و اروم تو جام تکون خوردم .
چشم هام و به امید اینکه بتونم بخوابم روی هم گذاشتم اما ...
اما ای کاش این کارو نمیکردم ...

[ CHANYEOL POV ]

سرم و رو میز قرار دادم و نفس عمیقی کشیدم .
دلم می خواست وجودشون از بین بره و نفس کشیدن تو این دنیا برام حداقل یکم اسون تر شه ...
قبلا این طوری نبودم اما الان حتی فکر به اینکه اونا زنده ان و یه جایی توی دنیا دارن نفس میکشن حالم و بد میکرد .
با هر بار شنیدن صداشون و اومدن خبری از طرف اونا تمام گذشته ی دردناکم برام زنده میشد و زندگی کردن و برام عذاب اور تر از قبل میکرد ...
چون به هر حال من نسبت به قبل چیز مهم تری برای از دست دادن داشتم .
با تقه ایی که به در خورد سرم و بلند کردم و به اون زنیکه هرزه ی به درد نخور نگاه کردم .
ارایش صورتش اون قدر غلیظ بود که دلم میخواست بالا بیارم و تاپ سفید رنگی که تا درز سینه هاش و مشخص میکرد اصلا به درد این موقعیت نمیخورد

_ چی شده ؟

فردی که میتونستم جثه اش و از پشت هیکل خپل اون زن ببینم هل محکمی به اون منشی به درد نخور داد و صدای ناله ی عشوه مانندش و در اورد .
مطمئنن بعد از ملاقاتی که با اون فرد ناشناس داشتم اخراجش میکردم !!!
به این فکر کردم اما مطمئن بودم طاقت نمیارم و همین هم شد چون با دیدن دو تا برادرای بکهیون روی صندلی صاف نشستم و با پوزخند بهشون نگاه کردم .
دردسر جدید حالا شروع شده بود ...
قبل از بیرون رفتن هاسا صداش زدم .
با عشوه سمتم برگشت و چشم هاش و جوری گرد کرد که انگار انتظار این و نداشته که کاریش داشته باشم .

_ چند لحظه ...

با اخم گفتم و نگاه خشک هیونگ هاش بکهیون و به چپم گرفتم .
برگه ی زیر دستم و بعد از اینکه امضا کردم سمت دختری که چند قدمیم پشت میزم ایستاده بود دراز کردم و گفتم …

_این برگه رو به بخش حسابداری ببرید و تصویه حساب کنید ...!

چشماش گرد شد چند بار نگاهش و بین من و برگه رد و بدل کرد ...

_ ا.اما چ..چرا ا..اقای پارک من به این کار احتیاج دارم …

نیشخند زدم و همون طور که از توی کشوی میزم پاکت سیگارم و بر میداشتم گفتم ..

_ اوه واقعا ؟!
این طور به نظر نمیرسه...!
شما شرکت من و احیانا که با کلاب اشتباه نگرفتید ؟!

به طرز لباس پوشیدنش اشاره کردم و اون سرش و پایین انداخت و باعث شد موهای بلند و به شدت پر کلاغیش روی شونه هاش بی افتن ...

_ بیرون ...

حالم ازشون بهم میخورد !

ادامه دارد 🥀

I Love YouWhere stories live. Discover now