اهنگ این پارت و میتونید توی چنل ناشناس تلگرامم دانلود کنید 🥀
@Black_queen88
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
[ 20 مین بعد ]
[ CHANYEOL POV ]
یه بار دیگه با لوسیون موهاش و حالت دادم و یه طرف و به سمت بالا کج کردم ...
درحالی که دیدن تار موهای سفیدش بین اون تار های طلایی رنگ ازارم میداد کار موهاش و تموم کردم و بعد از تموم شدن گفتم ...
_ خیلی خب بریم ...
_ باشه ...
سمت کمد رفتم و کت خاکستری رنگی رو در اوردم و روی پیراهن سفیدم ...
به بکهیونی که داشت پلیور مشکی رنگش رو روی تنش درست میکرد نگاه کردم و سمتش رفتم و دستش و گرفتم ...
ساعت حدودای ۱۱ و ۳۰ دقیقه بود که ما از خونه بیرون اومدیم ...
سمت ماشین رفتم که ...
_ میشه تا درب اصلی پیاده بریم ؟؟؟
اروم پرسید و باعث تعجبم شد ...
چه طوری میتونست با وجود تهیونگ توی شکمش همچنان خواستار پیاده روی باشه ؟؟؟ اذیت نمیشد ؟؟؟
_ دیر شده بکهیون ...
اروم و با لبخند گفتم
_ خواهش میکنم
نگاهی به چشمای خواهشمندش کردم و ...
_ باشه ...
گوشیم و از جیبم بیرون کشیدم تا بگم یکی بیاد و ماشین و تا درب اصلی بیاره اما با لرزیدن گوشیم زود تر اون و از جیب شلوارم بیرون کشیدم ...
_ سلام رئیس
صبحتون بخیر ...
_ سالم چه ریون ... چیزی شده ؟؟؟
_ خب دوتا مرد اینجا هستن و میگن با بیون بکهیون یعنی همسرتون کار دارن ...
ابرو هام و با تعجب بالا انداختم و دست بکهیون و گرفتم و اروم اروم قدم برداشتیم
_ مشخصاتشون چیه ؟؟؟؟
_اوممم قد بلند ... یکیشون برنزه و یکی دیگه سفید تره ...
نیشخندی با شنیدن مشخصاتش زدم و قبل از اینکه اون ادمه بده گفتم ...
_ خیلی خب چه ریون ما داریم میایم ...
به یکی از بچه ها بگو بیاد ماشین و بیاره ، داریم پیاده میایم ...
_ چشم رئیس ... منتظرتونیم ...
گوشی رو قطع کردم و اون و توی جیبم گذاشتم ...
_ کی بود ؟؟؟
با شنیدن صدای اروم و مظلومانه ی بکهیون نگاهم و از گوشه ی شونه به بکهیون دادم و ...
_ یکی از محافظا گفته سهون و جونگین اومدن اینجا اسماشون و درست گفتم ؟؟؟
علائم مضطرب شدن خیلی سریع توی چهره اش به وجود اومد و من و متحیر کرد ..
دستش و بالا اوردم و لب هام و روی پشت دستش گذاشتم و بعد از تکون خوردن سرش به منظور تایید حرفم ، اروم زمزمه کردم
_ چیزی نیست بکهیون ...
اونا هیچ کاری نمیتونن بکنن ...
من پیشتم ...
_ همین که تو پیشمی کارو سخت تر میکنه یول ...
درحالی که انگشت شصت دست دیگه اش و توی دهنش و بین دندونای سفیدش فشار میداد گفت ...
میدونستم منظورش چیه اما نگرانیش به نظرم کاملا بی دلیل بود !!!
اونا کسی نبودن که ما باید بهشون جواب پس میدادیم .
دستش و از دهنش بیرون اوردم و بعد از بوسیدن انگشت مرطوبش ولش کردم ...
به قیافه ی جمع شده اش نگاه کردم و با تعجب گفتم
_ چیه ؟؟؟
_ تفی بود !!!
با حالت چندشی گفت و من در مقابل
_ مهم نیستی
زمزمه کردم ...
دستمالی رو از توی جیبش در اورد و دستش و باهاش پاک کرد ...
قیافه اش تو اون لحظه واقعا دیدنی و فوق العاده خوردنی شده بود
در هر حال اون قدری دستش مرطوب نبود که بخواد با دستمال اون خیسی رو بگیره اما ...
لبخندی به کارهاش زدم اما با دیدن نزدیک شدنمون به درب ورودی اخم هام و توهم بردم ...
_ مدل موهات بهت میاد ..
اروم گفتم و اون درسته ایی زمزمه کرد ...
جبران نمی خواستم اما همش تصورم از انجام این کار این بود که اون
با یه بوسه و یا یه بغل ارامش بخش ازم استقبال و تشکر میکنه اما انگار خواسته هام یکم زیادی بود ...
مگه نه ؟؟؟؟
با دیدن مینامی که با چهره ایی قرمز درحال دویدن سمتمون بود لبخند زدم ...
از وقتی که بک اومده بود پیشم خیلی کم پیش میومد تا ببینمشون و شاید دلیل اصلی اب شدن پکام برای همین بود ...
من بدنسازی رو به کلی کنار گذاشته بودم ...
اما صد درصد در اینده ای نه چندان دور ادامه اش میدادم ، اونم همراه بکهیون !!!
_ ا... وه هوووووف س..سلام رئیس
با شنیدن صدای هیجان زده ی مینام لبخندم جمع شد ....
_ سلام ...
در حالی که زمزمه ی اروم بکهیون که کلمه ی رئیس و با تعجب میگفت شنیدم
برای دست دادن بهش دستم و جلو بردم اما اون با پرت کردن خودش تو بغلم اجازه ی بهم رسوندن دست هامون و به هم نداد ..
_ دلم برات تنگ شده بود چانیول هیونگ ...
_ اوکی ... فهمیدم ... بس کن این مسخره بازیا رو ...
با جدیت گفتم و اون از بغلم بیرون اومد و روبه روی بکهیون دائم متعجب کنارم قرار گرفت
دستش و جلو برد و با یه تعظیم °90 خودش و با صدای رسایی در حالی که کماکان نفس نفس میزد معرفی کرد ...
_ من کیم ... مینام هستم ... یکی از افراد چانیول هیونگ ...
_ کیم مینام ...
با اخم و دندون های چفت شده غریدم
_ یکی از افراد رئیس پارک
اون هم با جدیت جمله ی خودش و اصلاح کرد و گفت
_ م...منم بیون...
_ پارک بکهیونه ... اه همسرم ...
شما مفت خورا که اطلاع دارید ...
با ابروی بالا انداخته و نیشخند گفتم و لبخند مینام با شنیدن حرفم جمع شد ...
_ بله رئیس پارک ...
خوشبختم جناب بکهیو...
_ بکهیون
بکهیون صدام کن
بکهیون با لحن مهربونی حرف مینام و اصلاح کرد ...
_ خوشبختم بکهیون
_ همچنین
_ خیلی خب بسه دیگه ... برو ماشین و بیار ...
_ چشم ...
با دیدن چشمای براق مینام که مطمئن بودم پشتش یه دنیا سوال از بکهیونه گفتم و اون با چشم بلند و هیجان زده ای که گفت نگاهی به شکم قلمبه ی بکهیون کرد و سمت ماشینمون دویید ...
با رسیدن به محوطه ی حیاط و دیدن چه یون ... چه ریون و البته مینیانگ با تعجب نگاهشون کردم ...
مارک توی اتاقک نگهبانی ایستاده بود و یه لب تای توی دستش بود و به بچه ها نگاه میکرد ...
جعمشون جمع بود ..
به برادرای بکهیون که انگار از جنگ جهانی اول با نهایت صدمات برگشته بودن خیره شدم ...
دستم بین دست بکهیون فشرده شد و اون معذب و با دلتنگی که انگار سعی در پنهان کردنش داشت گفت
_ هیونگ هام ...
سمت در رفتیم و اولین پسری که نزدیکمون اومد جونگین بود ...
_ ب..بکهیونا ...
_ اوه رئیس پارک
چه یون تنها دختر توی جمعمون با تعجب گفت و ابروهاش و بالا انداخت ...
به موهای قهوه ای روشنش که پسرونه کوتاه شده بود نگاه کردم و چشم غر ه ای به چهره ی هیجان زده اش نسبت به خودم و بکهیون رفتم و اون با سرد نشون چهره اش راضیم کرد ...
با تمسخر به جونگین گفتم
_ قرار گذاشته بودیم براتون زنگ بزنم ...
_ د..درسته اما م...ما
_ ادرس اینجا رو چه طوری پیدا کردید ؟؟؟
با دندون های چفت شده به سهون که با دیدن بک هل کرده بود و جای جونگین جواب داده بود گفتم و به چهره ی داغون جونگینی که خسته به بکهیون خیره شده بود نگاه کردم ...
_ برای چی اومدید اینجا ؟؟؟
ما الان باید بریم جایی و کاری ...
جونگین بی توجه به حرفم سمتمون قدم برداشت و باعث شد ساکت شم و به قدم های سست اون پسر خیره شم ...
راه رفتن براش سخت بود ...
با دیدن وضعیت قدم برداشتنش و شونه های افتاده اش با اخم به این فکر کردم که اون پسر چه قدر داغون به نظر میرسه ...
_ بکهیون م..ما باید باهم ح...حرف بزنیم ...
با اضطراب درحالی که چشماش میلرزید و به بک خیره شده بود گفت و رسما من و ادم حساب نکرد.
_ م...من ...
هیونگ من ن...نمیخوام و نمیتونم که الان حرف بزنم ...
بک خیلی مظلومانه گفت و پسر برنزه در مقابل دستش و بین موهاش برد و با لحن خسته ای " خواهش میکنمی" زمزمه کرد و بکهیون هم با چشم هایی که میتونستم براق شدنشون و ببینم سرش و به معنای نه به دو طرف تکون داد ...
_ اینکه بدون هماهنگی اومدین و فراموش میکنم اما ما الان حتما باید بریم جایی ..
سهون در حالی که وضعیتش تعریفی نداشت جلو اومد
_ م..میشه ماهم همراهتون بیایم یا بمونیم تا بیاین و ب..بعد حرف بزنیم بکهیون
اون هم درمونده گفت و در مقابل بکهیون ...
_ ن..نه ن..نمیشه ، م..ما یعنی ...
بکهیون با ترس گفت و سعی کرد با پلیورش هلو کوچولومون و بپوشونه
_ ما قراره بریم دکتر
با ارامش گفتم و با دیدن نگاه های شوکه اشون ادامه دادم ...
_ مطمئنن خودتون میدونید که یه سری اتفاقاتی افتاده که عادی نیست مگه نه ؟
نگاه هردوی اونا چند ثانیه روی شکم همچنان در معرض دید بک زوم شد و هر دوشون با ترس دوباره نگاهشون و به چشمام دادن...
نگاه خسته .... درمونده و نگران اون دو پسر باعث شد بهشون بگم همراهمون به مطب دکتر بیان ...
در هر حال اونا باید دیر یا زود موضوع و میفهمیدن و یه سری حقایقی هم باید برای ما روشن میشد ...
_ چ..چانیول
بک با التماسی که توی صداش بود صدام زد و من با دستم به چه یون گفتم که امانتیم و بهم برسونه ...
روزی که بک و جکسون و توی خونه تنها گذاشته بودم و رفته بودم ...
شرکت به چه یون گفته بودم یه گوشی مثل گوشی خودم و هرچی لازمه برای بک بخره...
بک به گوشی نیاز داشت ...
یادم نمیره اون روز چه طوری از بی خبر بودن ازش کلافه شده بودم و وقتی برگشتم نزدیک بود از ندیدنش سکته کنم ...
گوشی که بهش گفتم بخره توی دستم قرار گرفت و اون و به بک دادم و با گرفتن دستش اون و سمت ماشینی که تازه توسط مینام به اینجا اورده شده بود بردم ...
کمکش کردم توی ماشین بشینه و با دیدن لبخند ارومش که از دیدن گوشی توی دستش روی صورتش به وجود اومده لبخند ارومی زدم ...
خوشحالیش خوشحالم میکرد !!!
این یکی از نشانه های علاقه ایی بود که بهش داشتم علاقه ای که دیر یا زود باید تبدیل به عشق میشد ...
یعنی باید میشد و به راحتی توی خودم میدیدم که قابلیت عاشقش شدن و دارم...
قافل از اینکه همین الان هم قلبم و بهش باخته بودم به سهون و جونگین مبهوت گفتم
_ ماشین دارید یا با ما میاین ؟؟؟
اول هر دوتا مثل مسخ شده ها نگاهشون و از بک توی ماشین گرفتن و بعد به من دادن ...
داشت دیر میشد ...
_ نه ما همراهتون میایم
سهون گفت و جونگین و سمت ماشین کشوند ...
با نشستنم توی ماشین بکهیون سمتم برگشت و اروم گفت
_ بابتش ممنونم ...
_ قابلی نداشت ...
شماره ام توش سیوه هر موقع کاری داشتی و من کنارت نبودم میتونی برام زنگ بزنی ...
_ باشه ولی چ...چرا ب..بهشون ..
_ بک خودتم میدونی دیره و الان وقت حرف زدن نیست و اونا باید یه سری جوابایی به ما بدن ...
همون طور که ماهم باید یه جوابایی بهشون بدیم ...
سرش و تکون داد و من با نشستن سهون و جونگین روی صندلی
های عقب ماشین و به حرکت در اوردم ...
[ CHANYEOL POV ]
تقریبا ۱۵ مین از حرکت کردن ماشین گذشته بود که با شنیدن صدای الارم پیام گوشیم ، گوشیم و برداشتم و با دیدن پیامی که بکهیون برام فرستاده بود لبخند متعجبی زدم و در همون هین که داشتم رانندگی میکردم پیامش و باز کردم ...
_ گرسنمه
با خوندن پیامش گوشیم و خاموش کرد و با خنده ماشین و کناری پارک کردم ...
بابای تهیونگم و خود ته ته کوچولومون گرسنه اش شده بود ؟؟؟
مثل اینکه امروز قرار نبود برسیم پیش دکتر کیم !!!
برگشتم سمتش و با لبخند گفتم
_ چی میخوری ؟؟؟
خجالت زده بهم نگاه کرد و اروم لب زد هرچی ...
[ توی مطب دکتر ]
به زنای بارداری که اکثرا مردایی کنارشون قرار داشتن نگاه کردم و دست بکهیون و که روی رون پام قرار داشت و فشار دادم ...
جونگین و سهون کنار من نشسته بودن و انگار از نزدیک شدن به بکهیون واهمه داشتن ...
با شنیدن صدای زنگ گوشی جونگینی که کنارم نشسته بود نگاه زیری بهش انداختم ...
_ سلام
_ ن..نه خوبم
_ مطب دکتریم
_ بکهیون هم اینجاست ...
_ باشه الان میفرستم ...
_ فعلا
وقتی گوشیش و اورد پایین و اسم کسی که براش زنگ زده بود و دیدم فهمیدم لو دادن ادرس خونه ام کار جکسون بوده ...
صداش خیلی راحت به خاطر اینکه جونگین کنارم نشسته بود و محیط ساکتی که توش نشسته بودیم به گوشم میرسید …
چشمی چرخوندم.
مرتیکه ی ...
خب جکسون ...
از اول باید به این فکر میکردم که تنها کسی که به برادرای بک نزدیکه اونه ...
درحالی که سرم و روی دست تکیه زده به دسته ی صندلی گذاشتم به این موضوع فکر کردم و دندون هام و روی هم فشار دادم
_ ادرس خونه ی من و جکسون بهتون داده دیگه ؟؟؟
از جونگین پرسیدم و اون یه لحظه چشماش گرد شد اما گفت
_ اره
با حرص ادامه دادم و جونگین خیلی اروم و ریلکس جواب داد...
_ لابد الانم داره تشریف مبارکش و میاره اینجا ...
_ اره
نگاهم با عصبانیتی که در حال فواران بود روی بکهیونی که نگاهش روی زن باردار جلوش زوم شده بود قرار گرفته بود.
مرد کنار اون زن موهای جوگندمی و چهره ی پوکری داشت و درحالی که پسر بچه ی کیوتی روی پاهاش نشسته بود دستش مثل من در حال نوازش دست فرد کنارش بود .
با برخورد نگاهامون به هم خنثی بهم خیره شدیم و اون لبخند ارومی که شباهت زیادی به نیشخند داشت بهم زد ...
نگاهم و با حالت خنثی تری از روش برداشتم و به زنش دادم ...
شکمش ۲ و حتی 3 برابر شکم بکهیون بود و فکر میکنم همین هم توجه ی بک و جلب کرده بود ...
از نظر من اون حتی از بکهیون هم غیر عادی تر بود و شکم جمع و جور بکهیونی من خیلی قشنگ تر از شکم گرد و بزرگ اون بود ...
فضای توی مطب اصلا شلوغ و پر سرو صدا نبود
برای همین پچ پچ های اروم مرد و زنای کنارمون و خیلی راحت به گوشم میرسید اما من جز شنیدن صدای وز وز چیزی حس نمیکردم .
بکهیون و با چشمای خسته ام زیر نظر گرفتم ...
خوابم میومد اما ذوق و شوقم برای فهمیدن وضعیت کنونی بک و شاید هم بچمون این حسم و دفع میکرد .
بکهیون مدلی که انگار ذهن درگیر چیزی باشه هی سرش و بلند میکرد و به اون زن نگاه میکرد و بعد سرش و پایین می اورد و به پاهاش و شاید چیز دیگه ایی خیره میشد …
فشار ارومی به دستش وارد کردم و گفتم
_ چیزی شده ؟؟؟
_ چ..چانیول
با صدای لرزونی گفت و من با نگرانی سمتش خم شدم …
_ جانم بک ؟؟؟
چی شده عزیزم ؟؟؟
عزیزم ؟؟؟ جانم ؟؟؟
چرا من تازگیا این قدر به این کلمه ها علاقه مند شده بودم و از زبونم نمی افتادن؟
_ اون خانوم مو قهوه اییه رو نگاه کن .. ه..همین که روبه رومه ....
اروم و درحالی که انگشتای ظریفش و جلوی لب های خوردنیش گذاشته بود بهم گفت
_ خب
منم همون کارو و کردم و اروم گفتم
هر کسی تو این حالت میدیدمون متوجه میشد که ما داریم یواشکی راجب کسی یا چیزی حرف میزنیم ...
_ ش...شکمش و نگاه کن ...
بعد شکم من و نگاه کن..
همون طور که گفت به شکمش نگاه کردم و با تعجب نگاهم و روی شکمش برگردوندم ...
خب مگه چه مشکلی وجود داشت ؟
_ خب
اروم گفتم ...
_ چ...چرا اون این قدر ش...شکمش گنده اس و من این قدر ش...شکمم کوچیکه
نکنه بچه توی شکمم اذیت شه ...
برگشت سمت منی که با دهن باز به صورتش نگاه میکردم و گفت و من فقط تونستم با تعجب به چشمای خیسش نگاه کنم
_ ن...نمیشه به دکتر کیم بگیم درش بیاره و توی بدن یه ز..زن بزارتش ؟؟؟
_ بکهیون ...
با تعجب و عصبانیت بابت وضعیتش بهش اخطار دادم و تازه معنی نگاهاش و فهمیدم ...
گونه هاش در عرض یه مین قرمز شد و من حتی میتونستم دو قطره عرق رو هم روی پیشونیش ببینم ...
_ ا..اون خیلی شکمش گنده اس ...
چرا شکم من گنده نیست ؟؟؟
چانیول خواهش میکنم ازش بپرس چند ماهشه ...
حتی فکر به اینکه دیدن اون زن با شکم گنده اش بکهیونم و اذیت میکنه عذاب اور و غیر قابل تحمل بود !!
اروم و با حرص گفتم
_ بک تو داری میگی ازش بپرسم چند ماهشه ؟؟؟
اصلا میفهمی داری چی میگی ؟
مگه دکتر کیم بهت نگفته که بچمون وضعیتش خیلی عادیه پس چرا ناراحتی ؟؟؟
_ خ..خواهش میکنم ... ازش بپرس ...
این عادی نیست ...
_ بکهیون
حرفای توی عادی نیست نه شکم اون زن !
با حرص و چشمای گرد صداش زدم .
_ لطفا چانیول ...
بپرس چند ماهشه ...
_ بکهیون ..
با اخم و دوباره تکرار کردم و اون در حالی که داشت مضطرب به اون زن نگاه میکرد چیزی گفت که باعث شد غرورم و کنار بزارم و تصمیم به حرف زدن با اون خانوم و کنم
_ ا...اگه بگی دیگه باهات بد رفتاری نمیکنم ...
دیگه باهات خوب میشم و به مهربونیات جواب میدم ... به مردونگی
نابود شدم قسم میخورم این کارا رو میکنم ...
با شنیدن اخرین جمالتش پفی زدم زیر خنده که با چشم غره ی کیوتی که بهم رفت زود گونه اش و به مدت ۱ ثانیه با لب هام لمس کردم و باعث گرد شدن چشماش شدم ...
خوشمزه ....
_ داری بهم رشوه میدی یا خرم میکنی ؟
با فکر به لحظه ای که لمسش میکردم حس کسی رو داشتم که یه موشک که پر از شکلات و اکلیله به کوهی برخورد میکنه و اکلیل و شکلات هاش با ترکیب کیوتی روی سرش میریختن ...
به همون مقدار رویای و کیوت وار ...
دوباره نگاهی به اون مرد و زن کردم و تموم حسم با دیدن نگاه اون مرد روی خودم جاش و به حالت معذبی داد …
گلویی صاف کردم و با صدای اروم اما رسائی گفتم
_ ببخشید خانوم ...
در هر حال فاصله امون کمتر از ۳ متر بود و اون صد درصد صدام و میشنید ...
اون زن که در حال مرتب کردن موهای روی پیشونی پسر روی پای مرد کنارش بود سرش و بالا گرفت و بهم نگاه کرد ...
وقتی دید منم دارم نگاش میکنم بهم نگاه کرد و با لحن محترمانه ای گفت
_ با منید ؟؟؟
_ بله ... یه سوال ازتون داشتم ...
دست دیگه ی بکهیون که مورد حمله ی ناخونای دست دیگه اش قرار گرفته بود و با دستام کنترل کردم و اروم گفتم ...
_ چند ماهتونه ؟؟؟ادامه دارد 🥀
YOU ARE READING
I Love You
Romance🥀 فیکشن : دوستت دارم 🥀 کاپل : چانبک 🥀 ژانر : امپرگ ، روزمره ، اسمات ، رمنس ، خشن ، فلاف +18 🔆خلاصه : پارک چانیول رئـیس بزرگ ترین بانـد مواد مخدره، مردی که دوست پسـر و مـادرش رو به قـتل رسوندن و اخـتلال روانـی پیدا کرده! چی میشه بکـهیون برای فرا...