سکوت توی ماشین بعد از گذشت دقیقه ها تنها با اهنگ ملایمی که توی ماشین میپیچید شکسته میشد...
توی تموم این مدت بکهیون تقریبا به یقین رسیده بود دست فرمون پدرش یه چیزی فرای فوق العاده اس..
البته شاید به خاطر ماشین BMW سیلور رنگش بود اما به هر حال مثل چانیول جوری که انگار دنبالش کردن رانندگی نمیکرد!_ اوممم کجا بریم ؟
صدای مینهو سکوت بینشون و شکست و بک با درک حرف پدرش ناخواسته نیشخند زد.
سرش و با حرکت اسلوموشن سمت مینهو چرخوند...
همین تازه قصد داشت همچین سوالی رو بپرسه و انتظار نداشت این سوال توسط پدرش از خودش پرسیده....
اون واقعا چی فکر کرده بود..؟
مینهو جوری ازش پرسیده بود که انگار از بکهیون انتظار جواب داشت...
بکهیونی که کف دست و خودشو درست نمیشناخت چه برسه به شهری به این بزرگی..!!_ باهام شوخی میکنی ؟
با تعجب و چشمایی که گرد شده بودن پرسید...
نکنه قرار بود تا شب خیابونا رو متر کنن!
لعنت...
حتی حاضر بود با این کنار بیاد اما اگه تا 5 دقیقه ی دیگه حرف نمیزد پس می افتاد..
اگه قرار بود تا شب حرفی نزنن و فقط خیابون متر کنن بهتر بود خونه میموند و اون جزوه های لعنتی رو زود تر تموم میکرد...!_ اوه نه...
مینهو درحالی که زیر نگاه خیره ی پسر کوچیک تر درحال ذوب شدن بود گفت و بعد در مقابل بالا رفتن ابروهای بکهیون ادامه داد..
_ بریم خوراکی بخریم بهت میگم..
بک اروم سر تکون داد و بعد به دنیل خیره شد و مرد بزرگ تر فرصت کرد توی رسیدن به فروشگاه به اینکه بکهیون و کجا ببره فکر کنه...
با رسیدن به فروشگاه با هدایت یکی از نگهبانا سمت پارکینگ رفتن و بعد از پارک کردن ماشین پیاده شدن...
شونه به شونه ی هم نزدیک به فروشگاه شدن و بعد از ورودشون به اونجا هوای خنک توی صورتشون کوبیده شد..
برعکس حرف مینهو هوا سرد نبود و بلعکس اون قدری گرم بود که سیستم های سرمایشی توی فروشگاه روشن باشه...
خوشبختانه دنیل به خاطر روشن شدن کولر ماشین گرمش نشده بود و حالا هم با وجود سرهمیش و فضای خنک توی فروشگاه از مغز پخت شدن در امان بود..
اما به هرحال بک قصد داشت هرچی زودتر لباسش و با یه بلوز و شلوار عوض کنه...
از اینکه نمیتونست پاهای کیوت پسرش و ببینه و انگولکش کنه عصبی میشد و این سرهمی لعنتی هم این اجازه رو ازش میگرفت!
فروشگاه به قدری بزرگ بود که بک تا به حال توی عمرش همچین جایی رو ندیده بود..
به هر حال اینجا سئول نبود گرچه سئول هم از این مدل فروشگاه های بزرگ و مجهز و داشت البته محله ی اونا بیشتر شبیه محله ی قحطی زده ها بود چه برسه به.._ بک...
با شنیدن صدای مینهو سرش و چرخوند و سوالی بهش خیره شد..
_ به چی فکر میکنی از این طرف!
مرد بزرگ تر اروم گفت و بعد از قرار دادن دستش پشت کمر بک اون و جلو تر از خودش به سمت جلو فرستاد...
بین قفسه های مواد غذایی قدم میزدن و هر از گاهی مینهو با گرفتن چند بسته مواد غذایی و البته خوراکی اونا رو به بک نشون میداد و به محض گرفتن تاییدش اونا رو توی سبد مینداخت...
این اولین باری بود که همراه پسرش به خرید اومده بود و با نگاه کردن با ادمایی که تو فروشگاه بودن میتونست بفهمه زندگی چه لذتی رو ازش دریغ کرده..
اونا میتونستن مثل پدر و پسری که یکم جلوتر ایستاده بودن لحظات شاد و خوبی رو بگذرونن اما اینکه اون برای اولین بار با پسر 18 سالش به خرید اومده بود دردناک بود..
بک با دیدن برق خیره کننده ی مارشمالو ها و پاستیل هایی که توی چندتا قفسه ی جلوتر بودن به سرعت یه بسته ی بزرگ از اونا رو برداشت و اون رو توی سبدی که دست پدرش بود انداخت...
به لطف دعوا های چانیول و سرزنش شدن خانوم هان اجازه نداشت توی اوقات خلوتش پاستیل و مارشمالو و نوتلا بخوره...
البته خوردن نوتلا توی زمان صبحانه اشکالی نداشت اما به هرحال چانیول عوضی نمیزاشت در طول روز اونا رو بخوره...
با دیدن بسته های رنگارنگ لواشک اب دهن ترشح شده اش و قورت داد و همون طور که دنیل توی اغوشش قرار داشت مثل یه کانگورو به سمت قفسه رفت و البته به قدری محو اون لواشکای رنگارنگ و مطمئنا خوشمزه شده بود که متوجه نگاه پر از تعجب پدرش روی خودش نمیشد...
اون لعنتیای خوشمزه دهنش و اب مینداختن و بکهیون خیلی خوب میدونست اگه بخورتشون احتمالا تا صبح نمیتونه به خاطر درد معدش بخوابه اما نمیتونست چشم ازشون برداره...
به هرحال اینکه پدرش از وضعیت بعد از لواشک خوردنش خبر نداشت بهش این امید و میداد که قبل از اومدن چانیول کارشو انجام بده ، هرچند که حساس شدن معده اش کمی محتاطش میکرد...
بسته ها رو سمت مینهو دراز میکرد و ازش خواست تا اسم ماده ی تشکیل شده ی توش و بخونه و هربار که مینهو اسم یه چیز و میگفت سیبک گلوش بالا و پایین میشد...
در نهایت با خرید لواشک و چند بسته الوچه های ترش به خرید توی اون قفسه پایان دادن...
مینهو توی فاصله ی رفتن به قرفه ی مواد پروتئینی ازش پرسید دلش میخواد وعده ی شام و چی بخوره اما بکهیون با دیدن برگه ی تبلیغاتی که روی یکی از میز ها بود دلش میخواست یکی از برگر ها یا حداقل یکی از پیتزا های اون مک دونالد و امتحان کنه...
وقتی درخواستش و به پدرش گفت و اون با خون سردی گفت وقتی رفتن خونه خودش براش درستش میکنه تقریبا از تعجب شاخ در اورده بود!
اینکه اون مرد این قدر کدبانو..
نیشخندی زد و لبش و با زبونش خیس کرد...
خب خوبیه پدر کدبانو داشتن این بود که میتونست هرچی که دلش میخواد و چانیول نمیزاره تو خونه بخوره رو بهش بگه و از این طریق بتونه خواسته های خودش و براورده کنه اما به هرحال دلش میخواست یکمی هم روی این کلمه ی کدبانو مانور بده و سرکارش بزاره!
بعد از حساب کردن موادی که خریده بودن بکهیون درحالی که همون طور که توی جاش دائما وول میخورد لیسی به بستنی قیفی اسکوپی توی دستش زد و چشماش از طعم ترش اسکوپ انار رنگ جمع شد...
اون امروز قصد به فاک دادن معدشو داشت و مثل پاپیا برای درد دم تکون میداد!!!
YOU ARE READING
I Love You
Romance🥀 فیکشن : دوستت دارم 🥀 کاپل : چانبک 🥀 ژانر : امپرگ ، روزمره ، اسمات ، رمنس ، خشن ، فلاف +18 🔆خلاصه : پارک چانیول رئـیس بزرگ ترین بانـد مواد مخدره، مردی که دوست پسـر و مـادرش رو به قـتل رسوندن و اخـتلال روانـی پیدا کرده! چی میشه بکـهیون برای فرا...