ɪ ʟᴏᴠᴇ ʏᴏᴜ [ ᴇᴘ 13 ]

4.7K 659 8
                                    

[ BAEKHYUN POV ]

پلک هایی که انگاری بهم چسبیده بودن و باز کردم و نفس عمیقی کشیدم..
وقتی بعد از چند تا پلک زدن دیدم واضح شد قبل از اینکه حتی بتونم کاری کنم همه چی یادم اومد…
بدنم یه لرز خفیف رفت وقتی اون عوضی رو درحالی که خوابیده بود جلوی خودم دیدم ...
لبم و با ترس گزیدم و اینکه چشمام حتی با دیدنش خیس میشد بهم میفهموند من نمیتونم درمقابلش مقاومت کنم ...
حتی الان هم فشار لثه های اون حیون و روی پاهام احساس میکردم و این برای اینکه عرق سرد روی بدنم بشینه کافیه ...
به سختی بلند شدم و اب دهنم و به همون سختی قورت دادم ..
بغض سرکوب شده ی این چند روز داشت خفم میکرد و قلبم جوری تند میزد که باعث میشد معده ی خالیم بهم بپیچه ..
به سختی بلند شدم و دردی که توی پایین تنم پیچید باعث شد یه قطره اشک روی گونه ام قل بخوره ...
با خشونت اشک روی گونه ام و پاک کردم و سعی کردم روی تخت بشینم و بلند بشم .
وقتی روی پاهام ایستادم سرم گیج رفت و احساس کردم یه درد تیز داره توی معدم میپیچه اما جلوی خودم و گرفتم ...
با بغض و هدف نا مشخصی توی اتاق راه رفتم و اون قدر حالم بد بود که درکی از محیط اطرافم نداشتم ...
با پیچیدن صدای خش داری با وحشت سمت عقب چرخیدم و با دیدن چانیول که با اخم خواب الودی روی تخت نشسته و بهم نگاه میکنه قلبم بیشتر به تپش افتاد ..‌

_ بیدار شدی ..

اب دهنم و قورت دادم و درحالی که تلو تلو میخوردم زبونم و به کان دهنم فشار دادم و لب پایینم و زیر دندون هام فشار دادم ...
دهنم درد میکرد و فشار دندون هام به هم باعث حس بدی توی لثه هام شد اما چیزی یادم نمیومد.
بدون اینکه کنترلی روی بدنم داشته باشم پاهام از ضعف عجیبی که تا حالا تجربه اش نکرده بودم میلرزید و معده ام به خاطر زیاد شدن اسید معده ام درد بدنم و دو چندان میکرد .
نفس عمیقی کشیدم و درحالی که سینه ام با بی تابی بالا و پایین میشد به اون پست فطرت خیره شدم که بلند شده بود و سمتم قدم بر میداشت ...
ایستادن با وجود اینکه سرم گیج میرفت برام سخت بود اما وقتی نزدیک شدن پارک چانیول و دیدم عقب عقب رفتم ...
پاهام میلرزید و نگاهی که انگاری تا عمق بدنم و میدید باعث میشد معذب بشم اما فرق داشت ...
نگاهش اون خشونت و خشمی که همیشه تجربه میکردم و نداشت و این حالم و بد میکرد ...
کنترل اشکم وقتی پشتم به سطح سفتی خورد اسون نبود اما دستم و به عقب تکیه دادم و وقتی دستگیره ایی رو لمس کردم با بهت چرخیدم و با چشمای اشکی به دری که به سرویس بهداشتی مربوط میشد نگاه کردم ..
برگشتم و به چانیول خیره شدم و قبل از اینکه اون بتونه خودش و بهم برسونه درش و باز کردم و بعد از اینکه محکم بستمش قفلش کردم ...
زانو های سستم خیلی زود قدرتشون و از دست دادن و درحالی که از ترس میلرزیدم پشت در نشستم ...
ضربه هایی که به در میخورد و صدای چانیول که بین هق هق هام نامفهوم به گوشم میرسید باعث میشد با ترس خودم و گوشه ی دیوار و در جمع کنم و زانوهام و روی شکم جمع کنم ...
چندمین روز بود ؟
1 هفته شده بود ؟
نه نشده بود مگه نه ؟
امروز شیشمین روز بود ...!
شیشمین روزی که توی این عمارت کوفتی زندانی شده بودم و رنگ ارامش و ندیده بودم ...
با درد عمیقی که توی معدم پیچید زانوهام و به معده ام فشار دادم و نفسم و همراه هق هق بیرون دادم...

I Love YouWhere stories live. Discover now