ɪ ʟᴏᴠᴇ ʏᴏᴜ [ ᴇᴘ 70 ]

1.9K 330 1
                                    


اهنگ این پارت و میتونید توی چنل ناشناس تلگرامم دانلود کنید 🥀
@Black_queen88
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️


ذوقی که حتی از لحنم مشخص بود توجه ی بکهیون و جونگین و جلب نکرد اما من احساس میکردم دارم از خوشحالی ابی بودن احتمالی چشمای اون کوچولو بال در میارم..
عمیق به صورت پسرم که جزء لب هاش چیزی ازش محرک نبود خیره شدم.
اگه چشم هاش ابی بود یعنی اون تقریبا نصف راه و برای شبیه ددیش شدن انجام داده بود ..!
لبم و گاز گرفتم و با شنیدن صدای جونگین نگاه خودم و بک از صورت دنیل جدا شد ...

_ مثل بچگیای خودت مو نداره ..!

_ یعنی چی مو نداره ؟
اینا چین پس ...

بک با چشمایی که دیگه اون حس غمگینی قبل و منتقل نمیکردن یا لحن حق با جانبی رو به جونگین گفت و به چندتا دونه پرز روی سر دنیل اشاره زد ...

_ منظورم اینه موهای طلایی توهم تا مدت زیادی به هرکسی این باور و میداد که کچلی و هیچ پوششی رو سرت ندار ی ..!

با نیمه باز شدن چشم های دنیل چشم هام گرد شد و لب هام و از هم فاصله دادم تا بکهیون و صدا بزنم اما نمیتونستم ...
هرچه قدر سعی می کردم صداشون کنم نمیشد اما خیلی زود توجه بکهیون هم به دنیل جلب شد و دست کوچولوش کنار دستم قرار گرفت تا سایه ی بیشتری درست کنه ...
البته سایه ی دست من تمام سر و صورت دنیل و کاور میکرد اما خب انگاری بکهیون دلش میخواست کمکی کرده باشه !

_ داره چشم هاش و باز میکنه ...

بکهیون گفت و به چشمای دنیل که هنوز نیمه باز بود نگاه کردم ‌..
انگاری پسرم برای باز کردن چشم هاش مردد بود ..
به قدری درگیر اینکه حتما رنگ چشم هاش ابی باشه شدم که اصلا متوجه نبودم تا قبل از این نگران مشکل داشتن چشم هاش بودم...
چند لحظه بعد وقتی چشمای خوشگل اون کوچولوی فوضول و که به محض بازکردنشون همش به این طرف و اون طرف می چرخید دیدم
حس کردم زندگیم حتی رویایی تر شده. ..
این توله سگ چرا این قدر شبیه بکهیون بود ؟
اخه شدنی بود یه بچه تا این اندازه شبیه پدرش باشه ؟!
ناموسا مگه من همه ی کارها ..
لبام و با ناراحتی گزیدم..
هه پارک چانیول با چی دلت و صابون میزنی ؟
این بچه با یه تجاوز وحشتناک و نابود شدن روح پدرش به وجود اومده و تو  برای اینکه اون زیاد شبیه خودت نیس غصه میخوری ؟!
خیلی وقیحی...
با نارحتی به چیزی که توی ذهنم تشکیل شده بود فکر کردم و لبخند مرددی به نگاه خوشحال بک زدم اما خب به هر حال اون به خاطر اشک حلقه زده توی چشم هاش متوجه اش نشد .
دستم برای اینکه مدت زیادی از بی حرکت بودنش گذشته بود درد میکرد و من نمیدونستم در ازای باز شدن چشمای پسرم قراره تا کی این کارو و ادامه بدم..
چشمای گرد و در این حال پاپی شکل دنیل که به این طرف و اون طرف میچرخید و با کنجکاوی روی اجزای صورتمون جا به جا میشد باعث میشد تفکرات چند لحظه قبلم و لعنت کنم ...
همین که پسرمون سالم بود و شبیه بکهیون بود برام کافی بود.
بکهیون با از خود گذشتگی در برابر من و پسرم جای بزرگی رو توی قلبم به خودش اختصاص داده بود و حالا نوبت من بود تا براش جبران کنم..!
اصلا مگه شدنی هست یه روزی برسه و احساس کنم دوسشون ندارم ؟!
سمت بکهیون خم شدم و پیشونیش و بوسیدم و ازش فاصله گرفتم...
درمقابل چشم هام شوکه اش لبخندی زدم و دست خودش و به جای دست خودم روی صورت دنیل تنظیم کردم ..!
اسم پسرمون شده بود پارک دنیل و این و مدیون مینهو بودم چون به جای من براش شناسنامه گرفته بود..
از روی تخت بلند شدم و به جونگین کمک کردم تا غذاها رو از توی باکس در بیاره و توی ظرف بریزه تا بخوریم..!

[ BAEKHYUN POV ]

با شنیدن صدای هیونگم نگاهم و از موجود بهشتی بین دستام برداشتم و بهش دادم..
چشمای وروجک توی بغلم حتی از چشم های من هم روشن تر و بامزه تر بود و هر بار با دیدن حالت بادمی و بینهایت گرد چشم هاش یاد چانیول می افتادم ...
به جونگین هیونگ نگاه کردم و به این فکر کردم اگه امروز نمیومد من و چانیول از استرس مرده بودیم ..!
چانیول قبل از اینکه دنیل چشم هاش و باز کنه تظاهر میکرد خونسرده اما به راحتی میتونستم اضطراب و استرسش و درباره ی هرچی که به
دنیل مربوط میشد ببینم ..
به هر حال این عادی بود که اون بیشتر از من روی اون بچه احساس مسئولیت کنه چون گاهی اوقات اون قدر دردام زیاد میشد که با مسکنای قوی که بهم تزریق می کردن تقریبا بی هوش می شدم و شب و روز از دستم در می رفت ...
مصلما این بچه توی شب هم نیاز به رسیدگی داشت و چانیول بیشتر از منی که اکثر اوقات خواب بودم یا از شدت درد بیحال شده بود باهاش وقت گذرونده بود ...

_ وقتی داشتم میومدم براتون غذا گرفتم ...

_ چی ؟

با ذوق گفتم و به چانیول نگاه کردم تا ببینم میزاره امروز طعم اون غذاها رو بچشم یا نه ...
اون با بی شرفی تمام اول سوپ ابکی و بد مزه ی بیمارستان و به خوردم میداد و بعد برای خودش غذا سفارش میداد و جلوم میخورد .
با بسته شدن چشمای دنیل دستم و از روی سرش پایین اوردم و شیشه شیر و با احتیاط ازش فاصله دادم.

_ مرغ سخاری و برگر و سوجو و رامیون و چندتا چیز دیگه...

_ اوه ...

تنها واکنشی که تونستم نشون بدم همین بود و سعی کردم راحت تر بشینم ...
دستی که زیر بدن سبک پسرم بود تقریبا خوابیده بود اما نمیخواستم فعلا اون بچه رو از خودم دور کنم ...
بدن لخت و تنها پوشش که پوشکی بود که چند سایز ازش بزرگ تر بود...
بین پتوی سرخوابی رنگش حتی کوچولو تر دیده میشد و دلم براش ضعف می رفت ..
باسنم و به خاطر زیاد بودن مدت نشستنم احساس نمیکردم و کمرم هم برای زیاد دراز کشیدنم درد میکرد ...
به چانیول و هیونگم که همزمان با چیدن میزی که رو به روی کاناپه های راحتی گوشه ی اتاق بود باهم حرف میزدن نگاه کردم و بعد نگاهم و پایین تر اوردم تا به موجود ناز توی بغلم خیره بشم ...
همه چی تموم شده بود مگه نه ؟
این سوال و از خودم پرسیدم و بیشتر فکر کردم .
دنیل الان سالم و سرحال توی بغلم بود ...
درسته خیلی ضعیف و کوچولو بود اما خب قرار نبود بزارم این طوری پیش بره...

_ چانیول ..

اروم صداش زدم و فکر نمی کردم صدام و بشنوه اما وقتی اون بهم جواب داد و بهم خیره شد جا خوردم .

_ جانم ..

_ نباید براش لباس بپوشیم ؟!

درحالی که دنیل و بین پاهام میزاشتم گفتم و چانیول همزمان با رفتن به سمت روشویی که توی اتاق بود گفت …

_ وقتی توی اون دستگاهه نباید چیزی تنش باشه ...

چند بار پلک زدم و ضعیف سر تکون دادم .

_ تا کی قراره توی اون دستگاه باشه ؟
من کی مرخص می شم ..

بعد از شستن دست هاش برگشت سمتم و گفت

_ دکتر کیم گفته باید ۲۰ روز باشه ...
نمیدونم کی مرخص میشی اما فک کنم باید تا زمانی که تو اینجایی اینجا نگهش داریم ...

_ تا زمانی که من مرخص شم ؟
چه ربطی به من داره ؟

با تعجب پرسیدم  ..

_ نمیدونم بک فکر کنم باید یکم بیشتر اینجا باشیم و دنیل همراه با تو مرخص میشه …

درحالی که حرف هاش یکم گیجم میکرد گفتم

_ باشه

و به چانیول کمک کردم بالشت کوچیکی که اورده رو زیر سر دنیل بزاره .

_ بیاید غذا بخوریم

صدای جونگین هیونگ درحالی که با لبخند دستم و روی سر بی موی دنیل می کشیدم توی گوشم پیچید ...
با دیدین ظرفی که چانیول بعد از نشستن رو کاناپه جلوی خودش کشیده بود لبم و گاز گرفتم ...
وقت ناهار گذشته بود اما به خاطر اینکه دیگه نمیتونستم طعم اون سوپای بی مزه رو تحمل کنم ترجیح دادم با گرسنگیم کنار بیام و چیزی
نخورم ...
البته غرغر های چانیول هنوز توی گوشمه اما چیکار کنم که حتی دیدن ریخت اون غذا باعث میشد بخوام با تمام وجود اوق بزنم و از خودم بپرسم واقعا چه طوری توی این چند روز تونستم بخورمش...
البته از همون روز اول هم برای نخوردن یا تعویض اون غذا نق میزدم اما چانیول اجازه نمیداد چیزی جزء سوپ و شربت هایی که فهمیده بودم برای بیشتر شدن اشتها گرفته بخورم...
جونگین هیونگ یه قسمت قابل توجه از غذایی که اماده کرده بود و توی بشقاب قرار داد و سمتم قدم برداشت ...
نگاه ناراضی چانیول روی قامت هیونگی که بهم نزدیک میشد بالا و پایین می شد و با نارضایتی بهمون خیره شد ...

_ خوب بخور...

جونگین با محبت گفت اما مردد به غذا خیره شدم ...
نگاهم که از بشقاب غذا گرفته شد با چانیول چشم تو چشم شدم و اروم لب زدم ..

_ مشکلی پیش نمیاد اگه بخورمش ؟

لب پایینش و بین دندون هاش پرس کرد و با نگاهی که سرشار از نمیدونم بود بهم خیره شد ...
نگاه جونگین و از گوشه ی چشمم احساس میکردم و وقتی نگاهم بهش گره خورد گفت...

_ مگه این چند روز چی میخوردی ؟

_ سوپای بد مزه ی این خراب شده ..!

با حالت عصبی و چندشی گفتم و با شنیدن صدای چانیول معدم پیچی از گرسنگی خورد...

_ بزار برم بپرسم ، ۸ روز گذشته نمیشه که همش سوپ بخوری...

سر تکون دادم و منتظر بهش خیره شدم.
سمت در اتاق رفت و کمتر از ۱۰ دقیقه ی بعد برگشت ...
با نیشخند نزدیکم شد و وقتی وسط راه قاشق و از روی میزی که روش ظرف های غذا بود کش رفت احساس کردم روح از بدنم بیرون رفته ...
درحالی که احساس میکردم دارم جون میدم بهش خیره شدم که با خونسردی تمام به اون بطر ی نه چندان کوچیک چنگ انداخته بود و سرش و باز می کرد ...
اب دهنی که توی دهنم حکم شن و داشت قورت دادم و لب پایینم و گاز گرفتم...
مهم نبود چه قدر بهش التماس کنم و بگم نمیتونم اون کوفتی رو بخورم چانیول قرار نبود در این مورد بهم محل بده و این باعث میشد به خط قرمز تحمل عصبانیتم نزدیک شم..!
اون شربت هم انگاری به یه منبع بزرگ الهی وصل بود و قصد نداشت تموم بشه ..
صدای قدم هاش درحالی که به یک قدمیم رسید متوقف شد و سر شیشه ی شربت و باز کرد و با خم کردنش روی قاشق نگاهم به اون مایع بد رنگ و بد مزه گره خورد و باعث شد اخم هام و توی هم ببرم ...
سرش و بالا اورد و قاشق و جلوی لب هام نگه داشت..
لب هام و روی هم فشار دادم و نگاهم و از قاشق پر شده گرفتم و به چشم های ارومش دادم..
با مظلومیت بهش خیرع شدم و چند بار پلک زدم تا کارم جلوه ی بهتری پیدا کنه ...

_ گفتن می تونی غذا بخوری اما این به این معنا نیست تا زمانی که نخوای به اندازه ایی که من میخوام بخوری از دادن این شربت دست
بکشم ..
الانم قیافت و شبیه گربه ی شرک نکن و لب های خوشمزه ات و باز کن بکهیونا ...

لب هام به محض اینکه بهم گفت شبیه گربه ی شرک شدم به اندازه ی کافی خط شده بود و میدونستم یه جا همچین چیزی رو بهش گفتم و اون داره انتقامش و میگیره اما وقتی جمله ی دومش و با بی ملاحظگی جلوی هیونگم با صدای نه چندان کوتاهی گفت باعث گرد تر شدن چشمای من و هیونگم شد ...
قبل از اینکه بتونم جلوش و بگیرم قاشق و توی دهنم هل داد و بدنم از سریز شدن اون مایعی که حتی بوش باعث میشد حالم بهم بخوره یه
جهش ناگهانی روی تخت رفت ...
چهره ام ناخواسته جمع شد و لب های خیسم و روی هم فشار دادم و سعی کردم قورتش بدم اما تلاشم وقتی اون نوک بینیم و بین دست هاش گرفت و سرم و بالا برد نتیجه داد ...
قاشق و توی ظرفی که شربت و گذاشته بود قرار داد و دستش و روی چونه ام قرار داد تا اوق هایی که میزدم باعث نشه اون مایع از دهنم بیرون بریزه ..
وقتی یکم اروم شدم بعد از بوسیدن پیشونیم با لبخند به موهام دست کشید و دنیل و از روی تخت برداشت و توی جاش گذاشت .
ظرف غذا رو بهم داد و سمت جایی که جونگین هیونگ با لپ هایی پر درحال خوردن غذا بود رفت .
ادامه دارد 🥀

I Love YouWhere stories live. Discover now