ɪ ʟᴏᴠᴇ ʏᴏᴜ [ ᴇᴘ 9 ]

5.1K 726 16
                                    

از اتاق بیرون رفتم و دیدن اینکه بکهیون با سر پایین افتاده روی یکی از صندلی های دور میز غذا خوری نشسته باعث شد با ذوق محسوسی روی صندلی مخصوص خودم بشینم .
ذره ایی به اینکه دیگه تنها نیست توجه نکرد و وقتی اون پیرزن برامون غذا ریخت و پشتم قرار گرفت نگاهم به دست بکهیون گره خورد که با لرزش نسبتا زیادی قاشق و گرفته بود .
گوشه ی لبم و گاز گرفتم و توی تموم مدتی که غذاهامون و میخوردیم منتظر بودم چیزی به جزء اون سوپ کوفتی رو برای خوردن انتخاب کنه ‌.
اون قدر حواسم پیشش بود با وجود اینکه بدن خسته و کوفته شده ام نیاز به غذا داشت غذا کوفتم شده بود .
تقریبا 6 تا قاشق از سوپش کم شده بود و قیافه ی نه چندان اروم و سرحالش نشون میداد اصلا راضی به اینکه توی این موقعیت باشه نیست.
ظرف تقریبا دست نخورده ام و به جلو هل دادم و صدای اون پیرزن توی گوشم پیچید.

_ اقا شما که چیزی نخوردید.

با اعصاب خوردی سر تکون دادم و بلند شدم .
مطمئنا خوابیدن بهتر از خیره شدن به پسری بود که خودم به این وضع انداخته بودمش!

🥀🥀🥀

چشمام گرم شده بود که با شنیدن صدای فریاد از خواب بیدار شدم .
با اخم به ساعتی که 2 شب و نشون میداد خیره شدم و همون طور که دستم و به گردن خشک شده ام گرفته بودم بلند شدم.
شنیدن این صدا توی عمارت من عجیب بود..
با اخم در اتاقم و باز کردم و با دیدن دوتا از خدمه که توی عمارتن و جلوی در اتاق بکهیونن با نگرانی پلک زدم .
صدای فریاد از اون اتاق میومد و نمیدونستم باید چیکار کنم .
با قدم های اروم بهشون نزدیک شدم و اونا به محض اینکه چشمشون بهم افتاد تعظیم کردن و عقب رفتن .
به اجوما خیره شدم که سعی داشت بکهیون و از گوشه ی اتاق بیرون بکشه و سمت تخت ببره .
صورتش خیس از اشک و عرق بود و موهاش به پیشونش چسبیده بودن .
سعی میکرد دستش و از دست اجوما بیرون ببره و با صدای نه چندان ارومی هق میزد و میگفت

_ ه...همتون م..مثل ه..همید ... م..مگه م...مگه من چ...چیکارتون ک..کردم ک..که ن...نمیزارید برم ؟!
ک...کار ا...اون ع...عوضی که ب...باهام تموم ش..شده پس چ..چه تونه ..!

صدای فریادش توی گوشم‌ پیچید و سرفه هاش به خاطر فریادش بلند شده بود.
با اوقی که زد صورت خودمم جمع شد و با بیچارگی بهش خیره شدم..
مطمئنا این همه کش مکش باعث ترشح اسید معده شده بود و این عجیب بود که هر وقت میدیدمش درحال بالا اوردن بود .
مطمئنا استرس معده اش و حسابی حساس کرده بود و این دلیل حالت تهوع بود.
بکهیون به زحمت بلند شد و با قدم های نا میزونی درحالی که دستش و جلوی دهنش گرفته بود سمت سرویس بهداشتی دوید .
وارد اتاق شدم و به خانوم هان اشاره زدم بره بیرون .
کنارم ایستاد و نگرانی که از بابت بکهیون توی چشم هاش بود باعث شد با تعجب بهش خیره بشم.

_ ا...ارباب م..من خب میدونم به من ربطی نداره اما اگه این وضع ادامه دار بشه این پسر میمیره..

I Love YouWhere stories live. Discover now