ɪ ʟᴏᴠᴇ ʏᴏᴜ [ ᴇᴘ 118 ]

924 258 64
                                    

کشیده شدن چیز گرمی به گونه اش باعث شد پلک هاش اروم از هم فاصله بگیرن و نیمه باز بشن...
با دیدن چانیول پلکی زد و لبخند ضعیفی به صورت خسته اش زد..
دست چان زیر گونه اش کشیده شد و بک با حس پخش شدن ارامش تو جسمش ، بدنشو سمت مرد بزرگتر خم کرد و بین بازوهاش فرو رفت...
سرشو به سینه ی گرم چان تکیه داد و پلک طولانی زد...

_ خوبی..؟

چان اروم گفت و بوسه ایی روی لاله ی گوشش گذاشت و بک با لبخند هومی کرد...
بدنش درد میکرد و به شدت کوفته بود..
مطمئن بود کبودی هایی که روی بدنش بودن حسابی بنفش رنگ شدن و البته که دردفجیعی داشتن..
چان فشار ضعیفی به کمرش وارد کرد و به بدنش حالت نیمه نشسته ایی داد..
بک با حس درد شکمش اخمی کرد و دستشو روی شکمش فشار داد.
چان سرشو سمت هیونگ مین که دنیلو نگه داشته بود چرخوند و بعد نیم نگاهی به چهره ی رنگ پریده و بی حال بک انداخت..
خوب به نظر نمیومد و نگرانش میکرد...

_لوهان و کیونگ اومده بودن..؟

بک سری تکون داد و موهای بهم ریخته اشو مرتب کرد..

_ اره..
کلی بازی کردیم..

چینی به بینیش داد و کلماتو با مکث پشت هم چید..
گلوش درد میکر دو حس میکرد سرما خورده..
دست چان با دیدن قرمزی پلک های بک و لپ هاش سمت صورتش رفت و دوباره لمسش کرد...

_ خوبی..؟
انگار تب داری..؟

بک معذب خندید و بعد از گرفتن دست چان اونو از صورتش دور کرد ولی همچنان دستشو با انگشتای یخش نگه داشته بود.

_ من خوبم..!

تکونی به گردنش داد و دست چان و با مهربونی فشار داد...

_ میرم یکم بخوابم..
خیلی خستم..

_ اما غذا...

حرف چان با دیدن بلند شدن بکهیون و اروم قدم برداشتنش سمت هیونگ مین ناتموم موند.
بک دنیلی که خوابیده بود و از هیونگ مین پس گرفت و بعد از تشکر کردن ازش با قدم های سنگینی پله ها رو بالا رفت.

اخم صورت چان توی تموم دقایقی که با هیونگ مین حرف میزد باعث وحشت پسر کوچک تر میشد و به محض تموم شدن حرفاشون تازه تونست یه نفس راحت بکشه و جیم بزنه.

بعد از هیونگ مین نوبت خانوم هان بود که به سوال های چانیول با اون چهره ی جدی جواب بده..
این طور که مشخص بود دلیل حال بک خستگی بعد بازی کردن با دوستاش بود..
به محض تموم شدن غذاش درحالی که نگاهشو از جای خالی صندلی بک میگرفت به سمت پله ها رفت.
یعنی چه قدر بازی کرده بودن که پسرکش این طور خسته بود؟
دستاش و توی جیبش گذاشت و درحالی که یکی یکی پله ها رو بالا میرفت به بهم ریختگی این چند وقت فکر کرد.
همه چی اروم بود ولی به چان استرس شکستن یه قابق سالم تو یه طوفان وحشتناک رو‌ میداد!

I Love YouWhere stories live. Discover now