ɪ ʟᴏᴠᴇ ʏᴏᴜ [ ᴇᴘ 65 ]

1.9K 336 14
                                    


اهنگ این پارت و میتونید توی چنل ناشناس تلگرامم دانلود کنید 🥀
@Black_queen88
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️

روی یکی از صندلی های پشت اتاق عمل نشسته بودن و لحظاتی قبل سهون و جونگین و دوست پسراشون رسیده بودن پیششون !
چانیول اما حس میکرد محدود شده .
نه میتونست به عقب برگرده و نه حتی میتونست کاری کنه این زمان زودتر سپری بشن ...
حتی حوصله ی نگاه کردن به هیچ کس و نداشت و این لحظات لعنتی داشت با تک تک سلولای عصبی بدنش بازی میکرد ...
دست و پاهاش یخ کرده بودن و انتظار داشت ذره ذره ی وجودش و تسخیر میکرد !!!!
درد داشت ...
منتظر بودن درد داشت و چانیول داشت با اعماق وجودش درد و احساس میکرد !!!
برای اولین بار به خاطر حسی که حتی نمی دونست باید اسمش و چی بزاره گوشه گیر شده بود .
از شدت استرس دست هاش عرق کرده بودن و مجبور میشد هر از چند گاهی خیسیشون و با کشیدنش به پارچه ی شلوارش بر طرف کنه
و این موضوع لعنتی زیاد چندش و رو مخ بود ...
دلش میخواست بره و یه دوش اب سرد بگیره و فقط 5 دقیقه بخوابه اما نه جسمش توانایی بر طرف کردن این خواسته رو داشت نه روحش
بهش همچین اجازه ایی رو میداد !!!

〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️

وقتی رئیس مینهو براش زنگ زد و گفت وسایل بک و بچه اش و بیاره اون قدر خوشحال شده بود که نزدیک بود روی عضو برادرش که کنارش خوابیده بود لگد کنه !
خوشبختانه از شدت ذوق زیر شکم برادرش و از ضربه ی زانوش بی نصیب نذاشت و چه ریون تا پنج دقیقه پیش داشت یه بند از بی حواسی خواهرش غر میزد و همون طور که شکمش و گرفته بود روی تخت دو نفره اش غلت میزد ...
صورت قرمز شده و صدای خش دارش برای چرت و پرت هاش نشون میداد اون قصد تموم کردن حرف هاش و نداره و چه یوک ، اون قدر ذوق زده بود که حوصله ی بحث کردن باهاش و نداشت ..
وقتی چه ریون به چه یون گفت چه اتفاقی پیش اومده شده یه لحظه خشک شد و سکوتش باعث شد دردی که توی سر چه یون به خاطر غرغرهاش پیچیده بود اروم بشه ...
تو فاصله ی اماده شدنش اون تونست بره و وسایل بکهیون و جمع کنه و حالا توی بیمارستان کنار هیونگای بک نشسته بودن و چشاشون به دنبال قامت رئیس مضطربشون به این طرف و اون طرف کشیده میشد ...
نگاه مینهو هر از چند گاهی روی ساعت دیواری که توی راهروی بیمارستان بود میرفت و بر میگشت و بعد از اون چنان اه میکشید که هرچند جفت چشمی که توی اون راه رو وجود داشتن سمتش بر
میگشتن !!!
هر بار هم به محض و اه کشیدن و چشم تو چشم شدن با اون چشم ها نگاهش به صورت پوکر روی زانو هاش بر میگشت و به این فکر میکرد " چرا زمان این قدر دیر میگذره ؟ "
اون فضای بی نهایت خفه کننده توی جو سنگینی فرو رفته بود و چانیول مطمئن بود قرار نیس هیچ جوره ازش بیرون بیان اما خب وقتی صدای
جیغ و داد یه نفر که زن هم بود توی راهرو پیچید فهمید زندگی هنوز جریان داره ، و تنها اونه که توی یه قسمتش قفل کرده !!!
چند ثانیه از شنیدن اون جیغ و داد نگذشته بود که تختی با سرعت از کنارشون رد شد و حتی اون صدا نزدیک تر از اون چیزی که فکرش و میکردن شنیده شد ...
یه لحظه سرش و بلند کرد و به زنی که روی تخت به خودش میپیچید و پشت سرش پسر جونی همراه کادر پزشکی با حالت زاری میدویید
نگاه کرد و سریع نگاهش و گرفت ...
با دیدنشون یاد خودش و بکهیون می افتاد و تجربه ی همچین چیزی چندان دلچسب نبود ، مخصوصا اینکه بکهیون مثل این زن درد زیادی کشیده بود .
نگاه همشون معطوف کسایی که از جلوشون رد میشدن شده بود و همه با حالت متاسف و البته مضطربی به اونا نگاه میکردن ..
چند دقیقه از نشستن چانیول روی یکی از صندلی ها گذشته بود اما با دیدن اینکه اون زن و توی اتاقی که بکهیون داخلش بود بردن بلند شد و با اخم سمت در اتاق عمل رفت ...
مگه جدای از اشناییتی که دکتر کیم با رئیس بیمارستان داشت اون اتاق vip رو نگرفته بود ؟!
پس چرا اون زن و توی اتاقی که نباید به غیر از بکهیون کسی رو توش عمل میکردن برده بودن ؟
مردی که یکم جلو تر از چانیول پشت در اتاق عمل قرار داشت یکم دیگه هم به حضور پشت اون در ادامه داد و بعد برگشت و نگاهش و به چان که زیر نظر داشتتش و افراد دیگه که نگاهش میکردن داد ...
نفس های صدا دارش گوش افراد چانیول و خانواده اش و پر کرده بودن که سمت نزدیک ترین صندلی رفت و روی اون نشست ....
یکم بعد یکی از پرستارا که لباس سبز رنگی داشت از اتاق اومد بیرون و مشخصات اون زن و از مردی که چان حدس میزد همسرش باشه گرفت و اون لحظه متوجه ی این شد که زن اون مرد هم مثل
بکهیونش عمل زود رس داشته ...
دستاش و حتی پاهاش دیگه به مرحله ی سر شدن رسیده بودن و چانیول با کار برادر بک فهمید حتما رنگ هم از صورتش رفته که اونا همچین کاری کردن...
سهون یهو از جا بلند شد و توی پیچ راهرو گم شد و بعد از چند دقیقه با یه نایلون پر از اب میوه و کیک برگشت و به محض رسیدن پیششون سمت لوهان رفت و زمانی که سهم اون از کیک و اب میوه رو توی دستاش گذاشت سمت چانیول قدم برداشت ...
یکی از اب میوه ها رو برداشت و سمت چانیول گرفت و چان فقط با تعجب نگاهش و بالا اورد و به سهون خیره شد...
توی ذهنش همچین چیزی با عنوان ضعیف بودن شناخته میشد...!
اگه الان توی همچین وضعیتی نبود دیگران این طور بهش ترحم نمیکردن و براش نگران نمیشدن !!!
ترحم ؟!
با تموم وجودش از همچین چیزی متنفر بود و میشد گفت درصد تنفرش مثل حس الانش بود ...
( منظورش اینه که از منتظر موندن و ترحم دیدن بیشتر از هر چیزی متنفره )
منتظر بود درحالی که تموم وجودش پر از اغتشاش و استرس بود !!!
مصلما الان اون قدر بیحال بود که نمیتونست خوددار باشه و با تکون خوردن دست سهون به منظور اینکه اب میوه رو برداره ، دستش و
بلند کرد و اون بطری خنک و گرفت ...
نفس عمیقی کشید اما با پیچیدن بوی تعفن اور فضای بیمارستان دلش میخواست بالا بیاره .

_ ممنون

صدای خش دارش باعث شد چشمای سهون گرد شا اما به محض اینکه چانیول  سرش و پایین انداخت صدای دور شدن قدم هاش و شنید ...
به هر حال نمیتونست با این حال بد وقتی که بک و بیرون اوردن بگذرونه پس مجبور شد از اون اب میوه بخوره تا یکم جون بگیره...
از ساعت ۱۱ شب بکهیون و ندیده بود و با نگاه کردن به ساعت متوجه میشد ۳ ساعت از زمانی که ندیدتش گذشته ..
اخمای چانیول با گذشتن زمان بیشتر توهم میرفتن و این ساعاتی که به سختی رد شده بودن طبیعی نبود ...
با چیزی که از ذهنش گذشت چندتا فحش زیر لبی به خودش داد ...
طبیعی نبودن ؟
کجای زندگی لعنتیشون طبیعی بود که الان همچین موضوعی باید براشون طبیعی جلوه میکرد ؟!
جدای از اینکه منتظر بک بود دلش میخواست ببینه اون توله سگ که پدرشون و در اورده چه شکلیه اما خب درجه ی نگرانیش برای بکهیون اون قدر زیاد بود که نمیتونست به یه قسمتی از قلبش که برای کوچولوشون نگران شده بود و تند تند میزد اهمیت بده ...
دستاش و روی پاهاش گذاشت و قصد داشت بلند شه که صدای جیغ ضعیفی رو شنید و سر همه اشون با بهت روی در بسته ی اتاق عمل فیکس شد ...
نمی دونست چرا اما خب از همون لحظه ایی که صدای جیغ یه بچه رو شنید حدس میزد اون توله ی خودش و بک باشه..
دنیل کوچولوشون ...!
جوری که نفسش یهو بند اومد و قلبش با سرعت زیادی شروع به تپیدن کرد باعث میشد فکر کنه کی این حس و تجربه کرده ؟!
اما ... یه بچه ی دیگه هم احتمالا باید به دنیا میومد و ممکن بود بچه ی مرد رو به روش باشه !!!
با به یاد اوردن اون مرد نگاه بی حسش و بالا اورد و به اون که کاملا بی روح به در اتاق عمل خیره شده بود نگاه کرد ...
جیغ اون بچه با سر و صدای تموم توی راهرو پیچیده بود قصد قطع شدن نداشت !!!
چند دقیقه بعد با باز شدن در اتاق عمل سعی کرد بلند شه اما با بیرون اومدن پرستار به همراه دوتا تخت اسمالی که برای نگه داری نوزاد بود یکم پاهاش لرزید و ترجیح داد فعلا بلند نشه ..

_ خب ...

اون زن بعد از چرخوندن نگاهش روی دو مردی که از بین اون همه ادم منتظر، با جدیت بهش خیره شده بودن ضعیف گفت نگاهش و از پسری که رو به روی چان بود برداشت و بعد دست هاش و از روی بدنه ایی که دوتا کوچولو توش قرار داشتن جدا کرد ...
باید زود تر این که اسیبی به بچه وارد میشد اون و به اتاق نوزادا میبرد و چه قدر بد که نمی دونست باید وضعیت پیش اومده رو برای کدوم یکی از مردای رو به روش توضیح بده .
اصلا چی شده بود که همچین وضعیت ترسناک و مضحکی پیش اومده بود ؟!

_ متاسفانه یکی از بچه ها قبل از اینکه بتونن به دنیا بیارنش خ...خفه شده ...
حال هر دوتا مادر خوبه فقط یکی از بچه ها در اثر خفگی و زود به دنیا اومدن از دنیا رفته و یکی دیگه هم برای کامل نشدن ریه اش باید هرچه زود تر بره به بخش نوزادان ...

به اینجای حرفش که رسید یکی از دستاش و سمت گردنش برد و اون قسمت از گردنش و خاروند و به این فکر کرد از کی این قدر شجاع شده و همچین موضوعی رو به این سادگی به زبون میاره !!!

_ من تازه توی اتاق رفته بودم و اصلا مشخصات و ندیدم ، بقیه ام درگیر کارای یکی از مادرا بودن چون انگاری عملش به صورت تماما بیهوش انجام شده بود و توی اتاق ریکاوری بهوش نمیومد و خب من اصلا اطلاع ندارم کدوم یکی از بچه های فوت شده برای شماست با این وجود بهم گفتن یکی از بچه ها دختر و یکی دیگه پسره ...
مطمئنا پدراشون میدونن که بچه اشون چیه و میفهمن کدوم زنده اس ...
متاسفم که همچین وضعیتی پیش اومده اما خب باید عجله کنید باید ببرمشون !!!

چانیول نگاهی به رگ های بر اماده شده ی دستش انداخت و به زحمت بلند شد ..
به محض شنیدن صدای اون زن با خودش گفت این چه وضعیت کوفتیه اما نمیتونست همه رو منتظر بزاره...
منظور اون زن این بود که بیان ببینن بچه برا کدومشونه و قصد نداشت خودش برای راحت تر شدن شرایط انجام بده..
چه تراژدی مزخرفی ...
اگه ... اگه اون بچه ی مرده بچه ی خودش و بک بود بقیه ی زندگیشون چی میشد ؟!
باید چه غلطی میکرد ؟!
ا..اصلا باید چی میگفت ؟!
الان که فکر میکرد متوجه میشد اسیب دیدن بچه هم مثل اسیب دیدن بکهیونش سخت و غیر قابل تحمله ..
نمیتونست به این فکر کنه که در کمتر از 1 روز قبل تونسته حرکت هاش و احساس کنه و حالا باید جسم سردش و لمس کنه ...!
تا این لحظه به خودش تلقین کرده بود حس چندان زیادی به اون بچه نداره اما چرا تو این موقعیت یه خلع و بغض بزرگ و حس میکرد؟!
نکنه منظورشون از اون کسی که بهوش نیومده بوده بک بود ؟؟؟
دلش میخواست بلند شه و تا جایی که میتونه بلند کلمه FUCK LIFE و از دست خودش و کارمای کوفتی فریاد بزنه تا این قدر افکار منفی رو توی ذهنش پرورش نده اما غیر ممکن بود بتونه جلوی خودش و بگیره ..
احساس های بدش با گذشت هر صدم ثانیه بیشتر از قبل از پا درش میاوردن جون نداشت تا همچین کاری انجام بده !!!
این طوری نبود که بگه حتما حتما هدف زندگیش بزرگ کردن اون بچه بوده تازه قرار گذاشته بود بعد از به دنیا اومدن دنیل زندگی کردن و به بک یاد بده...
تنها انتظارش برای به دنیا اومدن اون بچه فقط درد نکشیدن بک بود و چشیدن طعم زندگی ...
این طوری نبود که خودش طعمی که میگفتن زندگی داره رو چشیده باشه اما خب میخواست اولین نفری باشه که به بک همچین چیزی رو نشون میده !!!
دلش نمیخواست زندگی همسر ۱۹ سالش به تلخی خودش بگذره .
بکهیون الان توی اوج جونیش بود و چانیول نمیتونست اون و محدود کنه و تو مضیقه قرارش بده ...!
اگه یه سری چیزایی رو فاکتور میگرفتن اونا زندگی مشابهی داشتن ...
سراسر بدبختی ... تاریکی ... تنهایی ... درد ... درد ... درد و درد .
توی همچین وضعیت ترسناکی ذهنش تصمیم گرفته بود حرفایی که بکهیون قبل از رفتن به اون اتاق کوفتی زده بود و پشت سر هم توی مغزش پلی کنه...
و حالا میفهمید اون حرفا حتی یا اوریشون بیشتر از شنیدن دوباره اشون درد داره...
نگاهی به اون مرد که حالا دونه های ریز و درشت عرق روی پیشونی و نقاط مختلف صورتش خودنمایی میکرد کرد و با گذاشتن دستش روی زانوهاش بلند شد ...
سر همه سمت مردی که بیحال از روی صندلی بلند شده بود چرخید و با وجود اینکه ساعت ۳ شب بود همشون با چشمایی که اثری از خواب درش دیده نمیشد بهش خیره شده بودن...
مردی که یکم اون طرف تر روی صندلی چمبره زده بود و با بی حسی تمام به جلوش خیره شده بود و با بالا اوردن پاهاش دست هاش و دور زانوهاش مثل بچه ها توی خودش جمع شده بود ...
پاهای چانیول میلرزید و چشماش دو دو میزد اما به هر سختی که بود خودش و به اون زن رسوند ...
نگاهش و روی صورت پرستار نگه داشت و اون زن معذب عقب تر رفت و سرش و پایین انداخت ..
انگاری اون هم میدونست چه وضعیتی رو برای ادمایی که توی راهروی منتهی به اتاق عمل قرار داشتن به وجود اورده ...!
اون شب هم که به بار اومده بود مطمئنا علتی شبیه به اینها داشت وگرنه دلیلی نداشت پسری به اون سن توی بار باشه ...
اما اون کار بکهیون باعث شد چانیول عشق زندگیش و پیدا کنه ...
درسته که کلی مشکل توی زندگیشون به وجود اومد اما چانیول نمیتونست اسم حسش و چیزی غیر از عشق بزاره ...!
عشق ؟!
معلومه که این حس لعنتی عشق بود !!!
مگه عشق ادم باید شاخ و دم میداشت تا چان میفهمید علاقه اش به بکهیون با عشق انس گرفته ؟!
از وقتی بک و برده بودن توی اون اتاق کوفتی ثانیه به ثانیه اش براش مثل عذاب گذشته بود ...
دلش میخواست بمیره اما قرار نبود به خواسته اش چندان اهمیتی داده بشه !!!
دست راستش و جلو برد و بدنه ی اون وسیله ی لعنتی رو لمس کرد ...
چندتا نفس عمیق کشید و چندین بار پلک زد تا بتونه واضح تر ببینه اما خب اون حتی پارچه ایی که چهره ی اون دوتا کوچولو رو مخفی کرده
بودن هم یه وری میدید ...
دست لرزونش و سمت پارچه ایی که دور بچه ی سمت راستی بود برد
بعد از حبس کردن نفسش پارچه رو کنار زد و اولین قطره ی اشکش با این کار روی گونه اش سر خورد ...
حتی نمیتونست قیافه ی اون کوچولو رو ببینه و بفهمه کدومشون زنده اس یا مرده
با وجود اینکه طبیعتا بعد از خالی شدن چشمش میتونست راحت تر ببینه چشماش بازم پر شدن و با عصبانیت دستش و بالا برد و روی چشم هاش کشید ...
ا..اگه بچه ی خودشون مرده بود باید چه طور جواب بک و میداد ؟؟؟
این سوال به تنهایی برای اینکه از شدت بدبختی به گریه بی افته کافی بود
حتی براش مهم نبود این همه ادم دارن اشک ریختن و لرزیدن بدنش و میدیدن!
دستش و که چند ثانیه ای روی صورتش قرار داشت و پایین اورد و نفس نفس زد ...
دوباره دستش نرمی اون پارچه رو احساس کرد و پارچه رو از صورت یکی از اون بچه ها کنار زد ...
نمیتونست از روی چهره تشخیص بده برای همین دستش و پایین تر برد و سعی کرد پارچه رو از بین پاهای اون کوچولو باز کنه ...
بچه های عادی گریه میکردن پس چرا این بچه ایی که چشم هاش روی صورت ارومش بالا و پایین میشد گریه نمیکرد ؟!
نکنه این همون بچه ی مرده ای بود که اون پرستار ازش حرف میزد ؟!
دستاش با درک همچین چیزی با سرعت بیشتری برای کنار زدن اون پارچه ی کوفتی تلاش کردن و بعد از دیدن پایین تنه ی بچه ایی که توی پارچه سبز رنگ پیچیده شده بود لبخند خسته ای زد ...
بچه ی زیر دستش دختر بود ، پ..پس بچه ایی که تویه اون تخت بود پسر بود !
بچه ی خودشون پسر بود مگه نه ؟؟؟
اخمی کرد و سعی کرد اخرین سونویی که از بکهیون انجام دادن و به یاد بیاره ...
اره بچشون پسر بود !!!
چه طور میتونست همچین چیزی رو فراموش کنه ؟؟؟
پسر خودش و بک ...
دنیل کوچولوشون .
دستش و روی پاهای سرد و کوچولوی بچه ی زیر دستش قرار داد و زود به اون لمس سرد خاتمه داد!
نگاهش دوباره به صورت اروم و بی روح اون دختر بچه کشیده شد و یه قدم کوتاه کافی بود تا سمت یه موجود پارچه پیچ شده ی دیگه بره...
دستش و دراز کرد تا اون بچه رو ببینه و بفهمه کدوم یکیشون زنده اس یا نه...
چون متوجه نشده بود بچه ایی که اول دیده نفس میکشیده یا نه و تنها احتمال میداد اون مرده باشه ...
یه احتما قوی و 80% اما خب چان نمیتونست به اون 20٪ اعتماد کنه !
قبل از اینکه حتی دستش به اون پارچه برسه یه صدای ضعیف از کوچولویی که چان مطمئن بود بچه ی زیر دستشه شنید و باعث شد چشماش برق پر نوری بزنن ...
دستش و پایین تر برد و اون پارچه رو کنار زد و اوناهاش ..
کوچولویی که دستش اروم تکون میخورد و سرش برای رفع کردن گرسنگیش به دو طرف میچرخید ...
بدنش حتی با کنار رفتن پارچه از روی پاهای کوچولوی اون بچه بیشتر لرزید و یه لحظه به این فکر کرد چرا " دودول پسر کوچولوشون این قدر کیوت و خوشگل و البته سفیده ؟! "
اون و یاد پدرش می انداخت.
دنیل کوچولوشون با چشمای بسته سرش و به دو طرف تکون میداد و جوری نفس میکشید که چان میتونست صدای خس خسش و بشنوه ..
حتی لازم نبود زیاد فکر کنه چون دکتر کیم گفته بود ریه ی پسرش هنوز کامل نشده و باید توی دستگاه قرار بگیره ..
اشک هاش بدون اراده میریختن ..
مگه شیرین تر از این هم وجود داشت ...
معلومه همسرش از پسر کوچولو شیرین تر بود !!!
بکهیونش..!
سر بلند کرد و به اون زن لبخند زد ...
شاید لبخندش واقعا تاثیر گذار بود چون اون دختر هم خندید و با امید نگاهش کرد ...

_ ا..این

چشماش یه لحظه از شنیدن صدای گرفته ی خودش گرد شد اما زود خودش و جمع و جور کرد ...
چرا احساس میکرد از شدت خوشحالی نفسش بند اومده ؟

_ این بچه ی م...منه ، دکتر کیم گفته ریه اش کامل نیست و باید بره بخش ویژه ی نوزادان ...

چان حرفایی که مطمئنا اون پرستار ازش اطلاع داشت و ناخواسته تکرار کرد و اون دختر در مقابل سر تکون داد ..
به خیر گذشته بود !!!
تنها چیزی که به فکرش میرسید همین بود ..
احساس سبکی و راحتی که میکرد نشون میداد همه چی خوب پیش رفته ...!
یه پرستار دیگه از در اتاق عمل بیرون اومد و به محض دیدن چانیول و پرستار ی که جلوشون قرار گرفته بود سمتشون اومد ...
یه گفتگوی کوتاه باعث شد دنیل سمت اتاق نوزادان بره و ددی خسته اش و با خوشحالی از سالم بودن خودش تنها بزاره ...
انگاری پرستاری که اومده بود برعکس دختر جلوش از موضوع اینکه کدوم بچه زنده اس یا مرده اطلاع داشت و با کنجکاوی به اون و مردی که انگارهنوز قصد بلند شدن نداشت نگاه میکرد !!!
چند ثانیه بعد صدای قدم های سنگینی توی گوش چانیول و بقیه ی افرادی که توی راهرو بودن پیچید و وقتی سرش و خم کرد اون مرد و کنار خودش دید ...
چان یه لحظه از دیدن چهره ی اون مرد دلش سوخت چون جدای از خستگی که مطمئنا از چهره ی خودش به این طرف و اون طرف ساطح میشد اون مرد انگار از همه چی زده شده بود !!!
خوش قیافه بود اما انگار اصلا نفس نمیکشید و چشمای پر از اشکش همه چی داشت به جزء روح ...!
پوست گردنش قرمز شده بود و رگای پیشونی و گردنش هم متورم شده بود و با این حال چهره ی رنگ یخش یه هارامونی عجیب و نشون
میداد .

[ CHANYEOL POV ]

اون پسر یکم دیگه جلو اومد و بعد دستاشو سمت بچه ایی که با رنگ تقریبا قرمز/کبودی به خودش گرفته بود و نفس نمیکشید دراز کرد .
دست هام و مشت کردم و نگاهش کردم ..!
اگه ... اگه این اتفاق برای من می افتاد باید چه غلطی میکردم ؟!

_ عزیزم ...

با بغض صداش زد و دست هاش و دور اون کوچولو حلقه کرد...
لبم و گاز گرفتم و با بستن چند ثانیه ایی چشم هام نزاشتم جسم بی جون اون بچه که توی دستای پسری که کنارم قرار داشت بود توی ذهنم ثبت
بشه .
امروز به اندازه ی کافی احساساتی شده بودم و الان نمیتونستم بزارم اشک هام راحت صورتم و خیس کنن...

_ دختر کوچولوم ...

بچه رو توی دستاش و گرفته بود و به سینه اش فشار میداد..
با شنیدن قدم های سریعی که نزدیکم میشدن چند بار پلک زدم و سرم و چرخوندم ...
دوتا مردی که تا حالا اینجا نبودن و به یکیشون میخورد هم سن و سال من باشن سراسیمه سمتمون اومدن و کنارمون و دقیقا پشت مرد کنارم
ایستادن ...
به همراهایی که با مت بودن خیره شدم و با دیدن چشمای خیس و خوشحالیشون لبخند خسته ایی زدم ...
سرم و چرخوندم و به مردای جلوم خیره شدم..
اگه یکم روی چهره اشون زوم میکردم متوجه میشدم اونا یه نسبتی با پسر کنارم دارن ولی خب ...
با شنیدن صدای یکیشون نگاهم و به اون مرد که الان بچه ی پارچه پیچ شده اش و به سینه اش چسبونده بود دادم ...

_ ه..هیونگ ..

یکی از مردا یه قدم به جلو برداشت و میتونستم ببینم پسری که پدر اون دختر کوچولو بود ، چه طور محکم تر از قبل بچه رو به سینه اش فشار داده ...
مرد دیگه ایی که به جمعمون ملحق شده بود با اخم کارای اون پسر و دنبال میکرد ...
نگاهم ناخواسته معطوفشون شده بود...
چرا اون بچه رو ازش نمیگرفتن ؟!
مطمئنم اگه به این وضع ادامه میدادن اون پسر همینجا سکته میکرد!!!

_ ووبین بس کن !

مرد دیگه با لحنی که خشک بود اما میتونستم درموندگی رو از توش حس کنم گفت و دستش و روی شونه ی پسری که حالا فهمیده بودم
اسمش ووبینه گذاشت ...
ووبین چند تا هق دیگه زد و بچه رو بیشتر به خودش داد و یه قدم جلو رفت و سعی کرد خودش و از اون مرد دور کنه اما انگار فشار زیادی
روش بود چون روی زانو هاش افتاد و سرش و پایین انداخت ...
چند بار پلک زدم تا دیدم واضح تر بشه اما نمی شد ..
تا یه دونه اشک روی گونه ام قل میخورد و یکی دیگه توی چشم هام تشکیل میشد و نمی دونستم چه طور جلوی این موضوع اعصاب خورد
کن و بگیرم !!!

_دخترم ...
دختر کوچولوی قشنگ من ..
چرا صورتت این قدر سرده بابایی ؟!

ووبین با گریه گفت و صورت خودش و به صورت بچش چسبوند و من فقط تونستم بی صدا نگاهش کنم ..
درد ...
میتونست به چشم ببینم که اون پسر داره درد میکشه ، اونم با تموم وجودش اما خب هیچ کس حتی مردایی که حدس میزدم برادرش باشن
نمیتونستن کاری انجام بدن ..
با خم شدن یکی از اون مردا سمت ووبین دستی روی شونه ام قرار گرفت و سرم سمت دیگه ایی برگشت و نگاهم روی مینهو فیکس شد ..
مطمئن بودم چشمام توی اشک شنا میکنن اما مینهو تنها کسی بود که از فوران احساساتم اونم این طور خالصانه اطلاع داشت !

_ به دنیا اومدن پسرتون و بهت تبریک میگم چانیول ...!

حرفش و با لبخند پر از درد اما چشم های پر از ستاره ای تموم کرد و ضعیف تشکر کردم...
هنوز چند قدم بر نداشته بودم که صدای داد و بیداد های ووبین بلند شد و لازم نبود باهوش باشم تا بفهمم اون بچه رو ازش جدا کردن ...
ناخواسته برگشتم و نگاش کردم ..
حالا دستای ووبین به اسارت برادراش در اومده بودن و اون مرد بدون اینکه براش مهم باشه با صدای بلند زار میزد ..
نفهمیدم چند دقیقه اس که دارم بهش نگاه میکنم اما پسر رو به روم حالا اروم تر شده بود و بدنش میلرزید ..
با برگشتن سر ووبین سمتم یه لحظه نگاهم رنگ تعجب گرفت اما زود خودم و جمع و جور کردم ..
یه لحظه از اینکه جلوی اون مرد قرار دارم و وضعیت زندگی خودم با اون متفاوته شرمنده شدم

_ م....متاسفم ...

بدون اینکه کنترلی روی زبونم داشته باشم لب زدم و ووبین با لحن خشکی بهم توپید

_ تو چرا متاسفی ؟

لبام و روی هم قرار دادم...
میتونستم با لحن به مراتب سرد تری به حرف زدن با اون مرد ادامه بدم اما خب اینکار درست نبود !!!
ادمی نبودم که برای دیگران غصه بخورم یا چیزی اما وقتی چند مین پیش ته دنیا رو به چشم دیده بودم میتونستم بیشتر درک کنم سختی دیدن
چه طعمی داره !!!
بیشتر از اینکه خودم نخوام ، دلم نمیومد با اون مرد یکی به دو کنم ...
قصد داشتم برگردم سمت ادمایی که ندیده میتونستم چهره ی ذوق زده اشون و تصور کنم که مچ دستم گرفته شد ...
سرم و سمت عقب کج کردم به ووبین که انگار میخواست بهم چیزی بگه نگاه کردم ...
نیروم ته کشیده بود و برای شدت گرفتن ضعف توی بدنم گیجگاهم تیر میکشیدم ...

_ من حاضرم تمام زندگیم و بدم تا جای تو باشم و بچم زنده باشه اما ..

فقط تونستم به اشکای که گونه های اون مرد و خیس میکردن نگاه کنم
و سعی کنم حس بدی که توی وجودم پخش میشد و کنترل کنم ...

_ ا..اما دیگه داره برام عادی میشه و این خیلی ترسناکه ..
این سومین بچه ایه که قبل از اینکه صداش و بشنوم از دنیا رفته ...

لب هام از هم فاصله گرفت و به چهره ی شکسته ی اون پسر نگاه کردم ...
داشت با درد این حرفارو میزد تا درکش کنم مگه نه وگرنه لازم نبود بخواد برای من توضیح بده…!
3 تا ؟؟؟
نگاهم برای حقیقت داشتن اون حرف به سمت مردایی که پشت ووبین بودن کشیده شد ...
وضع اونا بهتر از اون پسر نبود اما به هر حال جای ووبین نبودن تا درد کشیدن و با تمام وجودشون احساس کنن

_ مراقبش باش !!!

دستم به محض پیچیدن صدای ووبین توی گوشم رها شد و من مبهوت نگاهم و از شونه های اون مرد که پشت بهم سمت دیگه ای میرفت گرفتم و به پاهام دادم
خیلی خوب متوجه شدم که منظورش از مواظبش باش کیه !
یکم بعد سرم و بالا اوردم و اول از همه به مینهو که با لبخند و چشمایی که توی اشک شناور بودن بهم نگاه میکرد خیره شدم .
یکم اون طرف تر وضع هیونگ ها و دوستای بک هم مثل مینهو بود ...
با دیدن چه یونی که دستمال به دست فین فین میکرد و برادرش دستش و پشتش گذاشته بود و اروم روش ضرب گرفته بود ناخواسته لبخند زدم و قدم های سنگین شده ام و برداشتم ...
چندتا قدم سمت مینهویی که تقریبا جلوم بود برداشتم و لبخند ارومی به چهره ی خوشحالش زدم ...
حالت تهوع داشتم و نگرانیم برای بک داشت روانیم میکرد ..
بچه سالم بود پس بک هم باید سالم میبود ...!
چه یون و چه ریون که نسبت به بقیه بهم نزدیک تر بودن جلو اومدن و با لبخند بهم تبریک گفتن ...
سر تکون دادم و هیونگ ها و دوستای بک هم با چشمایی که اشکار برق میزد جلو اومدن و بهم تبریک گفتن ...
دنیل کوچولومون باعث شده بود برای اولین بار طعم شنیدن تبریک و بچشم !

ادامه دارد 🥀

I Love YouWhere stories live. Discover now