اهنگ این پارت و میتونید توی چنل ناشناس تلگرامم دانلود کنید 🥀
@Black_queen88
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
_ بکهیون
وحشت زده زمزمه کرد و سرش و بالا گرفت و همون چیزی که انتظارش و میکشید جلوی چشم هاش شکل گرفت ...
بک با ذوق بهش خیره شده بود و لب هاش و برای کنترل هیجانش میمکید ..
_ هوم ؟؟؟
_ توی بغلمه ...
اروم گفت و بک با لحن ذوق زده ایی جواب داد
_ دارم میبینم ...
_ چیکار کنم ؟؟؟
با اینکه میدونست جوابی نمیگیره از بک پرسید و بعد منتظر نگاه کرد ...
چرا یهوی راه رفتن با وجود موجود ضعیف بین دست هاش خیلی ترسناک شده بود ؟؟؟
اههه احساس میکرد با وجود لنگ های درازش خیلی از سطح زمین فاصله داره و هر ان ممکنه پاش به چیزی گیر کنه و با سر بی افته زمین .
اون هیچ وقت ترس از ارتفاع نداشت اما لنگای مرتفعش که همیشه باعث میشد بهشون افتخار کنه الان زیادی با به میلش نبودن ...
اب دهنش و قورت داد و سمت بکهیون قدم برداشت ...
بچه ایی که بین دستاش بود اروم تر از قبل شده بود اما همچنان لرزش بدنش چانیول و ازار میداد ...
چند ثانیه بعد کنار بک بود و به چشم های پر از اشکش خیره شده بود ...
بک تکون های ارومی میخورد و با هیجان منتظر دیدن اون کوچولو بود اما چان کنار ایستاده بود و قصد حرکت نداشت ...
میدونست که لبخند و برق توی چشم های بکهیون برای پسر کوچولوی بین دستاش که با در اغوش گرفته شدن سرش و برای خوردن غذا سمت سینه ی چانیول میکشیده اما خب همین هم خیلی خوب بود !!!
ارزوش بود که این نگاه و درحالی که روی خودش قرار گرفته باشه ببینه اما خب این نگاه روی موجودی بود که از خودش بود ...
پسرشون ...
چان با تموم وجودش خوشحال بود که قراره برق توی چشم های بکهیون به مدت بیشتری ببینه و خوشحالی اون و کنار پسرش تجربه کنه ...
اروم روی تخت نشست و با شنیدن باز و بسته شدن در با تعجب سر چرخوند ..
مینهو تنهاشون گذاشته بود !
بکهیون برخلاف قبل هیچ حرکتی نمیکرد ...
اون هنوز هم اون موجود کوچولو رو ندیده بود و چان از اینکه حالا درحالی که اگه اراده کنه میتونه دنیل و دراغوش بگیره اما این کارو نمیکنه تعجب کرد ....
سمت بکهیون خم شد و معجزه بود که اون بچه رو به زیبایی تمام بین دستای همسرش قرار داد ...
اشکی که از گوشه ی چشم بکهیون قل خورد برخلاف باقی اشک هایی که اون پسر و از وقتی دیده بودتش ریخته بود براش پر از لذت بود.
میدونست بک این بار برای خوشحالی گریه میکنه و این گریه ناراحتش نمیکرد ...
بک لبخند از ته دلی زد ، از همونایی که لب هاش و شکل مستطیل در میاوردن و قلب چان با دیدنش به تپش های سرسام اوری گرفتار میشد..
چشمای کنجکاوش که روی صورت سرخ پسرشون بالا و پایین میشد به چانیول احساس قشنگی رو هدیه میداد ...
البته بک تا به حال جلوی اون این طوری نخندیده بود و امروز دومین باری بود که لبخند بهشتیش و با این شدت احساس میکرد ...
اولین باری که اون لبخند و دید زمانی بود که اون و هیونگ هاش باهم حرف میزدن و سهون جونگین از یه پسری به اسم جیمین برای بک تعریف میکردن ...
چان دلش میخواست اون پسر و ببینه چون بک با شنیدن حرف هایی که سهون و جونگین درموردش میزدن از شدت خنده سرخ میشد و پس می افتاد ...
وقتی دست ظریف بک بالا اومد و قسمتی از اون پتو رو کنار زد لبخندش حتی عمیق تر شد و اشک هاش حالا دو طرف صورتش میریختن ...
" اون از دنیل متنفر نیست "
یه صدایی از اعماق وجودش فریاد زد و چان نفس راحتی کشید ...
ترس از اینکه دنیل باعث درد بکهیون شده و بک از این بابت ازش متنفر شده توی وجودش رخنه کرده بود اما با دیدن همچین عکس العملی اروم گرفت ...
هر چه قدرم اون بچه شکننده میبود نمیتونست دوسش نداشته باشه ..
چانیول تا به حال تجربه ی پدر شدن نداشت و تا حالا بچه ایی رو هم به این نزدیکی ندیده بود ...
قبلا فکر میکرد هیچ حسی به بچه ها نداره اما وقتی دنیل و میدید نمیتونست خودش و کنترل کنه و میدونست این ربطی به اسیب پذیر بودن و ضعیف بودن اون بچه نداره...
چانیول یه کشش عمیق و کاملا درونی رو نسبت به دنیل احساس میکرد و هیچ جوره نمیتونست کنارش بزاره ..
_ اون خیلی ... کوچولوئه ..
بک با مکث گفت و لب زیرینش که برای گریه هاش قرمز شده بود و مکید ..
_ و زیبا ...
چان اروم اضافه کرد و دستش و بالا اورد و قسمتی از موهای بک که روی صورتش بود و کنار زد ...
بک سر بلند کرد و درحالی که هنوز هم چشماش از اشک برق میزد بهش لبخند زد و هوم ارومی گفت ..
_ اون خیلی خوشگله ...
بک دوباره و بعد از چند ثانیه تکرار کرد و بعد یکی از دست هاش و با احتیاط بالا اورد و روی بدن دنیل قرار داد
چانیول حدس میزد بک دنبال دست کوچولوی اون بچه اس برای همین یه قسمتی از پتو رو کنار زد و دست مشت شده ی دنیل و توی دست بکهیون گذاشت ...
پشت دست سفید دنیل که چان شدیدا روش کراش زده بود با مشت شدن انگشت های کیوتش برجسته شده بود و به چان چشمک میزد تا ببوستش …
با لبخندی که چال گونه اش و اشکار میکرد به شباهت بی مانند دست دنیل و همسرش نگاه کرد و با ارامش پاک زد ...
یه جورایی از اینکه نسخه ی کوچولوی بک قرار بوده توی زندگیشون پا بزاره و باهاشون زندگی کنه احساس رضایت میکرد
_ اون خیلی خوشگله .
بک برای بار چندم و وقتی که یه قسمت از بدن اون بچه رو کشف میکرد با ذوق گفت و سعی کرد تو ی جاش تکون بخوره ...
چان به چشم بسته ی اون بچه نگاه کرد و همزمان با حرکت کردن سر دنیل به جهات مختلف به این فکر میکرد چرا اون بچه چشم هاش و باز نمیکنه .
نکنه مشکلی برای چشمش پیش اومده بود ؟ !
با نگرانی فکر کرد و لبخندی که ناخواسته از صورتش از بین رفته بود و با نگاه پر استرسی تعویض کرد ...
بک قسمت بالایی اون پتو رو که به شکل کلاه بود و کنار زد و با شوق خندید
_ چانیول اون مو ندارههههه
_ اهوم ...
اروم زمزمه کرد و به سر دنیل که همش روی سینه ی بک دنبال چیزی بود نگاه کرد ...
کوچولوشون گرسنه بود !
_ بکهیون ...
توجه ی بک با صدا زدنش جلب کرد و وقتی سر بک بالا اومد دوتا دستش و بالا اورد و خیسی گونه هاش و گرفت و پیشونیش و بوسید ...
_ انگاری گرسنه اشه و داره دنبال شیر روی بدنت میگرده تا بخوره ...
به محض تموم شدن حرف چان ، بک با چشمای گرد سرش و پایین گرفت و با دیدن کاری که پسر کوچولوی فوضولش میکرد گفت ..
_ اهه خدای من اما ... من که چیزی ندارم ..
بک به محض دیدن کاری که دنیل میکرد با لب های بغ کرده گفت و چیزی که باعث شد چان قهقه بزنه این بود که بک با لباسش و از بدنش فاصله داد تا خودش و چک کنه .
کوچولوی ساده ..!
انگاری اون واقعا باور کرده بود جدای از قابلیت باردار شدن میتونه به بچه شیر بده !
_ بزار.... برم براش ... شیر اماده کنم ...
دیروز یکی از پرستارا شیوه درست کردن شیر خشک و بهش یاد داده
بود و چانیول حالا میتونست خیلی راحت اون کارو و انجام بده ...
بک و با دنیل تنها گذاشت و سمت وسایلی که گوشه ی اتاق بود رفت.
در شیر خشک و باز کرد و همون طور که یه مقدار مشخص ازش و توی شیشه شیر که توش اب گرم ریخته بود میریخت به صدای بک گوش میداد که با دنیل حرف میزد..
_ کوچولوی خوشگلم ... تو چرا این قدر خوشگلی هوم ؟
ممنون که این قدر پسر خوبی بودی عزیزم..
میدونم خدا تو رو مخصوصا برام فرستاده تا تحمل این دنیا برام اسون تر شه و ددی با تموم وجودش از این بابت ازت ممنونه کوچولوی دوست داشتنی ...
دیگه گریه نکن خب ؟
نمیزارم کسی اذیتت کنه و بهت اسیب بزنه !!!
[ CHANYEOL POV ]
ناخواداگاه چشم ها با شنیدن لفظ ددی گرد شد نکنه من قرار بود اپا بشم ؟ !
اب دهنم و قورت دادم و همون طور که شیشه شیر توی دستم و زیر اب سرد میزاشتم برگشتم و بهشون نگاه کردم ..
میتونستم تا اخر عمرم بشینم و به حرف هاش گوش کنم و نگاهشون کنم ...
زندگی من اونجا نشسته بود و من با تموم وجودم ازشون محافظت میکردم !
_ چان ...
_ جانم ؟
در جواب لحن بک گفتم و شیشه شیر و از زیر اب بیرون کشیدم و با حوله ی کوچولویی که کنارم بود دورش و خشک کردم ....
برگشتم سمت بک و با تعجب به چشمای ابی و مضطربش نگاه کردم ...
_ چرا چشم هاش و باز نمیکنه ؟
م..من فکر نکنم خوابیده باشه ..
لب زیریم و گاز گرفتم و درحالی که روی جای قبلیم یعنی کنار بک می نشستم اروم گفتم ...
_ باز میکنه ، این و بده بخوره
روش شیر دادن به اون کوچولو رو بهش یاد دادم و زمان زیادی نگذشته بود که بک تایید کرد یاد گرفته چه طور تعادل سر بک و زاویه ی شیشه شیر و تنظیم کنه ...
با تقه ایی که به در خورد نگاهم و از موهای طلایی بک گرفتم و به اون سمت دادم ...
با دیدن جونگین لبخند ملایمی زدم ...
من خیلی زیر با افراد غریبه ارتباط بر قرار میکردم اما به طرز عجیبی حس بدی نسبت به هیونگ های بکهیون نداشتم ..!
البته اولش احساس میکردم اونا میتونن ازم بگیرنش اما حالا اون حس خیلی خیلی کمرنگ تر شده بود ..
اونا توی زندگیمون دخالت نمبکردن و سعی نمیکردن روی اعصابم برن و برعکس خیلی هم ادمای خون گرم و صمیمی بودن و این بالث میشد بیشتر از قبل باهاشون احساس راحتی کنم ..!
درچه فکر میکنم زمان زیادی لازم باشه تا اونا بتونن به عنوان همسر برادرشون من و بپذیرن و باهام راحت باشن ...
با دیدن نگاهش که روی بکهیون و دنیل بود لبخندم یکم عمیق تر شد و بعد از اینکه نگاهش روی من قرار گرفت توی دو راهی جمع کردن لبخندم یا ادامه دادن به وضع قبل قرار گرفتم ....
اخرش هم نتونستم لبخندم و جمع کنم و این برام عجیب بود چون برعکس قبل حس نمیکردم دارم با اینکار به دیگران این باور و میدم که میتونن بهم نزدیک بشن ...
اون قدری قوی شده بودم که حتی بدون نشون دادن اخلاق مزخرفم به دیگران از خودم و خانواده ام مواظبت کنم…..
اولش برام سوال پیش اومد که چرا فکر میکنم قوی نیستم چون من از نظر مالی ، جسمی و حتی موقعیت اجتماعی یه فرد قوی و مستقل بودم
اما خب بعد از مدت کوتاهی فهمیدم روحم اون قدر ضعیفه که با کوچیک ترین اتفاقی از شدت ترس پس می افته ...!
البته هنوز هم همین طور بود اما بک بهم قول داده بود پیشم میمونه ...
منم کنارش قرار میگرفتم و با کمک اون سعی میکردم روحم و مثل جسمم قوی کنم ...
جونگین درحالی که باکس های رنگارنگ توی دستش و روی میزی که گوشه ی اتاق بود میزاشت ...
نگاه شوکه اش هنوز روی بکهیون بود که با لبخند به شیر خوردن اون بچه نگاه میکرد ...
یکم جلو تر اومد و اروم سالم کرد نگاهم از باکس ها جدا شد ..
_ سلام ...
_ سلام
جواب جونگین و دادم و بک هم سر بلند کرد و با چشم های براقش به هیونگش خیره شد ...
_ خوبی بکهیون ؟؟؟
_ اره ...
بکهیون با سری پایین افتاده این حرف و گفت و بعد همون طور که لبخند میزد سر بلند کرد و با ذوق به هیونگش خیره شد .
جونگین سرش و سمتم چرخوند و چشم هاش با دیدن اینکه با لبخند بهشون خیره شده بودم گرد شد
اون هم توی این مدتی که باهم رفت و امد داشتیم فهمیده بود معمولا خشک رفتار میکنم و این طور ازادانه لبخند زدن ازم بعیده ...
جونگین نزدیک تر اومد و با دستاش سر بی موی دنیل و نوازش کرد ...
به فاصله ی کم صورت های جونگین و بکهیون نگاه کردم و بعد نگاهم و معطوف لب های جمع شده ی دنیل دور شیشه شیرش کردم..
مک های سریعی که به قسمت مخفی شده ی شیشه شیر توی دهنش میزد و هر از گاهی مکث میکرد و نفس میکشید و من حدس میزدم احتمالا خسته شده ...
سرم و بالا اوردم و با دیدن فاصله ی حتی کمتر شده ی بین جونگین و بک ابروم و بالا انداختم اما یکم بعد وقتی جونگین دستش و از روی سر دنیل برداشت و وارد موهای بک کرد و لپش و بوسید چشمام گرد شد ...
بک سر چرخوند و به هیونگش نگاه کرد و یکی از همون لبخندایی که من حاضر بودم جونم و براش بدم و بهش زد..
_ خیلی شبیهته بکهیون..
البته حالت چشماش شبیه چانیوله ..
جمله ی اول و با خوش رویی گفت و بعد سر چرخوند و همون طور که به من نگاه میکرد لب زد و پشت بندش لبخندی به صورت هنگ کردم زد ..
به بک که با یاد اوری چشمای اون بچه دوباره نگاهش پر از استرس شده بود نگاه کردم و جونگین به محض دیدن نگاه مضطرب من سرش و سمت بک چرخوند ...
_ چیزی شده ؟
_ هیونگ ...
بک با درموندگی صداش زد و جونگین با اخم نگاش کرد
_ ا..اون توی این چند روز چشم هاش و باز نکرده !
توقع نداشتم فهمیده باشه اما وقتی یه لحظه نگام کرد و مخالفتم و بابت حرفم ندید با نگرانی به دنیل خیره شد ...
_ چی ؟؟؟ چر...
با نشنیدن ادامه ی حرف جونگین یه لحظه سر بلند کردم و بهش خیره شدم و اون جوری اخم کرده بود که انگاری داره فکر میکنه ...
شیر خوردن پر سر و صدای دنیل تنها صدایی بود که سکوت اتاق و از بین میبرد که یهو حالت خنثی ی چهره اش به یه حالت شوکه تغییر پیدا کرد و بعد زود تخت و دور زد و سمت دیگه ی بک قرار
گرفت ...
_ یعنی امکان داره مثل خودت باشه ؟ !
اروم و درحالی که انگشت اشاره اش گونه ی دنیل و لمس میکرد گفت و من به زحمت تونستم بفهمم چی گفته ...
_ مثل من باشه ؟؟؟
ی... یعنی چی هیونگ ؟؟؟
بک نگران پرسید و چند بار پلک زد ...
جونگین دستش و از صورت دنیل دور کرد و درحالی که سرش و میخاروند گفت
_ مطمئن نیستم اما وقتی تو به دنیا اومدی خب...
خودت که میدونی مامان چه طور بود ...
افسردگیش بعد از به دنیا اومدن تو خیلی بد تر شده بود و حتی.. حتی حاضر نبود بهت شیر بده و بعد ها من فهمیدم وقتی تو رو میدیده یاد پدرت می افتاده نمی تونسته نگاهت کنه...
با این وجود که اون زمان من و هون خیلی کوچیک بودیم اما همیشه برای این واکنش مامان نسبت به تو ازش متنفر می شدیم …
اخه تو خیلی کوچولو و کیوت بودی و اون جوری رفتار میکرد که ازت بدش میاد اما در حقیقت این طوری نبود ...
اون عاشقت بود و دلیل رفتار هاش برای این بود که با دیدنت یاد عمو مینهو می افتاد !
بکهیون با نگاه ناخوانایی به دنیل خیره شده بود و به حرف های برادرش گوش میداد ...
مشخص بود از اینکه درباره ی مادرش میشنوه خوشحال نیست و سعی میکرد با کشیدن انگشت اشاره اش رو دست دنیل خودش و اروم کنه ...
_ من و هون هم کسی رو نداشتیم و با کارای مامان خیلی ازش فاصله گرفته بودیم ...
نفهمیدم چیشد اما یه روز یهو دیدیم بالا سرتیم و داریم برای اینکه چرا همش خوابی غصه میخوریم ...
تو همش چشمات بسته بود و وقتی شبا هم کنارمون بودی چشمای خوشگلت و باز میکردی اما به محض اینکه چراغ و روشن میکردیم تو دوباره چشمات و میبستی و ما فکر میکردیم خوابیدی اما اگه یکم
بهت توجه میکردیم متوجه میشدیم تو سرت و برای بازی کردن به این طرف و اون طرف میچرخوندی و در حقیقت بیدار بودی اما چشمات و بستی ..!
مامان از اتاق بیرون نمیومد و پدر هم که ...
جونگین که به اینجای حرفش رسید نیشخند حرصی زد و بعد درحالی که اشک قل خورده ی روی گونه ی بک و با ملایمت پاک میکرد به حرف اومد ...
_ کسی نبود که من و سهون نگرانیمون و درمورد بسته بودن دائمی چشم هات بهش بگیم ..
یکم که گذشت اوضاع حتی بد تر هم شده بود و تو تازه یک ماهت شده بود ..
چشمات و باز نمیکردی اما همش گریه می کردی و اون موقع هم من و سهون نمیفهمیدیم برای این گریه میکردی که دائما چشم هات بسته اس و نمی تونستی کاری کنی و احتمالا حوصله ات سر رفته ...
حتی وقتی هم چشمای خوشگلت و باز میکردی نصفه شب بود و من و هون اون قدری خسته بودیم که میخوابیدیم و نمیدونستیم چشات بازه ...
البته شبا هم گریه می کردی چون به هر حال از صبح تا شب چشات جزء سیاهی چیزی برای دیدن نداشت و شباهم همین طور ...
من و سهون خیلی غصه میخوردیم..
به هر حال انگار من و اون تنها کسایی بودیم که حضور تو برامون مثل جونمون اهمیت داشت اما خب یه روز وقتی داشتم پوشکت و عوض میکردم و سایه ی بدنم روت افتاد و دیدم پلکات دارن میلرزن و بعد تونستیم چشمای بینهایت روشنت و ببینیم ...
اون زمانا حتی رنگ چشمات از حالا هم شفاف تر و روشن تر بود و وقتی ما پلکای جمع شده ات و دیدیم فهمیدیم تو برای نور زیاد و اذیت شدن چشمت از این بابت چشمات و باز نمیکردی ..
به هر حال حتی 1درصد هم احتمال نمیدادیم چشمات رنگی باشه و به نور واکنش بده ...
الان هم حدس میزنم اگه این کوچولو بیشتر از این به تو رفته باشه و چشماش رنگی باشه نزاشته ما چشماش و تا حالا ببینیم ..
با این حرف لب های باز شده ام و بستم و دستم و بالا اوردم تا روی پیشونی پسرم قرار بدم و یکم سایه جلوی چشم هاش ایجاد کنم اما خب
نور اتاق اون قدری نبود که بخواد اذیتش کنه
شایدم بود و برای ما مشکلی ایجاد نمیکرد اما امکان داشت چشماش برای همچین چیزی اذیت شده باشن ؟؟؟
_ چرا باید نور باعث بسته شدن چشم های دنیل یا حتی بکهیون بشه ؟ !
انگاری حرفایی که توی ذهنم گفتم و بلند به زبون اوردم چون جونگین درحالی که دستم و جلوی صورت دنیل تنظیم میکرد گفت ....
_ نشنیدی که میگن کسایی که چشمای روشنی دارن نمیتونن توی افتاب زیاد بمونن ؟
چشمای اونا با نوری که حتی شدت کمی داشته باشه اذیت می شه مگه نه بکهیون ؟
به هر حال من این موضوع و شنیدم و تویی که چشمات ابیه بیشتر میتونی درمورد این موضوع اطلاع داشته باشی ...
بک درحالی که به دنیل نگاه میکرد اروم سر تکون داد و بعد لب زد ...
_ من توی افتاب نمیتونم به چیزی خیره شم چون از چشم هام اشک راه می افته و از اینکه وقتی صبح میشه نور بی افته توی چشمم متنفرم ...
این باعث میشه اون روز و توی حالت اغما بگذرونم و سردرد بدی داشته باشم ...
جونگین سر تکون داد و من سعی کردم به کمک دست هام سایه ی بیشتری رو روی صورت دنیل به وجود بیارم .
_ یعنی امکانش هست دلیل چشم هاش همچین چیزی باشه ؟؟؟
اروم لب زدم و با کنجکاوی به صورت دنیل خیره شدم .ادامه دارد 🥀
YOU ARE READING
I Love You
Romance🥀 فیکشن : دوستت دارم 🥀 کاپل : چانبک 🥀 ژانر : امپرگ ، روزمره ، اسمات ، رمنس ، خشن ، فلاف +18 🔆خلاصه : پارک چانیول رئـیس بزرگ ترین بانـد مواد مخدره، مردی که دوست پسـر و مـادرش رو به قـتل رسوندن و اخـتلال روانـی پیدا کرده! چی میشه بکـهیون برای فرا...